کریمه مرادی
«همهمه داشتیم که صنف را ترک کنیم. همه جیغ و فریاد میزدند که مدیر با حالت وارخطایی داخل صنف شد. گفت، آرام باشید. گپی نیست. مدیر هنوز صنف را ترک نکرده بود که مهاجم داخل صنف شد.» وقتی که مهاجم به تیراندازی شروع کرد، اول سمت مدیر آموزشگاه را هدف گرفت. حکیمه و شکریه خود را زیر میز پنهان کردند. ناگهان انفجاری صورت گرفت.
آنچه که شکریه از آن لحظه به خاطر دارد، تلخ و وحشتناک است. «صدای وحشتناکی بلند شد. خودم احساس کردم که موجش مرا گرفت. فکر کردم که از زمین بالا شدم. بعد نفهمیدم که چه شد. بیهوش شدم. وقتی به هوش آمدم، اول که چشم خود را باز کردم هیچ چیزی نمیدیدم. همه جا تاریک بود. دوباره چشمهای خود را بستم. بار دوم که چشمم را باز کردم، میدیدم. اما از بینی و دهانم خون میچکید.»
به قول شکریه، قدرت انفجار به حدی بوده که او را از جایش بلند کرده و در فاصلهی دورتری روی یکی از همصنفیهایش انداخته بوده است. «دست خود را به سر خود بردم. چادرم و موهایم همه سوخته بود. خون از بینی و دهانم میآمد. قفسه سینهام، ستون فقرات و مهرههای گردنم خیلی آسیب دیده بود. پایم کبود شده بود. پشتم افگار شده بود. لباسم پر از خون و گوشت بود. آهستهآهسته خود را بلند کردم.»
شکریه وقتی از جایش بلند میشود، در جستوجوی حکیمه میافتد. بارها نام حکیمه را صدا میزند، اما حکیمه بیهوش افتاده بود. به قول شکریه، در حالی که خون از سروصورتش میچکید، خودش را سرزنش میکرد. «چرا به گپ حکیمه نکدم. د چوکی آخر میشِشتیم.»
شکریه سلطانی، یکی از زخمیهای حمله انتحاری در آموزشگاه کاج روز هشتم میزان امسال است. شکریه و حکیمه دوستان نزدیکی هستند. روز حادثه، شکریه دیرتر به مرکز آموزشی کاج میرسد. زیرا همیشه از خانه تا آموزشگاه پیاده میرفت تا هزینهی کمتری روی دست پدرش بگذارد. پدرش بیکار است و برادرش که دانشآموخته اقتصاد است و در حکومت پشین وظیفه دولتی داشت، با آمدن طالبان کارش را هم از دست داده است.
شکریه از اداره آموزشگاه دو برگه امتحان میگیرد. یکی را برای خودش و دیگری را برای دوستش حکیمه که او هم هنوز نرسیده است. وقتی داخل صنف میشود، امتحان شروع شده است. در قطار دوم جای دونفر خالی است. در یک چوکی خودش مینشیند در چوکی دیگر برگه امتحان حکیمه را میگذارد. تازه به سوال هشتم رسیده که حکیمه از راه میرسد. «گفت بیا آخر صنف بشینیم. اینجه پیش دروازه اس، هرکس میآیه. حواس آدم پرت میشه.» اما شکریه در پاسخ میگوید، همینجا خوب است. شکریه در حال حل کردن سوال ۱۸ یا ۱۹ بود که صدای شلیک در بیرون از آموزشگاه شروع میشود.
وقتی پس از انفجار، شکریه خود را کشانکشان به بالین حکیمه رساند، او بیهوش و با صورت بر زمین افتاده بود. «حکیمه را زیاد صدا زدم. بیدار نشد.» اما بخت با هر دو یار بود و هر دو زنده ماندند. چرهی انفجار به گردن و شانه شکریه و حکمیه اصابت کرده است. اما هر دو هنوز زیر درمان هستند. «پرده گوش راستم زیاد آسیب دیده. سرم خیلی گیج است. تحت تداوی هستم. دوای اعصاب استفاده میکنم. اگر یک شب دوا نخورم، شب اصلا خواب ندارم. کابوس میبینم و همصنفیهایم پیش چشمم میآین.»
هنوز یادآوری لحظهی انفجار، دختران زخمی در شفاخانه که روی یک تخت چند زخمی را خوابانده بودند، شکریه را آزار میدهد. هنوز خوب به خاطر دارد که چگونه دختران زخمی فقط میخواست در آن لحظه مادران خود را ببینند. مادر شکریه هزار بار مرد و زنده شد تا خود را در شفاخانه محمدعلی جناح بر بالین شکریه رساند. «اصلا باور مادرم نمیشد که زنده ماندم.»
شکریه از ولایت غزنی و از ولسوالی جاغوری به کابل آمده است. دختر ۲۰ سالهای که از مکتب چهلدختران به درجه اول فارغ شده است و کارت طلایی آموزشگاه را هم داشت. اما در روز انفجار کتابها، تذکره، کارت طلایی آموزشگاه همه سوخته است. او در کنار درسهایش گاهی دستدوزی هم میکرد. زیرا او در سایهی حاکمیت طالبان زندگی میکند. در کنار درس، باید از هنر دست نیز بهرهمند باشد. اگر روزی طالبان دروازههای آموزش را به کلی به روی دختران ببندد، شکریه بتواند نان هنرش را بخورد.