رسانه رخشانه
  • خبر
  • گزارش
  • تحلیل و ترجمه
  • پرونده
  • روایت
  • گفت‌و‎گو
  • ستون‌ها
    • عکس
    • دادخواهی
    • آموزش
  • درباره
    • هیات امناء
    • اصول و خطوط کاری
English
پشتو
حمایت
نتایجی یافت نشد
نمایش همه‌ی نتایج جستجو
رسانه رخشانه
حمایت

روایت زنان؛ «اگر این‌بار پسر نباشد، تو را می‌کشم»

۱۹ حوت ۱۴۰۱
روایت زنان؛ «اگر این‌بار پسر نباشد، تو را می‌کشم»

عکس تزئینی است/ شبکه‌های اجتماعی

برفین

با خستگی در ردیف جلو چوکی‌های سالن انتظار نشست. حلقه‌های سیاه دور چشمانش هنوز هم نتوانسته بود جلوی درخشش چشمان آهومانندش را بگیرد. دستانش را به هم می‌فشرد و برقع آبی بر سر داشت. آن روز شفاخانه‌ی دولتی مراجعین زیادی داشت. زنان زیادی منتظر نوبت معاینه داکتر بودند.

طالبان بیماران را  به دو بخش جداگانه تقسیم کرده بودند. در سمت چپ سالن انتظار بیماران زن و سمت راست بیماران مرد منتظر مراجعه به داکتر بودند. در میان بیماران دیواری ایجاد شده بود. هر از گاهی سر و صدای بیماران بلند می‌شد و در برابر بی‌نوبتی اعتراض می‌کردند.

چله‌ی بزرگ زمستان بود با هوای سرد و جان‌سوز و ریزش برف. درد،  بیماران را مجبور کرده بود تا از لانه‌های گرم و سرد شان به بیمارستان بیایند. زن برقع‌پوش که نمی‌توانستم نگاه از او بردارم، نیز دستانش را به هم می‌فشرد و هر از گاهی با تنفس دهن گرم می‌کرد. واضح بود که سختی سرما کلافه‌اش کرده. به این  فکر می‌کردم که او چه دردی خواهد داشت؟

زنی آرام کنارم نشست. می‌خواست برایش نسخه‌ی قدیمی‌اش را پیدا کنم. از نسخه‌های زیاد روی دستش حس کردم درد جانسوزی دارد. آهسته پرسیدم: «بیماری‌ات چه است؟»

این مطالب هم توصیه می‌شود:

زنان معترض: اجباری کردن برقع بی‌رحمانه‌ترین نوع تحقیر اجتماعی و محدودسازی حقوق اساسی زنان به شمار می‌رود

طالبان در هرات ورود زنان بدون برقع را به ادارات دولتی و شفاخانه‌ی حوزوی منع کردند

 قبل از آن‌که جواب دهد، آه بلندی کشید و گفت: «بیماری دارم که اگر بمیرم، بهتر است. سرطان سینه. امروز آمدم عملیات کنم.»

نامش«تورپیکی» بود. زنی ۴۰ ساله که بسیار پیرتر از سن‌اش به نظر می‌رسید. دستان سال‌خورده و صورت پرچین‌اش، نشان از درد و غم بسیاری داشت. سر صحبت را با تورپیکی باز کردم. حکایت زندگی‌اش تلخ بود، مثل زهر. 17 ساله بوده که پدرش با زور او را به شوهر می‌دهد. تورپیکی آن روز سیاهی را که «قدرت» به خانه‌اش به خواستگاری آمده بود، هنوز خوب به یاد دارد.

صدای تک تک دروازه‌ی خانه را می‌شنود. با عجله خود را به پشت در می‌رساند. دو مرد قدبلند با ریش‌های دراز و یک زن میان‌سال پیش دروازه ایستاده بودند. هر سه به سوی تورپیکی نگاه معناداری ‌کرده بودند.  تورپیکی که نمی‌دانست همین‌ نگاه‌ها شروع قسمت تلخ زندگی‌اش است، از حیرت خشکش زده بود. اول تورپیکی خاموش بوده؛ اما لحظه‌ای بعد با دلهره و ترس مهمانان ناخوانده را به خانه دعوت می‌کند. خودش زودتر به خانه می‌رود تا پدرش را صدا کند. تورپیکی دویده دویده در تهکوی خانه می‌رود. یک‌باره صدای پدرش را می‌شنود: «او دختر بی‌شرم و حیا! چند دفعه گفتم دروازه‌ی کوچه را باز نکن. هله چای دم کن به مهمان‌ها.»
آن روز پدرش  تورپیکی را با مردی که ۱۵ سال از او بزرگ‌تر است، نامزد می‌کند. بدون این‌که نظر دخترش را بپرسد.

زندگی مشترک تورپیکی با آن مرد که زن دیگری نیز داشت، شروع می‌شود. «قدرت» چهار دختر از همسر اول خود دارد. به گفته‌ی تورپیکی، او زن دوم قدرت شده بود و وظیفه‌اش این بود که پسر به دنیا بیاورد تا قدرت‌ با داشتن پسر، افتخار قوم شود. 
تورپیکی از روزی که قدم به خانه‌ی قدرت گذاشت، خشونت و نامهربانی هم با او به این زندگی ناخواسته آمد. هر روز و به هر بهانه‌ای شکنجه و لت‌وکوب می‌شد. آن‌چنان که به دلیل کبودی‌های روی صورتش، خود را در آیینه نمی‌شناخت. گاهی یک طرف صورتش کبود و سیاه بود و گاهی از شدت لت‌و کوب، پاها و دست‌هایش بی‌حرکت می‌شد. یک سال زندگی در خانه‌ی«قدرت» مثل کابوس گذشت.

