شیرین یوسفی
مریم* به صفحهی گوشی همراهش نگاهی دارد. اشک در چشمانش حلقه بسته است. با نشان دادن عکس نامزادش، میگوید که پنج سال دوری از او و بلاتکلیفی، دیگر امانش را بریده است. نامزد مریم در کشور اتریش به عنوان پناهنده زندهگی میکند.
ترس و تردید هر روز در دل مریم در حال ریشه دواندن است. او نگران این است که آیا روزی نامزادش برای ازدواج با او، بر خواهد گشت یا خیر؟ «خانوادهام با کنایه میگوید، نامزادت در فکرت نیست. حتا گاهی به خودکشی فکر میکنم. در قوم ما جدا شدن از نامزاد، ننگ بزرگ است. فکر میکنند که کدام مشکل دارم و نمیتوانم به زندگیام برسم. نه انگیزهی درس خواندن دارم و نه شب و روز خوده میفهمم.»
مریم ۲۶ ساله به رسانهی رخشانه میگوید، مشکل از جایی شروع شد که او صرف به این خاطر که خواستگارش قبولی یک کشور خارجی را دارد، بدون هیچ حرفوحدیثی برای ازدواج با او پاسخ مثبت داده است.
او میگوید: «به امید رفتن به اتریش، از تمام عرصههای زندهگی عقب ماندم.»
در سالهای اخیر، مهاجرت و رویای رسیدن به غرب در میان جوانان و خانوادههای افغانستان رونق زیادی پیدا کرده است. هرکس به طریقی میخواهد به قارهی سبز برسد.
با دخترانی که در این گزارش گفتوگو شده، میگویند که به خاطر رفتن به خارج، تن به زندهگیهایی داده که سرنوشتش معلوم نیست.
به نظر میرسد که پاسخ مثبتِ بدون قید و شرط به خواستگارانی که قبولی یک کشور خارجی را دارند، برای خانوادهها هم تبدیل به یک فرهنگ شده است. اما در عمل، این فرهنگ زندهگی دختران زیادی را در افغانستان بر سر دو راهی قرار داده است.
مهسا ۳۷ ساله، هفت سال به درخواست ازدواج مردی پاسخ مثبت داد که قبولی کشور سویس را داشت. مهسا میگوید، حتا نمیدانست که او چه کسی است: «به امید رفتن به خارج و به دلیل آزادی که اینجا از من گرفته شده بود، به تمام خواستگارهایی که در داخل داشتم، جواب رد دادم. در دوسالی که نامزد بودیم، تماس تلفنی داشتیم. برایم پول میفرستاد و روابط ما با خانوادهاش خیلی خوب بود. از اینکه خارج میروم، خیلی هیجان داشتم.»
مهسا مادر یک دختر شش ساله است. او یک سال بعد از ازدواج به در خواست شوهرش تحصیل در رشته پرستاری را در دانشگاه رها کرد: «شوهرم فقط برای یک ماه کابل ماند و تا یک سال بعد پول میفرستاد و میگفت که پروندهات را به جریان انداختم. و امروز و فردا می کرد. بعد از تولد دخترم، روابط خانوادهی شوهرم، هر روز بدتر میشد و شوهرم هم هوایم را نداشت.»
مهسا در نهایت درک کرد که ازدواج راه دور، او را بر سر دو راهی ماندن در زندهگی که سرنوشتش معلوم نیست و جدایی از شوهرش، قرار داده است. به گفته مهسا، کارش در خانواده پدر شوهرش به خشونتهای فزیکی هم کشیده بود.
درنهایت، مهسا هفت ماه پیش با پادرمیانی بزرگان قومی از شوهرش طلاق غیابی گرفت. «شوهرم ماهها هم تماس نمیگرفت. کاملا سردرگم بودم. بعد آمدم خانهی پدرم. خانواده پدرم هم هوایم را نداشت. میگفتند، خودکرده را نه درد است نه درمان.»
هرچند مهسا ۲۰ روز است که دوباره با مردی از بستهگان نزدیک خود ازدواج کرده و بزرگان قومی حق حضانت دخترش را هم به او داده است، اما زندهگی سخت هفت سالهاش، هنوز او را اذیت میکند. «سالهای انتظار برایم شبیه کابوس بود. شب و روز نداشتم. فقط به امید خارج رفتن زندهگی خودم و دخترم را به باد دادم. این برایم عذاب آور بود. حتا فعلا به خودم لعنت میگویم.»
یافتن زنان هم سرنوشت مهسا در جامعه افغانستان بسیار ساده است. نشان دهندهی این است که این فرهنگ در جامعه ریشههای عمیقی دوانده است.
شبانه*۲۱ ساله بود که مردی افغان- استرالیایی به خواستگاریاش آمد. پاسخ بدون چون و چرا، مثبت بود. اما در هفت سال گذشته، تنها یک بار شوهرش به دیدار او آمده است. او در این مدت با خانواده شوهرش در افغانستان زندگی میکند. «نه از آمدن شوهرم خبری است و نه از رفتن من. فقط جوانی و عمرم است که هدر میرود. گاهی فکر میکنم که شاید هم شوهرم برای خودش زندهگی و خانم دیگری دارد که در فکر من نیست. من را فقط برای جمع کردن پدر و مادرش آورده است. نمیدانم که باید طلاق بگیرم یا منتظر باشم.»
حوا گل مادر هفت فرزند است. یک پسرش در کانادا زندگی میکند. اما حواگل این روزها برای پسر ۴۰ سالهاش، دختر جوان و زیبایی را جستجو میکند. او روی یک واقعیت انگشت میگذارد: «کسی در داخل نمی فهمد که پسرم ازدواج کرده و مهم هم نیست همینکه خانواده دختر بفهمد که خارج میبرد، قبول می کند.»
وقتی از مریم ۴۴ ساله که دو دختر جوان دم بخت دارد، در مورد ازدواج راه دور میپرسم، ابایی ندارد که رکوراست بگوید: «دخترانم را به خواستگارهای خارجی میدهم تا رنجی را که خودم در افغانستان متحمل شدم، آنها مجبور به تحملش نشوند.»
یادداشت: اسمهایی که با علامت (*) نشانی شده، به خواست مصاحبهشوندهگان، تغییر داده شده است.