رسانه رخشانه
  • خبر
  • گزارش
  • تحلیل و ترجمه
  • پرونده
  • روایت
  • گفت‌و‎گو
  • ستون‌ها
    • عکس
    • دادخواهی
    • آموزش
  • درباره رخشانه
    • هیات امناء
    • اصول و خطوط کاری
En
حمایت
نتایجی یافت نشد
نمایش همه‌ی نتایج جستجو
رسانه رخشانه
حمایت

پارک گندم

۱۱ میزان ۱۳۹۹

عاقله شریفی


از دلِ تمامِ آدم‌های که دلتنگم می‌شوند؛ خبر دارم. مدت‌هاست که دلم برای هیچ‌کس تنگ نمی‌شود. اگر دیگران هم دلتنگ‌ام شوند؛ حسی خاصی را در من ایجاد نمی‌کند. با این‌که هیچ وقت نمی‌خواستم از تمام کسانی که دوست‌شان دارم، دور شوم و یا چشم ببندم بر تمام تعلقات؛ اما حالا از همه دور شده‌ام. این را همه پذیرفته‌اند. گاهی ذهن‌شان هدایت می‌شوند به گذشته و خاطراتی که مرا همراه خود، دارند. آن خاطرات در ذهن‌شان صحنه به صحنه پی‌هم مرور می‌شوند و در آخر ختم می‌شوند به لحظه‌ای که از مرگم با خبر شدند. کسی چند ساعت بعد از مردنم، خبر شد. کسی چند روز بعد. کسی بعد از چنده ماه و یکی هم بعد از چند سال، تازه شنیده است. وقتی به‌شکل کاملا تصادفی با کسی در فروشگاه برخورد و خیال کرد که من هستم، دستش را زد به شانه‌اش و آن‌کس وقتی صورتش را برگرداند من نبودم. بیشتر دلتنگ‌ام شد و  دنبال من در صفحه‌های مجازی گشت و مرا پیدا نکرد، در واقع پیدا کرد ولی  باور نکرد که من باشم. اسم من بالای عکس یک دسته گل، چند سال بدون فعالیت. آخرین فعالیت‌ها پیام‌های تبریکی کسانی بودند که بی‌خبر از من، بر اساس اعلانات برنامه، روی صفحه‌ام سالگرد تولدم را تبریک گفته بودند و برایم آروزهای خوب کرده بودند. دلتنگی‌اش نمی‌گذاشت که جستجو نکند از کسانی که فکر می‌کرد با من بیشترین ارتباط را دارد، پرسید و نهایتا پیامی را دریافت کرد که ( او چندسال پیش مرده است). آهی عمیقی کشید، پیوسته اشک‌هایش می‌ریخت، نمی‌توانست خودش را آرام کند فقط می‌توانست تصور کند که هنوز در همان شهر هستیم؛ از همان بازار خرید می‌کنیم در یکی از همان رستورانت‌ها نان می‌خوریم. هنوز از پیش مکتب‌مان رد می‌شویم، هنوز با هم همصنفی و میزشریک هستیم. کنار پنجره می‌نشینیم  و  بهار که باران‌ها که می‌آید آب از سقف صنف چکه چکه می‌کند. روی دیوار میان کاهگل‌ها گندم می‌روید. ما بخاطر گندم‌ها میزِ کنار دیوار را به زور و جنجال تصرف می‌کنیم. ساعت‌های که استاد نداریم. با گندم‌ها بازی می‌کنیم و در بازی خود این چند جوانه‌ی گندم را پارک گندم می‌نامیم، این تنها فضای سبزی‌ست برای شهرکی که داخل  بَیک‌های پشتی خود داریم. زنجیرک بیک خود را باز می‌کنیم و خط کشِ سی سانتِ آهنی را داخل بَیک ستون می‌زنیم، خانه، تخت خواب، ظرف‌ها و تمام وسایل کاغذی را از میان ورق‌های کتاب بیرون می‌آوریم. عکس باربی‌ها و کارتون‌ها را دور تا دور قیچی می‌کنیم. یک ساعت درسی چند بار در این شهرک شب می‌شود،چندبار روز و چندین بار  ما با آدم‌های کاغذی پارک گندم می‌رویم و خانه می‌آییم. در تصور سال‌های پیش هردوی ما تا همیشه باهم همسایه بودیم، باهم پارک