رسانه رخشانه
  • خبر
  • گزارش
  • تحلیل و ترجمه
  • پرونده
  • روایت
  • گفت‌و‎گو
  • ستون‌ها
    • عکس
    • دادخواهی
    • آموزش
  • درباره
    • هیات امناء
    • اصول و خطوط کاری
English
پشتو
حمایت
نتایجی یافت نشد
نمایش همه‌ی نتایج جستجو
رسانه رخشانه
حمایت

یک سالگی حمله به مرکز آموزشی « کاج»؛ سه روایت از یک فاجعه

۱۰ میزان ۱۴۰۲
یک سالگی حمله به مرکز آموزشی « کاج»؛ سه روایت از یک فاجعه

عکس: رسانه‌ی رخشانه

سالک

حمیرا شفایی، یکی از بازماندگان فاجعه مرگ‌بار « کاج»:

طبق روال عادی، روزهای جمعه‌ی هر هفته، امتحان آزمایشی کانکور داشتیم. آن روزهم مثل سایر روزها ساعت شش صبح به کورس آمدیم. برگه‌های امتحان را گرفتیم و مصروف جواب دادن سوالات بودیم. من و شبنم زهرا و مرضیه در ردیف سوم سمت راست صنف در یک نیم‌کت نشسته بودیم. قرار بود آزمون آزمایشی کانکور را سر کنیم و سپس به پای سمینار انتخاب رشته‌های تحصیلی بنشینیم.

نمی‌دانم ساعت دقیقا چند و چند دقیقه بود، اما من تازه بخش سوال‌های ریاضیات را تمام کرده بودم که صدای فیر از بیرون صنف، سکوت دانش‌آموزان را شکست. دوباره فیرهای پشت سرهم و ادامه‌دار حواس‌ دانش‌آموزان را به‌سوی خود کشید.

من وارخطا شده بودم. نمی‌دانستم چیکار کنم. چیزی به ذهنم نمی‌رسید؛ آخر دختری که همه‌ی عمر کوتاهش، صدای تفنگ را از این فاصله نشنیده باشد، باید بترسد و از ترس دست‌وپاهایش را گم کند. در این هنگام یکی از دختران صدا زد که «آرام باشید. چیغ نزنید. سرهای خود را زیر چوکی‌ها بگیرید.» من هم زیر چوکی پنهان شدم و دو دستم را محکم به گوش‌های خود فشردم تا صدایی نشنوم.

این مطالب هم توصیه می‌شود:

انفجار سرگلوله‌ی قدیمی در ننگرهار جان یک کودک را گرفت

روشنایی‌ای که با دستان دختران جان می‌گیرد؛ بازدید از یک کارگاه کوچک تولید لامپ

پس از چند لحظه‌ای به اندازه‌ی چند نفس عمیق، صدای بسیار وحشت‌ناکی را شنیدم. صدایی‌که، فریادهای تمام همصنفی‌هایم را برای همیشه خفه کرد. صدایی‌که قلب و روح و جان و تمام آرزوها و امیدهای شان را پرپر کرد.

وقتی حادثه رخ داد، دخترانی‌که همراه من در یک نیم‌کت نشسته بودند، شبنم و زهرا و مرضیه، هر سه جان باختند. من شاهد جان دادن هر سه شان بودم. همین‌طور که زیر چوکی پنهان شده بودم، خون شان قطره قطره به سر و صورت و تمام بدنم می‌ریخت. صدای ناله و گریه‌ و چیغ زدن‌های شان را می‌شنیدم. آن ناله و گریه و چیغ زدن‌ها شاید بخاطر تکه و پارچه شدن بدن شان نه، بخاطر پارچه پارچه شدن آرزوهای‌شان بود. آرزوهایی‌که یک عمر برای‌شان زندگی کردند. تلاش کردند و شب و روز درس خواندند.

یکی چوکی را از رویم کشید. برآمدم و از ته‌ی دل چیغ می‌زدم و دنبال شبنم می‌گشتم. می‌خواستم بدانم که زنده هستند یا نه. ته‌ی دل آرزو می‌کردم که زنده باشند. شاید از صنف بیرون شده باشند و یا مثل من زیر چوکی پنهان شده باشند؛ اما نه.

