رسانه رخشانه
  • خبر
  • گزارش
  • تحلیل و ترجمه
  • پرونده
  • روایت
  • گفت‌و‎گو
  • ستون‌ها
    • عکس
    • دادخواهی
    • آموزش
  • درباره
    • هیات امناء
    • اصول و خطوط کاری
English
پشتو
حمایت
نتایجی یافت نشد
نمایش همه‌ی نتایج جستجو
رسانه رخشانه
حمایت

روایت از خط مقدم رزم؛ از تلخی به تلخ‌کامی (بخش اول)

۲ حمل ۱۴۰۱
روایت از خط مقدم رزم؛ از تلخی به تلخ‌کامی (بخش اول)

عکس:‌ ارسالی به رسانه‌ی رخشانه.

نویسنده: ترنم سیدی

از روزهای نخست ماه اگست سال ۲۰۲۱ م، جنگ در هرات شدت گرفته بود. با این‌که کسانی چون اسماعیل خان،  گویا وارد عمل شده بودند و عکس‌های تبلیغاتی نشسته در سنگرش همه جا دست به دست می‌شد، ولی هرات، بی‌مهمات، تنها و در محاصره طالبان بود. آن روزها، تمام هوش و حواسم پیش برادرزاده‌هایم در هرات بود.

 به زن برادرم گفتم سه‌پارچه‌ی‌شان را بگیرد و زودتر راهی کابل شوند. خوش خیالانه فکر می‌کردم کابل امن است و سقوط نا‌پذیر. مدیر مکتب برای ترخیص برادرزاده‌ها و سپردن سه‌پارچه‌های‌شان تا توانسته بود بهانه‌تراشی و کارشکنی کرده بود. حق به جانب هم بود. وقت برگزاری امتحانات بود و دانش‌آموزان صنف یازده، دوازده و صنف ۵ هر روز سر جلسات امتحان حاضر می‌شدند.

ناچار تمام شهریه‌ی سالانه را یک‌جا پرداخت کردم و در روز شنبه ۸ آگست، سه‌پارچه‌ی برادرزاده‌ها بدست آمد. ماند، ترخیص از معارف شهر هرات که آن هم به سختی؛ اما در دو روز خلاص شد. برای انتقال‌شان به کابل سریع، اقدام کردم.

  پروازها تا روز سه شنبه خالی نبودند. تکت‌‌های شان را برای اولین پرواز سه شنبه تهیه کردم. صبح زود به سوی میدان حرکت کردند؛ اما در بین راه خبر آمد که طالبان به منطقه‌ی گذره‌ی هرات رسیده‌اند و جنگ شدیدی جریان دارد.

این مطالب هم توصیه می‌شود:

سازمان ملل: از هر ده زن در افغانستان هشت تن از آموزش و اشتغال محروم هستند

کتاب «تا امر ثانی»؛ زنان راویان درد و مبارزه خود

 ناچار از میان راه برگشتند و تکت‌ها برای فردا صبح هماهنگ شد. چهارشنبه ۱۱ اگست اوضاع به مراتب وخیم‌تر از روز قبل شد. شهر به سرعت سقوط کرد و همه چیز به دست طالبان افتاد. میدان هوایی و قول اردو هم بدست آنان افتاد. پروازها متوقف شد. اسماعیل خان دستگیر شد و …

من این‌سو در کمال استیصال و ناتوانی تمام وجودم یخ زده بود. حس «بیچارگی مطلق» شاید ترکیب دقیقی در وصف آن چه احاطه‌ام کرده بود باشد. نمی‌دانستم چه می‌توانم و چه می‌بایست بکنم! گاهی از شدت سرخوردگی گریه می‌کردم و عاجزانه دست به دعا می‌بردم و از خدا می‌خواستم خانواده‌ام را به من برساند.

 اما هیچ راه فوری‌ای نبود. هیچ پروازی در کار نبود. گفتم: هر چه باداباد! ماندن و منت‍ظر تغییر بودن بلاهت بود. از خانواده‌ام خواستم حرکت کنید و زمینی بیایید.

