کریمه مرادی
ساعت، ۷ و ۱۰ دقیقه را نشان میدهد. عبدالروف در پی انیسه از خانه به طرف دانشگاه میرود. هنوز ساعتی نگذشته که برای عبدالروف از خانه زنگ میآید و خبر ناگوار انفجار آموزشگاه را میشنود. خانواده نمیداند که انیسه به کدام شعبهی آموزشگاه کاج رفته، اما عبدالروف میداند که انیسه به همان محلی رفته که انفجار صورت گرفته است.
عبدالروف خیلی زود خود را به محل حادثه میرساند؛ اما زمانی میرسد که جز یک صنف خونآلود، سقف فروریخته، چوکی، قلم و ورقهای پرخون، چیزی از حادثه بر جای نمانده است. عبدالروف راه شفاخانهها را در پیش میگیرد.
او همزمانی که دنبال انیسه میگردد، به انتقال مجروحان و قربانیان حادثه نیز کمک میکند. او حتا جسد انیسه را هم در شفاخانه محمدعلی جناح دیده، اما نشناخته است. به خاطری که شدت زخمها و سوختگی بدن انیسه زیاد بوده است. هرچند در نظر عبدالروف، بدن سوخته انیسه آشنا به نظر رسیده بود؛ اما نه تنها عبدالروف بلکه دهها خانواده دیگر نیز فرزندانشان را به آسانی تشخیص داده نمیتوانستند. همه حق داشتند. زیرا دخترانی که صبح آراسته و زیبا از خانه رفته بودند و ساعتی بعد، نیمسوخته و خونآلود روی تخت بیمارستان یا در کف سالنهای شفاخانهها کنار هم افتاده بودند.
عبدالروف اسلمپور، برادر بزرگ انیسه اسلمپور است. او در دانشگاه کابل رشته فارمسی میخواند و سال آخر دانشگاهاش است. یک برادر دیگرش نیز رشته پزشکی را در ولایت کاپیسا میخواند. به قول عبدالروف، قرار بود که انیسه سومین پزشک خانواده باشد. انیسه دوست داشت پزشک شود و برای پدر و مادرش عصای دست باشد. انیسه ۱۷ ساله بود. هرچند برادران کوچکتری از خود داشت، اما او نازدانهی خانواده بود.
پدر و مادر انیسه با شرایط و روزگار اقتصادی سخت، فرزندانشان را بزرگ کرده اند، اما هیچ کدام از فرزندانشان بیسواد نیستند. انیسه طبق معمول هر شب از پدرش ۲۰ افغانی پول میگرفت. او از ساحه بیست مترهی دشت برچی تا آموزشگاه کاج پیاده میرفت و آن بیست افغانی را تا مجبور نمیشد مصرف کرایه موتر نمیکرد. به جایش با آن ۲۰ افغانی قلم و کتابچه میخرید تا مصرف اضافه روی دست پدر کارگرش نگذارد.
زهرا اسلمپور خواهر انیسه میگوید که انیسه در امتحانهای آزمایشی بیشتر از ۳۰۰ نمره میگرفت. انیسه در صنف دانشآموزان ممتاز بود. کارت طلایی داشت. دوسال میشد که در آموزشگاه کاج برای آمادگی کانکور میرفت.
شاهگل، مادر انیسه است. زنی که هنوز هم داغ از دست دادن فرزندش مثل دیروز برایش تازه است. اوهر باری که اسم انیسه را میگیرد در چشمانش اشک حلقه میزند. شاهگل، مادر ۷ فرزند است: پنج پسر و دو دختر. انیسه دختر کوچک خانواده بود.
شاهگل از روز حادثه میگوید. روزی که با صدای انفجار به یکباره استخوانهای بدنش به سوز آمد. هرچند نمیدانست که حادثه کجا اتفاق افتاده است؛ اما دو فرزند و همسرش بیرون از خانه بود. ترس در وجودش هر لحظه بیشتر میشد. دیری نمیگذرد که شاهگل از عمق فاجعه خبر میشود. تنها ساعتی بعد، شاهگل بر بالین جسد بیجان انیسه در شفاخانه محمدعلی جناح نشسته و زار میزند.
خانواده انیسه، ۱۸ سال قبل از ولسوالی مرکز بهسود ولایت میدانوردک به شهر کابل آمد. آن زمان هنوز انیسه به دنیا نیامده بود. به قول عبدالروف، تنها دلیل آمدن پدر و مادرش در کابل زمینه تحصیل بهتر فرزندانشان بود. پدر عبدالروف بیسواد است. او میدانست که بیسوادی چه درد بزرگی است. به همین دلیل حاضرشد به خاطر فرزندانش دهکده را ترک کند و تن به روزگار عسرت در پایتختی دهد که نه امنیت دارد، نه نان و نه کار.