می‌رفتیم، هیچ‌وقت از هم بی‌خبر نبودیم. از صنف نهم به بعد دیگر عروسک کاغذی نمی‌ساختیم و شهرک بازی نمی‌کردیم. با دقت و ظرافت لباس دیزاین می‌کردیم، طرح‌ها را روی کاغذ می‌کشیدیم و قیچی می‌کردیم. مدل‌ها را از مجله‌ها و کارت پستال ها می‌کندیم وبَیک‌های ما پر از الگوی لباس بود. از حویلی مکتب گل‌های زرد، ارغوانی و بنفش  را دزدکی می‌کندیم و داخل بیک پشتی خود را پر می‌کردیم و ساعت‌های خالی گلبرگ‌ها را روی ناخن‌های خود می‌کاشتیم. سال‌های نزدیک فراغت از مکتب، ساعت‌های خالی کتاب داستان می‌خواندیم، در مورد شخصیت‌ها و اتفاقات داستان‌ها صحبت می‌کردیم. از مکتب که فارغ شدیم من امتحان کانکور دادم و او عروسی کرد به شهر دیگر رفت. اوایل هر چند روز بعد از هم احوال می‌گرفتیم، کم کم چند ماه بعد و چند سال بعد هم از یکدیگر احوال نداشتیم. من که از دانشگاه فارغ التحصیل شدم او در جشن فارالتحصیلی‌ام نبود، عروسی کردم بازهم نبود. در تمام روزهای مهم زندگی‌ام نبود. وقتی دخترم را حامله شدم دلم می‌خواست پیدایش کنم، دلم می‌خواست با من حرف بزند، بیشتر از هر زمانی دلتنگ و گرفته بودم اگر با او صحبت می‌کردم حتما حالم خوب می‌شد. هنگامی که دخترم به دنیا می‌آمد یک حسی، یک امیدی در دلم پیدا شده بود که حتما به دیدنم می‌آید، زمانی که دردهایم شدید شد و به خودم می‌پیچیدم بازهم به یادم می‌آمد و بیشتر از هر زمانی به کمک‌اش نیاز داشتم. دخترم که به دنیا آمد نفس نمی‌کشید. خبرش را وقتی به من دادند که دردهایم تمام شده بود و سنگینی عجیبی روی پلک‌هایم افتاده بود. چشمانم را بستم، پلک‌هایم چنان سنگین شده بود که نمی‌توانستم آن‌ها را از روی چشمانم بردارم و به اطرافم نگاه کنم، ممکن آمده باشد. آن آنقدر پلک‌هایم سنگین و عمیق شد که  هر طرف می‌دیدم تاریکی و سیاهی بود. در تاریکی گم شدم و حالا در تاریکی هستم. هیچ‌کس نمی‌تواند مرا پیدا کند و هیچ‌کس نمی‌داند. آدم‌های مرده مثل آدم‌هایی هستند که در تاریکی خوابیده‌اند و آن‌ها را سیاهی زیر گرفته‌اند، هرچند صدا می‌کنند کسی صدای شان را نمی‌شنوند و آن‌ها از میان همان تاریکی بی‌قراری کسانی که در روشنایی هستند را می‌بینند، دلتنگی شان را می‌فهمند و هر از چه بر آن‌ها می‌گذرند با خبر اند؛ اما فشار بودن در تاریکی بر تمام  دردهای آدم غالب است.

دیدگاهتان را بنویسید لغو پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

  • درباره رخشانه
  • هیات امناء
  • اصول و خطوط کاری
  • تماس با ما
FR Fundraising Badge HR

Registered Charity No 1208006 and Registered Company No 14120163 - Registered in England & Wales - Registered office address: 1 The Sanctuary, London SW1P 3JT

Copyright © 2024 Rukhshana

English
نتایجی یافت نشد
نمایش همه‌ی نتایج جستجو
  • خبر
  • گزارش
  • تحلیل و ترجمه
  • پرونده
  • روایت
  • گفت‌و‎گو
  • ستون‌ها
    • عکس
    • دادخواهی
    • آموزش
  • درباره رخشانه
    • هیات امناء
    • اصول و خطوط کاری