عکس: رسانه‌ی رخشانه

تصویر اطرافم در آن لحظه بسیار وحشت‌ناک بود. همه جا بدن‌های پرپر و در خاک و خون نشسته‌ی همصنفی‌هایم بود. دوستانی‌که تا چند لحظه‌ی پیش همراه شان شوخی می‌کردم؛ اما حالا نمی‌توانم بشناسم. همه در خون خودشان غرق بودند.

وقتی از صنف برآمدم، دم دروازه صنف، احساس کردم چیزی زیر پایم شد. فکر کردم پای کسی را لگد کرده‌ام. دیدم که پای بریده‌ای است که از زانو قطع شده است. آن پای بریده‌ی همصنفی‌ام بود که لحظاتی پیش کنار شبنم نشسته بود.

یگانه چیزی‌که مرا وادار می‌کند بیشتر درس بخوانم و تلاش کنم، خاطرات شیرینی‌ است که از دوستان خود در خاطر دارم. آن‌ها افکار بزرگی داشتند و به رویاهای بلند بالایی می‌اندیشیدند و روحیه‌ی بلندپروازی داشتند. اکنون من هم برای خود و هم بجای دوستانم تلاش می‌کنم تا رویاهای دوستانم را به واقعیت تبدیل کنم. من این‌ کار را می‌کنم. این را به دوستانم قول داده‌ام.

اکنون که دختران از رفتن به مکتب و دانشگاه محروم هستند و از آزمون کانکور نیز حذف شده‌اند، باید بگویم که هیچ قدرتی با هیچ شعاری و با هیچ عملکردی نمی‌تواند قلم را از دستان ما بگیرند. اگر دست ما را قطع کنند، با خون خود می‌نویسیم.

نجیب‌الله نجیب، آموزگار مرکز آموزشی «کاج»:

در شعبه‌ی دوم کورس «کاج» سر صنف بودم. فصل انتیگرال بود. ساعت حدود ۷:۱۵ صبح، برایم زنگ آمد. من گرچند سر صنف به تماس‌ها جواب نمی‌دادم، اما آن روز نمی‌دانم چه شد که تلفن را جواب دادم. پشت خط یکی از دانش‌آموزان بود و بدون سلام و مقدمه‌ای گفت که در صنف شعبه‌ی اول انفجار شده است. شوکه شدم، دیگر نتوانستم حرفی بزنم. اندکی سکوت کردم و به دانش‌آموزان نگاه کردم که همه مات و مبهوت به سمت من خیره شده‌اند.

نجیب‌الله نجیب| عکس: رسانه‌ی رخشانه

ترسیدم که حادثه‌ی مشابه در اینجا اتفاق نیافتد. از صنف بیرون شدم و به اداره رفتم که صنف را رخصت کنند. خودم فوری با استاد مدبر[مختار مدبر] به این مرکز آمدیم و با صحنه‌ی دلخراشی مواجه شدیم. صحنه‌ واقعا وحشت‌تاک و سنگینی بود؛ یک طرف دیوار صنف فرو ریخته بود و نصف سقف پایین آمده بود. شاگردانی‌که دیروز با آن‌ها تعهد کرده بودیم که اگر در فهرست ده بهترین کانکور جای بگیرند، باهم جشن می‌گیریم؛ اما با چشم سر دیدم که همه به خاک و خون کشیده شده‌اند.

می خواستم کاری انجام بدهم، زخمی‌ها را بیرون بکشم و یا اجساد را به موتر ببرم؛ اما توانایی‌اش را نداشتم. شماری از دانش‌آموزان آمدند و گفتند، استاد تو نباید اینجا باشی، خطر دارد. در این هنگام دختری آمد و با سراسیمگی تمام گفت که استاد، «ام‌البنین» هم در بین کشته‌ها است. جانم کرخت شد. یارای حرکت نداشتم، باور نمی‌کردم که خواهرم هم در بین کشته شده‌ها باشد. رفتم که ببینم واقعا «بنین» است یا کسی دیگر، هر چه دیدم، خواهرم را در میان خاک و خون نشناختم. به مسوول کانتین گفتم برو ببین ام‌البنین است یا نه. او رفت و پس از چند ثانیه‌ای برگشت و گفت، «بنین» هم است.