 حرکت کردند و با آخرین موتر مسافربری به طرف کابل راهی شدند. در فرجام، چهارشنبه ساعت ۲ بعد از چاشت سوار  موتر شدند و جمعه شب رسیدند به کابل. با کوله‌باری از ترس و تروما و تلخ‌کامی.

 تا وقتی رسیدند من هزار بار مرگ را تجربه کردم. وقت زیادی نبود. همین‌که رسیدند، بعد از حمام و خستگی راه از تن در کردن، قرار شد برویم برای ثبت نام تذکره برقی و بعد هم تهیه‌ی پاسپورت و خروج از سرزمینی که دوباره روی گسل فروپاشی ایستاده بود.

از دوستانم درباره‌ی چند و چون اداری مسئله جویا شدم. گویا بعد از ثبت نام، زیاد طول نمی‌کشید. با آرامش و دل‌گرمی نسبی مراجعه کردیم. بعد از ثبت نام درخواست برای اخذ تذکره، به خانه برگشتیم. بعد از مدت‌ها، از بودن کنار خانواده‌ام لذت می‌بردم و از هم‌صبحتی با برادرزاده کوچک و سر و زبانم، سرخوش بودم. آن شب با آرامش خوابیدیم .

 با این‌که خبرها حاکی از سقوط شمال کشور بود و گفته می‌شد تقریبا ۹۹ درصد کشور سقوط کرده من هنوز به فاجعه‌ای که در حال وقوع بود بی‌اعتنا بودم. باور داشتم که پایتخت سقوط نمی‌کند. هر گزینه‌ی دیگری جز پس راندن طالبان و آزادی دوباره مناطق تحت اشغال آنان به نظرم غیر منطقی و غیرعملی می‌آمد. منابع رسمی و موثق هم پی هم اعلام می‌کردند که کابل تا سه ماه دیگر حداقل سقوط نخواهد کرد .

یکشنبه رسید و آفتاب سپیده دم یکشنبه نیز دمید. ۱۵ آگست ۲۰۲۱ بعد از صرف صبحانه به طرف حوزه ۱۱ محل توزیع تذکره‌ی برقی حرکت کردیم. ساعت ۹ صبح به محل رسیدیم. مثل همیشه مملو بود از مراجعان و مردم. کارها شروع شد و تا مرحله تثبیت هویت پیش رفت. منتظر نوبت بایمیتریک بودیم که به گوشی رییس زنگ آمد که طالبان به شکردره رسیده‌اند.

هنوز هم هیچ کس به شمول من باور نمی‌کرد. ساعت از ۱۰ گذشته بود که ناگهان رییس سراسیمه از شعبه‌اش بیرون شد و فریاد زد: سایت را ببندید و مردم را رخصت کنید! طالبان به زندان پلچرخی رسیدند. زندانیان را آزاد کرده‌اند و به طرف کابل می‌آیند .

در این لح‍ظه، همهمه‌ای برپا شد. فقط خدا می‌داند که چه فضایی حاکم شد! من هرگز فوران آن‌ همه وحشت، خشم و شوک را در میان مردم ندیده بود. آن لحظه مصداق کامل یک محشر بود. انگار قیامتی برپاشده بود! من در میان آن بلوا، دویدم و دست برادرزاده‌ی کوچکم را گرفتم و فریاد زدم که بدوید! همه دویدیم.

 به جمعیت دیدم. همه می‌دویدند. هر کسی به هر سویی می‌دوید. در آن لحظه‌ی مرگبار و مسدود که گویی نبض زندگی از حرکت ایستاده بود. ما به اشباح و مرده‌های متحرکی می‌ماندیم که رنگ و رو باخته از قبر برخاسته‌اند. از مرکز دور شدیم.

خیابان‌ها پر شده بود از ازدحام و هجوم مردم وحشت زده. نه تاکسی‌ای پیدا می‌شد. نه موتری در سرک‌ها می‌ایستاد. حاضر بودم تا یک هزار افغانی کرایه بدهم ولی تاکسی نبود. یکی دوتا چهارراهی را سراسیمه دویدیم تا بلاخره یک تاکسی پیدا شد و سوار شدیم.

