اشاره: رسانهی رخشانه در همکاری با فولر پروجیکت(The Fuller Project) که یک رسانهی غیرانتفاعی متمرکز به پوشش وضعیت زنان است، روایتهای زنان افغانستان از زندگی در زیر حکومت طالبان را نشر میکند. پس اعلام فراخوان ویژه از سوی رسانهی رخشانه، شماری از زنان افغانستان تجربهها و روایتهایشان را برای ما فرستادهاند که نسخهی فارسی آن در ویبسایت رسانهی رخشانه و نسخهی انگلیسی آن در ویبسایت فولرپروجکت نشر میشود.
راضیه محسنی، ۱۶ ساله، شاگرد مکتب
من دختری هستم ۱۶ ساله و شاگرد لیسه در یکی از ولایات شمالی افغانستان. وقتی شهر ما به دست طالبان سقوط کرد، من تا دو ماه از خانه بیرون نرفتم. مکاتب را به روی ما بسته بودند. خوشبختانه سه هفته میشود که مکتب ما دوباره باز شده و من از اولین شاگردانی بودم که دوباره به صنف برگشتم.
من دیگر مثل گذشته به زندگی و آینده امیدوار نیستم. حالا دیگر پوشیدن یونیفورم مکتب، برایم احساس خوشی نمیآورد و دیگر قدم زدن در راه مکتب برایم خوشایند نیست، بلکه مسیریست پر از خوف و وحشت.
روز اول که از خانه بیرون شدم و اولین قدمهایم را به سوی مکتب برداشتم، حس عجیبی داشتم. از ترس نوع لباسم را تغییر داده بودم. هر باری که صدای موتر یا موترسیکل را میشنیدم، احساس میکردم که طالبان اند و ممکن است بالایم فیر کنند. با هزار ترس و اضطراب، بالاخره خودم را به مکتب رساندم.
در داخل صنف، ترسی را که با آن به مکتب آمده بودم را در چشم تمام همصنفیهایم دیدم. تعداد شاگردان و استادانی که به مکتب آمده بودند، بسیار کم بود. من هرگز مکتب را آن گونه غرق در وحشت و سکوت ندیده بودم. وقتی از کسانی که به صنف آمده بودند، احوال همصنفیهای غایبم را پرسیدم، شنیدم که تعدادی از آنها از این شهر کوچ کردهاند، برخی مهاجر شدهاند و تعدادی هم در این مدت کوتاه ازدواج کردهاند—بهتر است بگویم مجبور شدند ازدواج کنند. شنیدم که بعضی از همصنفیهایم که هنوز در شهر هستند هم به مکتب نیامدهاند، چون خانوادههایشان دیگر اجازه نمیدهد.
باور این واقعیت که اکنون، تعدادی از همصنفیهایم هرگز روی مکتب و تحصیل را نخواهند دید، برایم آزار دهنده است. ما کسانی بودیم که میخواستیم آینده را رقم بزنیم، اما آن آینده را از ما گرفتند.
یکی از استادان ما که مضامین دینی را درس میدهد، از صنف ما پرسید که نظرمان در مورد رعایت حقوق زنان در امارات اسلامی چیست؟
یکی از همصنفیهایم جواب داد: «طالبان اصلا از حقوق انسانی زنان چیزی نمیفهمند، اگر میفهمیدند، وضعیت ما امروز اینگونه نبود.»
استادمان عصبانی شد و با لحن تهدید آمیز در جواب همصنفیام گفت: «طالبان میفهمند، این جهان است که نمیفهمد: حقوق زن به خانهنشینی خلاصه میشود.»
من میخواستم نظر استادمان را نقد کنم، اما او با عصبانیت اشاره کرد که سر جایم بنشینم. بعد او شروع کرد به گفتن داستان رفاقت و همسنگریاش با ملا عمر، اولین رهبر طالبان.
وقتی استاد از صنف رفت، همصنفیهایم خیلی ترسیده بودند و قرار شد در صنف او هیچ حرف نزنیم، چون او یکی از افراد طالبان است.
باورم نمیشد که این همان صنفی است که تا دو ماه قبل، حتی اجازه نمیداد استاد حرف هایشان را قطع کند. همصنفیهایم دیگر مثل قبل نیستند، آنها نگران، مضطرب، ترسو و رنگ پریده هستند. آنها دیگر امیدی به فردا ندارند. یکی از همصنفیهایم گفت: «این مکتب آمدن هم شاید موقتی باشد، شاید فردا بگویند اجازه نیست، دیگر نیایید.»
یکی دیگر از صنفیهایم گفت: «حتی اگر طالبان اجازه دهند درس بخوانیم، آنها فقط اجازه میدهند که ما معلم و داکتر شویم، اما اجازه نخواهند داد که ما رییس جمهور، وزیر، وکیل، تاجر و فعال سیاسی-اجتماعی شویم.»
تمام صحبتهای روز اول مکتبمان در محور ناامیدی چرخید، این که آینده تاریک و مبهم است و معلوم نیست بر سر ما چه خواهد آمد.
همین چند روز پیش، یک هیات طالبان به مکتب ما آمدند. همه شاگردان ترسیده بودند و همه طرف صنفهایشان میدویدند. هیات به اداره مکتب رفت و ما فکر کردیم شاید برای بسته کردن مکتب آمده باشند، آنها مکتب را نبستند، اما فردای آن روز، تعداد شاگردان به نصف رسید. من فهمیدم که بسیاری از شاگردان به خاطر ترس از طالبان تصمیم گرفتند مکتب را ترک کنند.
ما روزهای سختی را سپری میکنیم، روزهایی پر از ناامیدی، ترس، گریه و وحشت. این که من امروز نمیتوانم اسم مکتب، شهر و ولایتم را در این نوشته درج کنم، خود نشان از ترس و رعب حاکم بر زندگی روزمرهی ما دارد. من میترسم که اگر اسم مکتب و شهرم را درج کنم، فردا مکتبم باز نباشد. اما من سکوت نکردم و این را نوشتم تا جهان بداند بر ما دختران افغانستان چه میگذرد.