کریم بهنام ( مستعار)
اشاره نویسنده: این یادداشت بعد از آزادی از زندان طالبان نوشته شده بود، اما حدود یک و نیم ماه بعد آن را به دست نشر میسپارم. در این روایت، خواستم گوشهای از وقایع تکاندهندهی زندگی تحت سلطهی طالبان را که بهدور از چشم و گوش رسانهها و نهادهای حقوقبشری در حال انجام است، شریک کنم.
حوالی ساعت ۱۱ قبل از ظهر، تاریخ ۲۰ دلو سال ۱۴۰۳ برای انجام آخرین کارهای نیمه تمام دفتر، طرف حوالهداری/صرافی راه افتادم. در جریان اجرای حواله، یکی از همکاران سابقم که قبلا در چندین برنامه همکار بودیم و چندی پیش برای متقاضیانِ بورسیههای بینالمللی ترکیه، سنگاپور، رومانیا و ایتالیا ثبتنام کرده بود، تماس گرفت. قرار گذاشتیم که در ساحه پلخشک غرب کابل و در یکی از رستورانتهای واقع در همینجا همدیگر را ببینیم.
من تا یک ساعت دیگر عازم سفر به یکی از ولایتهای مرکزی برای انجام یک پروژه برای دفتر محل کارم بودم. میخواستم در این دیدار حساب همکارم را که برای ثبت نام بورسیهها زحمت کشیده بود، پرداخت کنم. بهسوی رستورانت محل قرار که فاصلهی چندانی با صرافی نداشت، راه افتادم.
قدم به داخل رستورانت که گذاشتم، متوجه شدم که تقریبا خالی است. تنها چهار پنج نفر از محتسبانِ امربهمعروف طالبان مشغول وارسی مکانهای زنانه و مردانه بودند. همکارم قبل از من به آنجا رسیده بود و در بخش زنان منتظر بود. با دیدن من به طرفم آمد؛ اما پیش از این که حتا یک کلام رد و بدل کنیم، دو نفر از محتسبان طالبان به سراغ ما آمدند. یکی از آنها مرا گوشهتر هدایت کرد و پرسید: «با این دختر خانم چه نسبت داری؟» گفتم نسبت خاصی نداریم، اما در چندین پروژه همکار بودیم. واقعیت را گفتم که آمدهام تا حساب همکارم را پرداخت کنم. این موارد را با عجله یادداشت کرد و بهطرف همکارم که آنسوی دیگر هوتل و از دید من پنهان بود رفت.
شاید دقیقهای نگذشته بود که برگشت و گفت دروغ میگویی و میخواهی ما را فریب بدهی. پرسیدم چطور؟ گفت: «دختر خانم میگوید، من اصلا این آدم را نمیشناسم.» همینکه حرف ما دو گونه شده بود، کافی بود مشکوک جلوه کنیم و حساب دستشان بدهیم. مدیر رستورانت را خواست تا مگر برای حقانیت خودشان و خطای ما چیزی دستگیرشان شود.
مدیر رستورانت اینکه تا حالا من و همکارم با هم روبهرو نشده بودیم را تأیید و حتا سوگند یاد کرد. یکی از محتسبان تلفونم را خواست، برایش دادم. بدون اینکه چیزی را در آن وارسی کند، به حوزه سیزدههم پولیس تماس گرفت و خواستار آمدن پولیس و بردن ما به آنجا شد. گفتم چرا این کار را میکنید و قضیه را کلان جلوه میدهید، در حالیکه هیچکاری نشده و اگر مشکوک به چیزی هستید میتوانید تلفونم را همینجا وارسی کنید.