در مسیر، از خیرخانه تا پل سرخ سراسر تماشاگر وحشت بودیم. بیرون از تاکسی یک آخرالزمان کامل جریان داشت!‌ یک سراسیمگی و آشفتگی تمام عیار! رنجرهای پلیس و اردو ملی که با سرعت می‌رفتند تا پنهان شوند. عسکرهایی که همه از سر پست‌شان فرار می‌کردند.

 سربازانی که لباس‌های نظامی‌شان را عوض می‌کردند. دکان‌دارهای که دروازه دکان‌های شان را میٰ‌‌بستند. و مردم! مردم بی پناهی که به هر سو می‌دویدند تا به خانه‌شان برسند. در آن لحظه تنها فکر رسیدن به خانه به ما قوت قلب می‌داد.

بلاخره بعد از چند ساعت راه‌بندی، ساعت ۳ بعد از ظهر به خانه رسیدیم. وارد خانه شدیم. درها را قفل کردیم. از فرط ناامیدی و خستگی خودم را در اتاقم پنهان کردم. اشک، امانم نمی‌داد. بلند گریه می‌کردم. برای زیر خاک شدن تمام آرزوهایم. برای بربادی تمام افق‌هایم.

برای این سرزمین و جوانه‌های نشکفته پرپر شده‌اش، ضجه می‌زدم. زار می‌زدم برای ناتوانی‌ام در برابر موج سهمگین و نابودگری که رسیده بود.

یک هفته به همین منوال گذشت. در میان ماتم و ترس و نفرین و بهت و سکوت. بعد ترس به جای سوگ نشست. حسی به من نهیب می‌زد که باید برای زنده ماندن، تمام اسناد هویت‌ام را نابود کنم. از مدارک تحصیلی تا تقدیرنامه‌های فعالیت‌های مدنی و کارت‌های شناسایی… همه را آتش زدم. هر آن‌چه که می‌توانست حوزه‌ی فعالیت‌ها و دغدغه‌هایم را ثابت کند به آتش کشیدم. هر آن‌چه که می‌توانست شک برانگیزد که من یک زن خانه و معمولی نیستم را در آتش و حسرت سوزاندم.

چون از ترس تلاشی‌های خانه به خانه  طالبان که بعدها آن را شروع کرده و متاسفانه خاموشانه برخی از نظامیان حکومت پیشین را دستگیر و اغلب سر به نیست کردند.

بیش‌تر از جان خودم، نگران جان و امنیت خانواده‌ام و اولادها بودم. انگار در برزخی از ناتوانی و سرگردانی و پریشانی گیر افتاده بودم. با این حال، دورادور می‌دانستم که تمام دوستان و همکارانی که می‌شناسم در وضعیت مشابهی به سر می‌برند.

 با این‌که کسی با کسی ارتباط حضوری نداشت و هیچ دیداری صورت نمی‌گرفت، از طریق شبکه‌های اجتماعی و ارتباط جمعی با هم در تماس و تعامل بودیم. آن روزها شهر را نیز چون دل ما، سوگ و سکوتی مرگ‌بار فرا گرفته بود.

گذرها خالی، دکان‌ها بسته و معابر خلوت بود. پل سرخ که روزی نمادی از زندگی و زیبایی و شور بود، گویی یک‌باره  به گورستانی متروک بدل شده بود. گورستانی زیر سلطه‌ی جلادان و گورکنان سیاه‌دل و خون‌آشام.

شهری در گرو جلادان قرن که اهالی شهر من را در گورهای دسته جمعی خوابانده و با تمام آمال و آرزوهای‌شان مدفون کرده بودند. بیرون از خانه، وضعیت رقت انگیزی حاکم بود. چهره‌های غضبناک و وحشتناک طالبان و اسلحه‌هایی آویزان از شانه‌های‌شان، نماد شهر شده بود.

گفتن از ‌حکایت آن روزهای سیاه مردم، به ویژه قصه‌ی پرغصه‌ی هجوم به میدان هوایی که چون زخمی‌ است خونین بر این سرزمین نشسته و توان زیادی می‌خواهد.