تورپیکی پس از یک سال باردار می‌شود. در میان روزهای سیاه و تاریک‌اش روزنه‌ی امید در دلش پیدا می‌شود. او به این دل‌خوش بود که برای قدرت پسر بزاید تا بار غم و اندوه‌اش کم شود؛ اما همیشه یک ترس بزرگ در دلش خانه داشت که مبادا این کودک داخل شکم‌اش دختر باشد. از بد روزگار، فرزندش دختر به دنیا آمد. خبری که کام تورپیکی را تلخ‌تر کرد.

«قدرت» در پشت دروازه بی‌صبرانه منتظر تولد پسر بود. وقتی از قابله شنید که طفل دختر است، دیگر نتوانست که از خشم و عصبانیت خود جلوگیری کند. او به جای دل‌جویی از همسر بیمارش، نفرت و ناسزا نثارش کرد و رفت. برای تورپیکی وضعیت بسیار بدتر از گذشته شد. هر روزی که دخترش قد می‌کشید، درد و غم تورپیکی نیز بزرگ‌تر می‌شد. به گفته‌ی تورپیکی، قسمتش سیاه بود که دچار چنین مردی شد.

تورپیکی بار دیگر باردار می‌شود. باز همان ترس به سراغ‌اش می‌آید. با این تفاوت که این‌بار حس مادرانه‌اش می‌گوید، بازهم دختری در راه است. هربار که به یاد لت‌وکوب قدرت به جرم دختر زائیدن می‌افتد، گریه مجالش نمی‌دهد. حرف‌های قدرت که به یادش می‌آید، تنش می‌لرزد: «اگر این‌بار پسر نباشد، تو را می‌کشم.» تورپیکی به این فکر می‌کند که اگر او را نکشد، آهسته آهسته در زیر شکنجه‌های قدرت خواهد مرد.

کودک دوم تورپیکی در ماه نهم به دنیا نیامد. ماه دهم هم تمام شد. گویا نوزاد تورپیکی نمی‌خواست به دنیا بیاید. انگار نمی‌خواست رنج مادرش را بیش‌تر کند. شروع ماه یازدهم بود که درد زایمان به جان تورپیکی آمد. قدرت با صدای آه و ناله‌ی تورپیکی از خواب بیدار می‌شود.

فریده را صدا می‌زند. فریده که چهار دختر برای قدرت به دنیا آورده بود، کم و بیش از قابلگی سر در می‌آورد. قدرت از اتاق بیرون می‌شود. فریده آب و دستمال با خودش به اتاق تورپیکی می‌برد. این‌بار درد زایمان از درد طفل اولش بیش‌تر است. از صبح زود که درد زایمان به جان تورپیکی افتاد تا ساعت ۳ بعد از ظهر او را از پا انداخته بود.

تورپیکی بار دوم هم مادر یک دختر می‌شود.  قدرت باز هم تورپیکی را مقصر می‌داند: «بازهم همان دعوا و داد وفریاد شروع شد.» تورپیکی درد طاقت‌فرسای زایمان را فراموش کرده بود. او به این فکر می‌کرد که چطور با دو دختر زندگی‌اش را ادامه دهد. در بستر زایمان حتی نمی‌تواند گریه کند. وقتی می‌خواهد کودک تازه به دنیا آمده‌اش را شیر دهد، می‌بیند که شیر هم ندارد. به گفته‌ی خودش، ترس و دلهره باعث شده بود که شيرش خشک شود.

تورپیکی دو بار دیگر هم باردار شد. هم‌چنان فرزندانش دختر بودند. دیگر آب از سرش گذشته بود. به گفته‌ی خودش، دیگر به لت‌وکوب، خشونت و شکنجه‌ی قدرت عادت کرده بود و امید و احساس در او مرده بود.

وقتی حکایت زندگی‌اش به این‌جا رسید، اشک‌هایش بی‌وقفه جاری بود. با گوشه‌ی چادرش اشک‌هایش را پاک کرد. با کشیدن آه بلندی از عمق سینه‌اش گفت: «این سرطان از خاطر همان ترس و لت‌وکوب‌های قدرت است.» او باور دارد که همه‌ی آن دردها و عقده‌هایش تبدیل به سرطان شده است.

نوبتش که رسید، همسرش را صدا زد. مردی با هیکل بزرگ که به مراتب از تورپیکی جوان‌تر به نظر می‌رسید. دست‌کم 15 سال تفاوت سنی داشتند، تورپیکی با عمرکم؛ اما رنج بسیارش خمیده و شکسته شده بود.

 تورپیکی با لبخند ملیحی دست تکان داد و به اتاق داکتر رفت.

دیدگاهتان را بنویسید لغو پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

  • درباره رخشانه
  • هیات امناء
  • اصول و خطوط کاری
  • تماس با ما
FR Fundraising Badge HR

Registered Charity No 1208006 and Registered Company No 14120163 - Registered in England & Wales - Registered office address: 1 The Sanctuary, London SW1P 3JT

Copyright © 2024 Rukhshana

پشتو English
نتایجی یافت نشد
نمایش همه‌ی نتایج جستجو
  • خبر
  • گزارش
  • تحلیل و ترجمه
  • پرونده
  • روایت
  • گفت‌و‎گو
  • ستون‌ها
    • عکس
    • دادخواهی
    • آموزش
  • درباره
    • هیات امناء
    • اصول و خطوط کاری