رسانه رخشانه
  • خبر
  • گزارش
  • تحلیل و ترجمه
  • پرونده
  • روایت
  • گفت‌و‎گو
  • ستون‌ها
    • عکس
    • دادخواهی
    • آموزش
  • درباره
    • هیات امناء
    • اصول و خطوط کاری
English
پشتو
حمایت
نتایجی یافت نشد
نمایش همه‌ی نتایج جستجو
رسانه رخشانه
حمایت

روایت از خط مقدم رزم؛ در گریز از ظلم و وحشت(بخش پنجم)

۷ اسد ۱۴۰۱
روایت از خط مقدم رزم؛ در جریان تظاهرات کمره عکاسی و تلفن‌ام را شکستند

عکاس: خبرنگار رسانه‌ی رخشانه.

نویسنده: رها

آن شبِ شرور و شوم هم فرا رسید.من سفره را پهن کرده بودم و به کودکانم شام می‌دادم. بعد از خوردن غذای مختصری باید برای خواب آماده‌شان می‌کردم. با برس‌های دندان به سمت دستشویی می‌رفتیم که درب ورودی ساختمان سه بار و به شدت کوبیده شد.

 همان لحظه، چیزی در دلم فرو ریخت. انگار تمام خون در رگ‌هایم یک‌باره بیرون کشیده و خشک شده باشد. در کسری از ثانیه، بدنم سردِ سرد شد.

به هر زحمتی بود خودم را به دوربین درب ورودی آپارتمان رساندم. دیدم چهار یا پنج زن با چپن‌های عربی سیاه و بلند با شتاب از پله‌ها بالا می‌شوند.

ساده‌دلانه در آن دم، فکر کردم آخرین گروه دخرتان معترض که قرار بود از مزار برسند، آمده‌اند. حتا می‌خواستم در را باز کنم و بپرسم کی از آیا مزار آمده‌اند که لنگی‌های سیاه طالبان را  به دنبال شان دیدم. حس کردم، گُر گرفته‌ام. فورآ به سمت اتاق دویدم و شوهرم را که در خواب بود، بیدار کردم.

این مطالب هم توصیه می‌شود:

روایت زنان؛ «نام یکی از زنان مبارز را برای دخترم انتخاب خواهم کرد»

مرکز خبرنگاران افغانستان خواستار رهایی خبرنگاران از زندان طالبان شد

 فریاد زدم: طالبان آمدند! ادامه دادم: قبل از این که در را به زور بشکنند و بچه‌ها را وحشت‌زده کنند، خودت در را باز کن و خودم به سرعت روی لباس خوابم یک جاکت پوشیدم و کودکان را دوباره سر سفره نشاندم.

همین که شوهرم به سمت در رفت، ضربات شدیدتری به در می‌زدند. در را که باز کرد، چند نفره او را با وحشت و خشونت تمام بیرون کشیدند. همه‌ی سربازان زن و مرد طالبان یک‌راست به واحد ما آمده بودند. یکی از خانم‌ها که چپن‌اش را کشیده بود، پتلون و جاکت کوتاه بر تن و اسلحه در دست وارد اتاق شد.

 گفتم: لطفا اسلحه را دور کنید. این‌جا دو کودک با ماست. وحشت می‌کنند. او در پاسخ با عصانیت و پرخاش داد زد: خًب، بترسند! هم‌زمان یکی از خانم‌های دیگر همراه طالبان به سوی من آمد و شروع به تلاشی بدنی‌ کرد.

 مدام سراغ تلفن‌ام را می‌گرفت. من اما در آن لحظات، نه چیزی می‌شنیدم و نه چیزی می‌فهمیدم. تمام هوش و حواسم نزد کودکان‌ام بود که از ترس مثل دو شاخه‌ی چوب، ایستاده و از شدت شوک خشک‌شان زده بود.