با جوابهای سربالا گفتند، در حوزه گپ میزنیم. طولی نکشید که افراد طالبان از راه رسیدند و وادارمان کردند که به طرف حوزه راه بیافتیم. از آنجاییکه عجالتا سر ستیز و پای گریز به نظر نمیرسید، ناگزیر تن به خواستهی آنان دادیم. وقتی سوار موتر از نوع «پیکاب رنجر» شدیم، متوجه شدم یک پسر بچه دیگر را نیز به اتهام رابطه مشکوک با یک دختر خانم از همکلاسیهایش از ساحه قلعهنو گرفتهاند. به محض اینکه به حوزه … رسیدیم، من و پسربچه دیگر را به سمت اتاقی که هیچ شباهتی به یک اداره و دفتر کاری نداشت، هدایت کرد. حدود چهار پنج نفر داخل آن نشسته و آماده رسیدگی به قضیهی ما بودند.
اول مرا خواستند و طالب روشن شدن موضوع شد. همینکه لب به سخن گشودم و گفتم امربهمعروف ما را به اتهام رابطه مشکوک آورده، تحقیر و توهین و اتهامهای ناسزا شروع شد. بدون اینکه چیز دیگری بپرسند، خواستار وارسی تلفونم شدند. مستقیم سراغ پیامرسان «واتساپ» رفتند، اما اسناد یا چیزی یافت نشد که این اتهام تبدیل به واقعیت شود و برای ما دوسیهسازی کنند. یکی از افراد طالبان پرسید: «شماره این دختر را داری؟» گفتم: بلی. از طریق شمارهاش مشخصتر به جستوجو پرداخت. بعد از جستجوی زیاد، به مافوقاش گفت: «تول شرکتونه واتساپ ده.»
چیزی دستگیرشان نشد. آنها به دنبال بهانهی اندک بودند تا ما را بازداشت کنند. بعد، سراغ تلفون همکارم رفت تا شاید چیزی از تلفن او دستگیرشان شود. با تهدید و پرخاشگری بهسوی او رفت و به تجسس در تلفن او پرداخت. بازهم هیچچیزی پیدا نکرد. سرخورده و عصبانی شده بودند. مجددا با تهدید و افتراهای ناروا همکارم را مجبور کرد که فایلهای شخصیاش را نیز برای محتسبین نشان دهد.
سرانجام، عکس و نامی را که هیچ شباهتی به تصویر و نام من نداشت، از واتساپ همکارم نشانم دادند و گفتند این خودت هستی. برایشان توضیح دادم که نه این تصویر شباهت به من دارد و نه نام این فرد شبیه نام من است. تذکرهام را نشانشان دادم که شاید متقاعد شوند، ولی باز همان توهین و ناسزا. گفتند: «باید معذرت بخواهی و یک اعتراف نامه به انجام کار نامشروع امضا کنی و بعد هم یک وکیل گذر بیاید و ضمانتات کند تا آزاد شوی.»
پاسخ دادم که اگر میتوانید اثبات کنید و گرنه پای هیچ ورقی را امضا نمیکنم و به کار نکرده هم اعتراف نمیکنم. حرفهایم برای افراد طالبان که نخوت و غرور از سر و رویشان میبارید، گران تمام شد و شروع به کتک زدنم کردند؛ با مشت، لگد و سرانجام هم پیپ (شِلَنگ) و کیبل. بعد از مجازات سخت، مرا به توقیفخانه بردند.
تا شب دیگر سراغ من نیامدند. علاوه بر ما افراد دیگری به اتهامات مختلف کرده و ناکرده اضافه میشد. حوالی ساعت ۸ شب مرا خواست که به دفتر محتسبین بروم. همسلولیهایم گفتن شاید آزاد شوی، چون حالی که دیگر رسمیات کاری نیست تا برایت دوسیهسازی کنند. زندانبان دوباره مرا به همان اتاقی که چاشت بازجویی و لتوکوب شده بودم، برد. وقتی دوباره وارد آنجا شدم، یکی از بازجوها گفت: «دختر اعتراف کرده که ما چند بار با هم رابطه نامشروع داشتیم.»
از من خواست که اعتراف کنم. پشتبندش گفت، اگر اعتراف کنم فردا دختر دوباره با خانوادهاش به حوزه میآید و نکاح میکنید، قضیه تمام میشود. اما گفت، در غیر آن به طب عدلی فرستاده میشوید. این اتهام ناروا به قدری برایم سنگین تمام شد که برای لحظهای نتوانستم در جواب بازجوها هیچچیزی بگویم.
