رابعه اخلاقی
بیست و سه سال قبل، وقتی جوان بودم و تازه یک دختر دوساله داشتم از میان تاریکیهای فراوان و جنگهای بدفرجام و بیانجام همراه همسرم تصمیم گرفتیم راه مهاجرت را پیش بگیریم. تصمیم سخت و شکنندهای بود. اما راهی جز این نداشتیم.
با هماهنگی همسرم، همراه دخترم به سوی کابل حرکت کردیم. چندین روز طول کشید تا به مرز مشترک ایران و افغانستان برسیم. چندین روز پشت سرهم پیاده آمدیم و از مرز افغانستان گذشتیم. وارد خاک ایران شدیم. من و همسرم، هر دو جوان بودیم. اما گرد مهاجرت خیلی غبارآلود است. آسمان زندگی آدم را در کمال داشتن انرژی، خاکستری و بدرنگ میسازد. دوری از دوستان، دوری از خانواده و وارد شدن به یک فرهنگ متفاوت، خیلی سخت است. سختتر از همه، بریدن و رها شدن از گذشته آدم است. مجبور هستی با دیدگاههای منفی جامعهی جدید و مردم جدید نسبت به خودت و خانوادهات مبارزه کنی و توان ادامه دادن را داشته باشی.
من مثل هر مهاجر دیگر، در این بیست و سه سال مبارزهی نفسگیر برای داشتن یک زندگی عادی، دخترم را نیز بزرگ کردم و صاحب فرزندان دیگری نیز شدم. همهی آنها رشید و جوان شدند. اما در طول این سالها فرزندانم همیشه آرزو میکردند که برگردیم افغانستان. آنها میگفتند، برویم و سهمی در آبادی آن داشته باشیم. برویم و در غربت پیر نشویم. اما من ترس از دست دادنها و ترس جنگهای فراوانی که تجربه کرده بودیم و ترس اینکه دخترانم به سرنوشت دختران و کودکان فروختهشده گرفتار نشوند، هرگز به این خواست فرزندانم تن ندادم. همیشه گاهی سکوت کردم و گاهی هم به شدت مخالف تصمیم آنها بودم. مخالفتم را نشان دادم تا اینکه اوضاع و احوال وطن به شکل بیسابقهای تغییر کرد و هر روز ولسوالیها پیهم سقوط میکرد.
راستش من یک زن عادی هستم؛ اما همیشه اخبار و حرف و حدیثها را در خصوص وطنم میشنفتم. با خبرهایهای خوشش خوش و با خبرهای منفیاش ناراحت میشدم. اما با سقوط سرسامآور ولایات، انگار هر روز بخشی از وجود و امید من هم سقوط میکرد تا اینکه کل کشور به دست تروریستها افتاد و امید ما برای همیشه به پرتگاه ناامیدی سقوط کرد. یعنی من بیست و سه سال برای این صبوری کرده بودم تا بتوانیم روزی بدون استرس همهی فرزندانم را به افغانستان ببرم و طعم بودن به وطن شان را تجربه کنند. اما نشد.
وقتی عکسها و ویدیوها از رسانهها نشر میشد که قاتلان مردم بر آنان حکومت میکردند، دلم برای همیشه پیر و خسته شد. هرگز تصور اینکه روزی وطن به دست قاتلان مردم بیفتد در سر نداشتم. وقتی این اتفاق افتاد، قبولش برایم آنقدر سنگین بود که چهل روز تمام از خانه بیرون نشدم تا مبادا حال بد مرا ایرانیها ببینید و برای من چیزی بگویند. شاید هم آنها هرگز با من رفتار بد نمیکردند اما من انگار تحمل اندکترین حرکت و حرف را نداشتم.
همینطور پنج ماه گذشت و من بار سنگین سقوط رویای سی میلیون هموطنم را به دوش میکشیدم. راهی برای بیرون اندازی این بغض و غم نداشتم. تصمیم گرفتم تنهایی به افغانستان بروم. خانوادهام شدید مخالفت کرد، من اما دو پا به یک کفش نموده و آماده سفری شدم که نمیدانستم قرار است برای من چه اتفاقی بیفتد. شاید فکر کردم این آخرین فرصت من برای دیدار از مادر و پدر سالخوردهام است.
خیلی زود خودم را آنطرف مرز یعنی در خاک خودم یافتم. خاکی که از نظر من، اهریمنان بر آن در حال حکمروایی بودن. از هرات به کابل آمدم. آنجا خانهی برادر بود و پدرم هم از وطن به کابل آمده بود. تصمیم گرفتم چند روزی کابل بمانم. در این چند روز کوشش میکردم جاهایی که ممکن است سر بزنم است. روزی به دیدار درگذشتگان رفتم. در برگشت با برادر و پدرم از میان قبرهای شهدا در حال عبور بودیم. با خودم فکر میکردم که این همه قربانی بینتیجه مگر میشود قابل تحمل باشد!
در گوشای، پیرمردی با عجله در حال کندن قبر بود. اما ناگهان صدای مهیبی در فضا پیچید. انگار تمام وجودم از هم جدا شد. همه در میان دود و خاک گم شدیم. وقتی به خود آمدم، دیدم همه زنده هستیم. انفجاری صورت گرفته بود، اما از پیرمرد قبرکن خبری نبود. او در انفجار کشته شده بود. بیشتر از قبل شکستم و به حال وطنم افسوس خوردم. جایی که حتی قبرکن شان هم از نعمت مرگ طبیعی برخوردار نیست. من چقدر بیهوده امیدوار بودم و چقدر سرسختانه مبارزه کردم به وطن برگردم تا شاید جایی برای ما باشد؛ اما این دروغترین حرف دنیا بود. به چشم سر دیدم که وطن ما جایی بود که قاتلان حاکمان مردم شده بودند. جایی که هنوز مرگ در هرقدمش در کمین است. از وطن و دیدار والدین برگشتم اما بیحالتر و دردمندتر از گذشته.