در حالی که آن زن لباس‌هایم را می‌گشت، مدام به دو کودک وحشت‌زده‌ام نگاه می‌کردم. تلاش می‌کردم با نگاهم بفهمانم که مسئله‌ی مهمی نیست و نترسند. همان دم تجربه‌ی کودکی‌ام در سرم گذشت. سال‌ها پیش، وقتی طالبان به خانه‌مان هجوم آورده بودند و پدرم را با خود می‌بردند، من مثل حالای کودکان‌ام وحشت‌زده در درگاه ایستاده بودم!

 متوجه شدم که دانه‌های اشک از روی حسرت یا خشم بعد از تداعی این چرخه‌ی مکرر حقارت بار روی گونه‌هایم می‌غلطتید. ما محکوم به برتابیدن این همه تبعیض و تحقیر نبودیم. در آن لحظات اما جز با زبان نگاه نمی‌توانستم به کودکانم حرفی بزنم. انگار زبانم لال شده بود.

 زن، در فرجام تلفن را از جیبم بیرون کرد. من هم بلافاصله و ختم تلاشی به سوی کودکانم رفتم. دست‌شان را گرفته و در کنج اتاق نشستیم. هنوز چند دقیقه‌ایی از هجوم‌ طالبان نگذشته بود که  به اتاق کناری هجوم بردند.

 گویا درب اتاق را از داخل قفل کرده بودند و باز نمی‌کردند. مأموران طالبان تلاش می‌کردند در را به زور بشکنند. صحنه‌‌ی پرخشونت و هولناکی را خلق کرده بودند.

 من اما تمام هوش و حواسم به کودکانم بود. هر دو را در آغوش کشیده بودم. دستم را بر قفسه‌ی سینه شان گذاشتم. انگار قلب‌های‌ کوچک‌شان از سینه بیرون می‌شد.

مأموران طالب تقریبا همه را از اتاق‌های شان بیرون کشیده و به اتاق من آورده بودند. کودکانم با دیدن کودکان دیگر انگار تازه از شوک بیرون شده و وخامت اوضاع را فهمیده بودند. همه شروع کردند به گریه کردن و فریاد زدن. آنقدر بلند و عاجزانه می‌گریستند، تو گویی ماتم سرا باشد.

 زنان را یکی پشت دیگری با سرهای خم وارد اتاق می‌کردند. خیلی‌های‌شان را فقط در خیابان دیده بودم. وقتی با مشت‌ها گره خورده و شانه به شانه کنار هم می‌ایستادیم. حالا نیز کنارم بودند و همان حس و شور خیابان به من دست می‌داد.

 این‌که در محاصره‌ی استبداد، ما در برابر انقیاد ایستاده بودیم و حالا برای همان ایستادگی باید مجازات می‌شدیم.

صدایی از میان دوستان برخاست و از همه خواست تا سر به زمین گذاشته ‌و ازخداوند پناه بخواهیم. برای چند دقیقه‌یی همه سر به زمین گذاشتند؛ حتا کودکان.

به یاد ندارم در آن لحظات چه می‌گفتند و چه می‌خواستند از خدا، ولی می‌دیدم که سرهای کوچک‌شان معصومانه هم‌سطح سر من شده بود و با خدا خلوت کرده بودند. همه در آن لحظات نجوا می‌کردند و خدا را می‌طلبیدند! کجاست خدا که به ستوه نمی‌آید از این همه ستم؟ انگار خدایی در کار نبود و نیست که نیست. تنها سوره‌ای قرآن که در خاطر داشتم را خواندم. شاید دقیقه‌یی در همان حال گذشت که من را به نام و محل سکونت برای تحقیق خواستند.

اما چون تلفظ نام‌ام را اشتباه تکرار می‌کردند، من واکنشی نشان ندادم. در حالی که می‌دانستم منظورشان خودم هستم. بعد یک فدایی با تکه‌ی سفید بسته شده بر پیشانی داخل آمد و گفت: اگر معرفی نمی‌کنی ما از شوهرش استنطاق می‌کنیم.

 ناچار، دست بلند کردم با او راهی اتاق دیگر شدم. با سلام وارد اتاق شدم. شوهرم که در کنار من نشسته بود مورد بازپرسی قرارگرفته بود و می‌خواست رمزی پیامی را به من برساند که فهمیدند و تهدیدش کردند. بالافاصله او را از کنار من بلند کرده و به کنج دیگر اتاق رو به سمت دیوار منتقل‌اش کردند.

