فریده رحیمی
خانهی ما در یکی از محلههای حاشیهنشین شهر کابل است. جایی که باید کوچههای تنگ و طولانی را طی کنی تا به جاده عمومی برسی. کوچههای تنگی که آزارگران سر راه هر زنی به راحتی کمین گرفته و بعضی رهگذران بیدفاع را دستمالی میکنند.
من از سالهایی که تازه به بلوغ جسمی رسیده بودم و در مسیر مکتب و خانه، گاهی مورد آزار و اذیت جنسی قرار میگرفتم، مینویسم. آزار و اذیتی که سالها مرا دنبال کرده و با ترس آن بزرگ شدهام.
میخواهم غمانگیزترین تجربهی نوجوانیام را از آزار و اذیت جنسی روایت کنم. روزی را که باعث شد از بدنم متنفر شوم. آن روز در مسیر مکتب، ناگهان درد وحشتناکی را در سینهام احساس کردم. دردی که از شدت آن به زمین افتادم. مردی دیوانهوار به سویم حمله برد و سینهام را فشار داد و من از درد زیاد احساس ضعف کردم. وقتی از زمین بلند شدم از شدت ترس به خودم میلرزیدم. آن روز به مکتب رفته نتوانستم. از نیمه راه برگشتم و خودم را کشان کشان به خانه رساندم، در آیینه به برجستگی سینههایم دیدم. از آنها متنفر شدم. بعد گریه کردم اما از دلیل گریهام شرمیدم.
زیرا گفته بودن باید برجستگیهای بدنتان را بپوشانید. بنابر این فکر کردم دلیل آن اتفاق ناگوار سینههای بیرونزدهام است. من کودک بودم. بعد از آن سینههایم را با پارچهای محکم میبستم تا کسی متوجهی آنها نشود. بعد از آن روز تا ماهها من آدم نرمال نبودم. از دیدن هر مردی وحشت میکردم.
نتوانستم این تجربه تلخ را با کسی شریک کنم حتا با اعضای خانوادهام در این مورد حرف نزدم؛ زیرا حدس میزدم که شاید خانوادهام مانع رفتنم به مکتب شوند.
آن روز باعث شد که من بدنم را یک چیز اضافی و جدا احساس کنم. چیزی که نیاز به مراقبت جدی داشت و من باید انرژی زیادی را صرف او میکردم تا در کوچه و بازار کسی آسیب نرساند. بنا من تمام این سالها را با ترس قدم زدهام. ترسی که با عبور هر رهگذر مرد در ذهنم سریع خلق میشد و من حالت دفاعی میگرفتم.
دوباره بعد از چند سال وقتی من دانشگاه میرفتم در مسیر خانه، مردی موتورسیکلت سوار به باسنم دست زد. آن روز رنج زن بودن را چشیدم. رنجی که اجتماع عملا میداد و ما خاموشانه قورت میدادیم. دیگر همه چیز برای من قابل درک بود، آن روز دیگر از بدنم نشرمیدم. از او متنفر نشدم. برعکس او را بیشتر دوست داشتم. اما نمیفهمیدم برای حل آن چه کاری میشود کرد.
بعد از سالها کوچهها هنوز همان کوچهها است و زنان زیادی از این تجربههای تلخ دارند. هیچچیزی تغییر نکرده. تنها من بزرگتر شدم و آگاهتر. اما دختران نوجوانی است که در معرض چنین آزارو اذیتها قرار میگیرند و دم نمیزنند. چون هیچکس حامی شان نیست. همه بهگونهای آزاردیده را متهم میکنند و این مساله به حدی عادی شده است که رنج روانی “آزار دیده” هیچوقت دیده نمیشود.