 آن‌روزها، مردم کابل و حومه، از سر ناچاری و پریشانی به میدان هوایی هجوم اورده بودند تا بیرون شوند. تعدادی خود را به طیاره آویزان کردند و جان باختند؛ تعدادی زیر دست و پا شدند و مردند و تعدادی بی‌شماری هم در حمله‌ی انتحاری به خاک و خون کشیده شدند. اخبار این فاجعه‌ی انسانی، از همه سو می‌رسید. ترس و تهدید تلاشی خانه به خانه‌ی فعالان هم بود. طالبان دوبار به خانه‌ی ما ابلاغیه و فورمه فرستاده بودند تا بدانند که چه کسانی با چه شغل و موقعیتی در این جا سکونت دارند.

برای من همه چیز معلوم بود؛ با وجود تازگی و ناگواری اوضاع، می‌دانستم باید میان کشته شدن و گریختن یکی را انتخاب کرد. می‌دانستم طالبان یک گروه تروریستی که سنتِ خشونت و حذف و قتل عام، افتخار و ابزار استیلای‌شان است.

با خود فکر می‌کردم باید جان خود و خانواده‌ام را نجات دهم. یک هفته از تسلط سربازان تباهی و سیاهی گذشته بود که تصمیم گرفتم برای درخواست ویزا به سفارت ایران بروم. از خانه بیرون شدم. شهر به پادگان نظامی بدل شده بود.

 همه جا ایست‌های امنیتی گذاشتنه بودند و مردم را بازرسی می‌کردند. چهره‌ی شهر آشنای من بیگانه و غریبه بود. کمتر زنی را می‌دیدی. تک و توک زنانی که بیرون شده بودند زیر چادری قابل شناسایی نبودند. آن روز، روز یکشنبه بود.

قبل از راه افتادن و بیرون شدن روبروی آینه ایستادم. زن درون آیینه را نشناختم. من زنِ ترسیده و رنگ پریده که از شدت بی‌خوابی و گریه، چشمهایش پف کرده و زیر چشمش گود افتاده را نشناختم.

با لباس‌هایی که فقط خدا می‌داند با چه کراهتی پوشیدم‌، به سوی سفارت ایران به راه افتادیم. در سفارت، پذیرفتند که تنها به من ویزا بدهند. بقیه پاسپورت نداشتند. نومیدانه بیرون شدیم.

در راه  بازگشت، چهره‌های عبوس و عصبی طالبان، وحشتی موهوم را در دل همه بیدار کرده بود. تلاش من هم برای دلداری بیهوده بود. در دلم تکرار می‌کردم: حالا چه؟ حالا که راهی برای خروج عزیزانم نیست؟ آیا باید منتظر ماند و این تباهی را منفعلانه به تماشا نشست؟ حالا که راهی برای گریز نبود، باید همین‌جا مبارزه می‌کردیم و برای حقوق و حیثیت‌مان می‌ایستادیم.

 تصمیم گرفتم به راهی برگردم که در تمام این سال‌ها پیموده بودم. باید به میدان مبارزه‌ی مدنی و مشروع‌مان باز می‌گشتم. امیدی در دلم جوانه زده بود. باید زودتر به خانه می‌رسیدم و با دوستانم در این‌باره صحبت می‌کردم.

دیدگاهتان را بنویسید لغو پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

  • درباره رخشانه
  • هیات امناء
  • اصول و خطوط کاری
  • تماس با ما
FR Fundraising Badge HR

Registered Charity No 1208006 and Registered Company No 14120163 - Registered in England & Wales - Registered office address: 1 The Sanctuary, London SW1P 3JT

Copyright © 2024 Rukhshana

پشتو English
نتایجی یافت نشد
نمایش همه‌ی نتایج جستجو
  • خبر
  • گزارش
  • تحلیل و ترجمه
  • پرونده
  • روایت
  • گفت‌و‎گو
  • ستون‌ها
    • عکس
    • دادخواهی
    • آموزش
  • درباره
    • هیات امناء
    • اصول و خطوط کاری