ازمن پرسیدند: کی هستم و چرا اینجایم؟ من هم شروع کردم. از کودکی‌ام که در جنگ ایدلوژیک آن‌ها ویران شده بود؛ از پدری که توسط آن‌ها برده و شکنجه شده بود. در آن دم، چیزی برای از دست دادن نداشتم حتا اگر مأمور تفنگ به دست بالای سرم لحظه‌ی بعد مرا تیرباران می‌کرد، طالبان باید از زبان خودم می‌شنیدند که چرا ما در برابرشان ایستاده بودیم.

 شروع کردم به توضیح دادن و توضیح خواستن. آنان مرا نیز چون هزاران کودک دختر دیگر از تحصیل محروم‌ کرده بودند. برای سال‌ها در دوره‌ی حاکمیت آنان خانه‌نشین اجباری شده بودم. بیست سال گذشته نیز آنان با وحشت و خشونتی که آفریده بودند، کابوس نسل من بودند.

 در تمام مدت، بغض و اشک رهایم نمی‌کرد چندباری می‌خواستند حرفم را قطع کنند؛ اما دیگر چیزی نمی‌توانست سد راهم شود.

 می‌خواستم تا آن‌جا که ممکن بود زخم‌های هم‌جنسان و هم‌نسلانم را روبروی عاملان‌اش باز کنم؛ می‌خواستم قفل سخت سکوت را از ضمیر و زبان خود و هزاران زن دیگر این سرزمین زدوده و بمیرم. در آن لحظات ترس در دلم دفن شده بود.

 باید همین‌جا و در همان محکمه‌ی صحرایی، عدالت برقرار می‌شد. باید از زبان یک متضرر می‌شنیدند که که بانیان جنایت و خشونت بوده‌اند. نمی‌دانم لحن و بغض سنگین و بی اراده‌ی من بود یا در وجود آن‌ها نیز هنوز چیزی بنام عاطفه و انسانیت نفس می‌کشید، متوجه شدم که یکی از همان مردان طالب در چشمان‌اش اشک جمع شده ‌بود.

همان مرد هم اصرار داشت که بس است! ولی من ادامه می‌دادم تا این‌که کاسه صبرش لبریز شد و گوشی‌اش را به زمین کوبید و فریاد زد: بس است.

 فهمیدم که دیگر مجالی نیست. آن‌سوتر شوهرم هم که پشت به ما ایستاده بود و بلند می‌گریست. شاید او هم تکان خورده بود و پشیمان بود. شاید او هم دانسته بود در مقاطعی از مناسبات موجود ضد زن در این جامعه، منتفع شده و به من ستم روا داشته بود. شاید نادم بود از برخوردهای همجنسان‌اش با یک زن. شاید در فرجام مرا شنیده بود و آشوب جهان درون‌ام را دیده بود.

از اتاق بیرون شدم. طالبان به زعم این‌که شوهرم در بازجویی صادق نبوده او را حسابی لت‌و کوب کردند. صدای شکنجه‌اش از اتاق هم‌جوار به ما می‌رسید. همه، یه ویژه  کودکان از ترس به رعشه افتاده بودند و می‌لرزیدند.

در آن لحظات می‌دانستم او را به خاطر من شکنجه می‌کنند. این حس لحظه‌ای رهایم نمی‌کرد. بلادرنگ از جا برخاستم و فریاد زدم: با او کاری نداشته باشید! مرا شکنجه کنید.

یکی از همراهان زن که با طالبان آمده بود وضعیت آشفته کودکان و ما را به آنان منتقل کرد. طالبان همراهان مرد ما را به اتاق‌های دیگر بردند و شکنجه را آن‌جا ادامه دادند. آن لحظه‌های سیاه، آن دقایق جهنمی انگار تمام نداشت تا این‌که بعد از ساعتی همان مرد بازجوی من، به اتاق سرک کشید و گفت: پنج، پنج نفر همراه یک از خانم‌های امارت، بسیار آهسته و بدون سر و صدا بیرون شده و درموترها سوار می‌شوید.

