رسانه رخشانه
  • خبر
  • گزارش
  • تحلیل و ترجمه
  • پرونده
  • روایت
  • گفت‌و‎گو
  • ستون‌ها
    • عکس
    • دادخواهی
    • آموزش
  • درباره
    • هیات امناء
    • اصول و خطوط کاری
English
پشتو
حمایت
نتایجی یافت نشد
نمایش همه‌ی نتایج جستجو
رسانه رخشانه
حمایت

پیام من؛ سیاهی بر زندگی ما سایه انداخته!

۱۷ حوت ۱۴۰۱
پیام من؛ سیاهی بر زندگی ما سایه انداخته!

عکس: ارسالی به رسانه رخشانه

اشاره:‌ «پیام من»، گفته‌ها، یادداشت‌ها و روایت‌های مستقیم زنان افغانستان است که به مناسبت «روز جهانی همبستگی  زنان»، در پاسخ به فراخوان عمومی در دسترس رسانه‌ی رخشانه قرار گرفته‌اند. این پیام‌‌ها، روایت‌ها و چشم‌دیدها،  به همین مناسبت، پوشش ويژه داده می‌شود.

 هشتم مارچ فرصتی است برای همبستگی زنان. رسانه‌ی رخشانه با بازتاب استیصال، خشم و أراده مردم برای مبارزه و ایستادگی در برابر بیداد علیه زنان می‌خواهد نقشی فعال در ایجاد این همبستگی داشته باشد. اگر هدفی برای این کار متصور باشد این هدف چیزی جز این نیست که «زن‌بودن جرم نیست».

هدیه ارمغان

من هدیه هستم .دختری از بلخ باستان، دیار مولا علی.  ۱۹ سال پیش خدای بزرگ مرا به پدر و مادرم هدیه داد، نام مرا هم هدیه گذاشتند. کوچک‌ترین  فرزند شان بودم و برای آینده‌ی بهتر من برنامه می‌ریختند. هفت ساله که شدم، مرا به مکتب فرستادند. درس خواندن و نوشتن را خیلی دوست داشتم.

سال‌ها گذشت و صنف پنجم مکتب تمام شد. از پدرم خواستم تا مرا به یک مکتب خصوصی  نزدیک خانه بفرستد. صنف ششم را در نزدیک‌ترین مکتب به خانه‌ی ما شروع کردم. درس‌هایم را با جان و دل می‌خواندم و خیلی تلاش می‌کردم. صنف دهم که رسیدم، آغاز خوش‌اقبالی برای من بود. در یکی از امتحانات جهانی بنام«ریاضیات کانکور»  شرکت کردم و موفق شدم که مدال طلا و سرتیفکیت جهانی کسب کنم. از آن روز به بعد، به موفقیت‌های بعدی‌ام فکر می‌کردم. به خبرنگار شدن، کار در یک رسانه‌ی مشهور.

این مطالب هم توصیه می‌شود:

سازمان ملل: از هر ده زن در افغانستان هشت تن از آموزش و اشتغال محروم هستند

کتاب «تا امر ثانی»؛ زنان راویان درد و مبارزه خود

آن روزها زندگی برای من نوجوان خیلی خوب می‌گذشت. مکتب می‌رفتم. در یکی از آموزشگاه‌های شهر مزار شریف زبان انگلیسی می‌آموختم. به‌خاطر شوق و علاقه به نویسندگی، همیشه به کتاب‌خانه می‌رفتم. کتاب‌های داستان و آموزشی را مطالعه می‌کردم. برای آینده‌ای که در ذهن خود ترسیم کرده بودم، تلاش می‌کردم.

روزهای آزادی بود و خوشبختانه توانستم از تک تک دقیقه‌هایش استفاده‌ی مفید کنم. روزهای عمرم گذشت و رسیدم به تاریخی که رقم ۱۸ سالگی به عمر من اضافه می‌شد، ولی با تفاوت بسیار. دیگر زیر آسمان کشوری که حاکمانش وحشتناک‌ترین مردم روی زمین بودند، نفس می‌کشیدم.

 چند روز قبل از سقوط، آمادگی کانکور می‌رفتم و برای  امتحان ورودی ‌دانشگاه آمادگی می‌گرفتم، ماه اسد بود. درس‌های ما نیمه شده بود. در حال آمادگی برای امتحان نیمه‌سال بودیم. بعد از دو هفته برای امتحان کاملا آماده شده بودم که آن شب وحشتناک چهاردهم اسد از راه رسید. با خانوده‌ام در تلویزیون خبر تماشا می‌کردیم. سرخط خبرها این بود: «شهر مزار شریف به‌دست طالبان سقوط کرد.»