اما خیلی زود به خود آمدم و در برابر تهدیدها خودم را نباختم. یادآور شدم برای اثبات اینکه من هیچ اشتباهی مرتکب نشدهام، هر جا بخواهید میروم و هر محکمهای را حاضرم سپری کنم. چون مطمئن بودم که اینها میخواهند مرا اغفال کنند و فقط به دنبال یک اعتراف ساختگی و اجباری هستند.
گفتم که شما داد از مسلمانی و شریعت محمدی و حکومت اسلامی میزنید، مگر آیات و روایات کافی نداریم که گفته حفظ آبروی یک مسلمان، حفظ آبروی اسلام است؟ اینبار حرف من به مزاق آنها بسیار بد خورد و گفتند: «تو کافرِ مرتد ما را مسلمانی یاد میدهی.» گفتم، قضاوت اینکه چه کسی مسلمان است یا به گفته شما کافر، شاید فعلا کمی سخت باشد؛ چون معیار پوشش و سنت قبیلوی شده است. مجددا سراغ کیبل و پیپ را گرفته و اینبار آنقدر لتوکوبم کردند که خسته شدند. بعد از حدود بیشتر از یک ساعت مجازات فیزیکی، دوباره مرا به توقیفخانه فرستادند. اما تهدید کردند که تا آنها باشند، از زندان آزاد نخواهم شد.
در جریان تحقیق بار اول یکی از افراد طالبان که میخواست مرا با سیلی بزند، من مانع شدم و از بند دستاش گرفتم و به عقایدشان هم که دست انداخته بودم، هر کدام از طالبان از دست من به حد کافی عصبانی بودند.
شب در توقیفخانه سپری شد. فردا بعد از ظهر، دوباره مرا از توقیفخانه بیرون کردند، اما این بار مستقیم به یک آرایشگاه ( سلمانی) بردند. گفتم، چه کار میخواهید بکنید؟ گفتند: «خدایت را شکر کن که رسمی نشدی و به پلچرخی انتقال نیافتی.» متوجه شدم که میخواهد موهایم را بتراشد. از اینکه مقاومت و سرسختی شاید موضوع را پیچیده میکرد، مقاومت نکردم. موهایم را تراشیدند، مستقیم دوباره به توقیفخانه برگشتیم. روز دوم بازداشت اینگونه گذشت. در پایان روز یکی از همکارانم که از قضیه مطلع شده بود فقط اجازه یافت از پشت پنجره توقیفخانه مرا ببیند.
در گفتوگوی کوتاهی که با همکارم داشتم، خاطر جمعی داد که موضوع مهمی نیست، اما چون در برابرشان حرف زدی و تسلیم بیچون چرا نبودی میخواهند از تو زهر چشم بگیرند: «یک وکیل گذر نیز لازم است و امروز یا فردا قرار است آزاد شوی.»
سرانجام، فردایش یک وکیلگذر آمد و من بدون اینکه کوچکترین جرم یا خلافی را مرتکب شده باشم، بعد از حدود دو شبانهروز، از توقیفخانه حوزه … امنیتی پولیس آزاد شدم. اما این فقط ماجرای من نبود. این واقعیت زندگی خیلیها تحت سلطهی طالبان است. به اتهام واهی و دور از چشم رسانهها و نهادهای حقوقبشری به زندان میروند، شکنجه میشوند، اعتراف اجباری میکنند، پروندهسازی و چه بسا از آنها اخاذی میشود. از شروع بازداشت تا توقیفخانه و زندان طالبان، شکنجه جسمی، توهین، انسانیتزدایی و زور حرف اول و آخر را میزند. نگارنده در جریان دو شبانهروز که در زندان بودم با چندین مورد قضیه مشابه مواجه شدم.
یادداشت: مسئولیت محتوایی روایتهای وارده به دوش نویسندگان آن است. همچنان رسانهی رخشانه برخی از جزئیات را به خاطر مصئونیت نویسنده این روایت حذف کرده است.