 هنوز تشریح دقیق آن لحظات از توانم فراتر است. هنوز از تصور آن میزان ترس و بی‌پناهی به خود می‌لرزم. بازجوی طالب، در دهلیز و در حین بیرون شدن ما، با خود یا به ما می‌گفت: بیست سال ما را کشتند؛ بمباران کردند؛ شما کجا بودید؟ چرا صدا نکشیدید؟ جایش نبود ورنه باید به او می‌گفتم که ما سال‌هاست در برابر تمام اشکال ستم و سرکوب و بی‌عدالتی ایستاده‌ایم.

 تو کجا بودی وقتی بهترین‌های نسل ما برای دادخواهی و نام آزادی و عدالت زیر سلطه‌ی نظام منتسب به دموکراسی در خیابان به خاک و خون کشیده می‌شدند؟

سوار موتورها شدیم. من به لشکر تا دندان مسلح طالب می‌نگریستم و با خود فکر می‌کردم چه ساده جای جانی و قربانی در این سرزمین بدل می‌شود. این همه مرد متعصب و مسلح برای دستگیری زنانی آمده‌اند که نان، کار و آزادی مطالبه کرده‌اند.

همانانی که طی بیست سال پسین قربانیان حملات و جنایات این به اصطلاح سربازان دین بوده‌اند. ما را عمری در مکتب، منبر، معبر و در خانه، خیابان و دانشگاه کشته‌اند. به چشم‌های غضب‌ناک‌شان می‌دیدم و به خاطر می‌آوردم همین‌ها سال‌ها مرگ را ارزان و چه آسان فروخته‌اند.

حسی به من می‌گفت ما نیز در امتداد تمام آن قتل‌عام‌ها و جنایت‌ها،  امروز به مسلخ برده می‌شویم. تصور می‌کردم یک‌راست ما را به دشتی خواهند برد و سرها و قلب‌هامان شکلی خواهند کرد. تصویر چهره‌ی به خاک و خون کشیده‌ی فرزندان کوچکم، بند دلم را در آن لحظات پاره می‌کرد.

 حس می‌کردم نفسم از چاه سینه‌ام بیرون نمی‌شود. وقتی همه‌ی موترها آماده‌ی حرکت شد، فرزندانم را تنگ در آغوش می‌فشردم. موترها آن‌قدر به سرعت در حرکت بودند که احساس می‌کردی پرواز می‌کنند. در خیابان‌های شهر خبری از رهگذران نبود. ته‌مانده‌ی توانم را به زبانم ریختم و از مرد راننده پرسیدم: جرم ما چیست؟ به کجا می‌بریدمان؟ مرد خشک و خاموش بود. من فرصت را غنیمت شمرده و با فرزندانم بیشتر صحبت کردم. گفتم: مبادا از طالب بترسید. طالب هم قبل از این‌که طالب شود، مثل شما یک کودک بود. مثل همه‌ی ما بود. پس از هیچ چیز نترسید. از هیچ چیز!

یادداشت: به دلیل حساسیت‌های امنیتی نام نویسنده مطلب، به درخواست خودش مستعار انتخاب شده است.

دیدگاهتان را بنویسید لغو پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

  • درباره رخشانه
  • هیات امناء
  • اصول و خطوط کاری
  • تماس با ما
FR Fundraising Badge HR

Registered Charity No 1208006 and Registered Company No 14120163 - Registered in England & Wales - Registered office address: 1 The Sanctuary, London SW1P 3JT

Copyright © 2024 Rukhshana

پشتو English
نتایجی یافت نشد
نمایش همه‌ی نتایج جستجو
  • خبر
  • گزارش
  • تحلیل و ترجمه
  • پرونده
  • روایت
  • گفت‌و‎گو
  • ستون‌ها
    • عکس
    • دادخواهی
    • آموزش
  • درباره
    • هیات امناء
    • اصول و خطوط کاری