یک خبر غیر قابل باور و ترسناک؛ اما واقعیت این بود که شهر ما بدون چون و چرا سقوط کرده بود.

آغاز بدبختی‌های یک دختر نوجوان همان شب بود. به امتحان ماهوار خود فکر کردم که چقدر برایش آمادگی گرفته بودم. به آینده‌ای که از این بعد قرار بود در انتظار من باشد. همه چیز ناراحت‌کننده بود. چندین هفته در خانه بودم و همه‌ی درها به روی دختران بسته بود. بعد از دو هفته، دروازه‌های مراکز آموزشی به روی دختران باز شد.

روز سه شنبه بود. می‌خواستم برگردم به آموزشگاه. من که هر گز طالب را از نزدیک ندیده بودم، خیلی می‌ترسیدم. مادرم طرز لباس پوشیدن که ممکن بود از خطر طالب در امان بمانم را برایم یاد داد. یک حجاب دراز سیاه و یک چادر سیاه را پوشیدم و روانه‌ی آموزشگاه شدم.

از سر کوچه‌ی خانه سوار تاکسی شدم، چون در سیت پشت سر تاکسی مردان نشسته بودند، در سیت پیش روی موتر نشستم. سرم پایین بود و کتاب جغرافیه را مرور می‌کردم. ناگهان موتر با اشاره‌ی اسلحه‌ی طالبان به‌سوی راننده متوقف شد. دست‌هایم سست شد، تپش قلبم زیاد شده بود، سرم را پایین گرفته بودم و نمی‌دانستم چه می‌شود.

طالب از شیشه‌ی موتر به راننده‌ی تاکسی گقت: «چرا این سیاه‌سر را به موتر شاندی؟»

 راننده‌ی موتر من من کنان گفت: «ببخشید ملا صاحب، دیگر تکرار نمی‌شود.» این وحشتناک‌ترین صحنه‌ی زندگی من بود.

به شهر که رسیدم، برای نزدیکی راه می‌خواستم از صحن روضیه {زیارتگاه منسوب به حضرت علی، امام اول شیعیان} عبور کنم.  با این‌که حجاب سیاه و یک چادر سیاه پوشیده بودم، باز هم سرباز طالب برایم گفت: «حجاب اسلامی نداری، داخل نشو.»

 بار دیگر قلبم لرزید و از شدت ترس از تصمیم خود منصرف شدم و از راه دیگری رفتم.

همین یک روز مواجه شدن با طالب کافی بود که درک کنم دیگر قطار پیشرفت زنان و دختران در افغانستان از حرکت بازمانده است. دیگر سیاهی بر زندگی ما چیره گشته است. تصمیم گرفتم افغانستان را ترک کنم. با هزار و یک مشکل خود را از جهنمی بنام افغانستان بیرون کشیدم. من آمدم؛ اما کتاب‌ها، دل‌نوشته‌ها، کتاب‌چه‌ی خاطراتم و یک هدیه‌ی امیدوار در افغانستان جا ماند.

من و خانواده‌ام با فروش هست و نیست زندگی، خود را به «اتک‌شهر» پاکستان رساندیم. در این شهر غریب 19 ساله شدم. به جای رفتن به دانشگاه و آموزشگاه، این‌جا کف اتاق‌های کثیف خانه‌های پاکستانی را شستم. شب‌ها گریه کردم و صبح‌ها ناامیدتر از خواب بلند شدم و گاهی هم فقط دلم مرگ می‌خواهد.

دیدگاهتان را بنویسید لغو پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

  • درباره رخشانه
  • هیات امناء
  • اصول و خطوط کاری
  • تماس با ما
FR Fundraising Badge HR

Registered Charity No 1208006 and Registered Company No 14120163 - Registered in England & Wales - Registered office address: 1 The Sanctuary, London SW1P 3JT

Copyright © 2024 Rukhshana

پشتو English
نتایجی یافت نشد
نمایش همه‌ی نتایج جستجو
  • خبر
  • گزارش
  • تحلیل و ترجمه
  • پرونده
  • روایت
  • گفت‌و‎گو
  • ستون‌ها
    • عکس
    • دادخواهی
    • آموزش
  • درباره
    • هیات امناء
    • اصول و خطوط کاری