ام‌البنین و مرضیه و زهرا و فاطمه و سایر دانش‌آموزان، هیچ‌فرقی برای من نداشتند. همه خواهران من بودند. همه را دوست داشتم. در آن روز من حدود ۶۰ خواهرم را به خاک و خون دیدم؛ دیدم که جسم و روح شان پر پر شد و آرزوهای‌شان پر کشیدند.

پس از این رویداد خون‌بار، امید خود را کاملا از دست داده بودیم که بسیج مردمی شکل گرفت و دانش‌آموزان دوباره به مرکز آمدند و حتا در بازسازی تعمیر مرکز، ما را کمک کردند. دانشجویانی‌که سال‌های پیش از این مرکز فارغ شده بودند آمدند کار کردند و دیوار و سقف صنف را تعمیر کردند.

این حرکت دانشجویان، دانش‌آموزان و مردم، به ما انگیزه‌ بخشید و قوت قلب ما شد که بیشتر تلاش کنیم و این بود که مرکز را دوباره سر پا ایستاد کردیم. اکنون که یک سال از آن رویداد دلخراش می‌گذرد، صنف‌های ما بیشتر از وقت پر جنب‌وجوش‌تر است.

محمد رضا احمدی، پدر «زهرا احمدی»:

پیش روی صنف، در میان انبوهی از دانش‌آموزان، مردی حدود ۵۰ ساله ایستاده است. عکسی را در بغل گرفته و با دو دست‌اش آن را به سینه‌اش می‌فشارد. او محمد رضا احمدی است، پدر «زهرا احمدی»، دختر دانش‌آموزی‌که در انفجار کاج جان باخت.

محمد رضا احمدی، پدر زهرا احمدی| عکس: رسانه‌ی رخشانه

او روایت تلخی از آن روز دارد. او می‌گوید، ساعت ۹:۰۰ بجه بود. برادر مرضیه، یکی دیگر از قربانیان رویداد کاج برایم زنگ زد که در کورس انفجار شده است. مرضیه و زهرا هردو کشته شده‌اند.

حرف‌های او را که شنیدم گوش‌هایم کر شد‌. دیگر چیزی نشنیدم. فورا خود را به مرکز آموزشی رساندم. آنجا هرچه جستجو کردم، نبود. به شفاخانه وطن رفتم، نبود. به شفاخانه محمدعلی جناح رفتم، بازهم نبود. تا ساعت ۱:۰۰ بعد از ظهر به هر دری زدم، مرضیه را نتوانستم پیدا کنم. تا اینکه به طب عدلی رفتم. سردخانه‌ی طب عدلی پر از جنازه بود. من دنبال زهرا می‌گشتم، آخر او را از روی کفش‌ و نصف صورت‌اش شناختم. نصف صورت زهرا را «چره» گرفته بود. سرش ترکیده و مغز‌ش متلاشی شده بود. محمد رضا چهار دختر دارد که بزرگ‌ترین آن، زهرا بود. او تنها یک پسر دارد که تازه پنج ساله شده است.

دیدگاهتان را بنویسید لغو پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

  • درباره رخشانه
  • هیات امناء
  • اصول و خطوط کاری
  • تماس با ما
FR Fundraising Badge HR

Registered Charity No 1208006 and Registered Company No 14120163 - Registered in England & Wales - Registered office address: 1 The Sanctuary, London SW1P 3JT

Copyright © 2024 Rukhshana

پشتو English
نتایجی یافت نشد
نمایش همه‌ی نتایج جستجو
  • خبر
  • گزارش
  • تحلیل و ترجمه
  • پرونده
  • روایت
  • گفت‌و‎گو
  • ستون‌ها
    • عکس
    • دادخواهی
    • آموزش
  • درباره
    • هیات امناء
    • اصول و خطوط کاری