برفین مرادی
بهار و هوای کابل ملایم است. در یکی از پسکوچههای«تایمنی» به سوی خانهی سلیمه میروم. زنی که در برزخ دشوار زندگی زیر حاکمیت طالبان، بار سرپرستی چهار کودکش را به تنهایی به دوش میکشد.
او یکی از قربانیان جنگ و ناامنی در افغانستان است. شوهرش حدود یک سال پیش، زمانیکه به خاطر آمدن طالبان کارش را در کابل از دست داد، برای پیدا کردن نان خانوادهاش به معدن ذغالسنگ«دره صوف» رفت؛ اما پس از مدتی کار و در مسیر بازگشت به خانه، در ۲۶ رمضان سال گذشته با چهار کارگر دیگر که همه هزاره بودند، از سوی افراد ناشناس تیرباران شد.
سلیمه دروازه رنگورفتهی خانهاش را بهرویم باز میکند. چهار کودک قد و نیمقد دورش را احاطه کردهاند.
کوچکترین فرزندش یاسین چهار ساله است. مهدیه هفت ساله، هاجر ۹ ساله و مهدی ۱۱ ساله هنوز به درستی نمیدانند که چه بر سر زندگی شان آمده است؛ اما این سلیمه است که بعد از کشته شدن شوهرش تا هنوز مات و مبهوت است: «به کدامش زودتر برسم. گاهی یکیاش مریض میشود، گاهی دیگرش نان میطلبد. بعد از شهید شدن شوهرم، پسر خُردم بدخوی شده.»
غلامسخی، شوهر سلیمه قبل از آمدن طالبان در افغانستان، با موتر باربری انتقال وسایل خانه در کابل کار میکرد. او کارش را پس از آمدن طالبان از دست داد. برای اینکه فرزندانش گرسنه نمانند، برای کار در معدن ذغالسنگ دره صوف رفت.
۲۶ رمضان سال ۱۴۰۱ بود و عقربهی ساعت، ۱۲ چاشت را نشان میداد که زنگ گوشی سلیمه به صدا درآمد. پشت خط «غلامسخی» بود که میگفت، به طرف خانه حرکت کرده است.
سلیمه آن روز دختر کوچکش را باید نزد داکتر میبرد. فرصت نکرد تا شام به غلامسخی زنگ بزند. سلیمه هنوز افطار نکرده بود که به ذهنش رسید باید به همسرش تماس بگیرد. هرچه تماس گرفت، شماره خاموش بود: «گفتم شاید در راه باشد. در روی حویلی نشسته بودم، روزه داشتم. رفتم داخل خانه نان خوردم.»
پس از افطار هم بارها سلیمه شمارهی شوهرش را گرفت؛ اما همچنان خاموش بود. نگرانی مثل خوره به جانش میافتد: «به قوم و خویش در مزار زنگ زدم، آنها سر شب خبر شده بودند ولی به من چیزی نگفتند. به شریکش زنگ زدم، او هم جواب قناعتبخش نمیداد. تا ۱۲ شب هرچی که زنگ زدم، تماس مرا جواب نداد تا آخر اولادها را خواب دادم.»
شب مثل یک سال بر سلیمه میگذرد. فردای آن روز هنگام طلوع خورشید، برای دعا به زیارت سخی میرود.
هنوز برنگشته به خانه، دوباره به کاکایش در مزار زنگ میزند. پاسخهای گنگی که میشنود، میفهمد که چه بر سر زندگیاش آمده است: «گریه کرد، فهمیدم که شهید شده.»
اشکهایش را با گوشهی چادر سرخش پاک میکند. میگوید: «شوهرم آدم غریبکار بود. به چه دلیل او را کشتند، اولادهایم را یتیم کردند.»
مهدی پسر بزرگ غلامسخی است. کودکی که اکنون وقت درس و آموزش او است؛ اما پس از پدرش مجبور شده کار کند. در سرای شمالی نیمه روز در مقابل ۵۰ افغانی موترها را رنگمالی میکند.
سختی زندگی پس از مرگ غلامسخی برای سلیمه تنها جای خالی او نیست. مشکلات برای او به عنوان یک زن بیسرپرست در سایهی حکومتی که زنان حق کار ندارند، بیشمار است. در یک سال گذشته، اگر کمک برادر سلیمه نبود، معلوم نبود چه بر سر زندگیاش میآمد؛ اما برادرش نیز در ایران فقط یک کارگر ساده و مهاجر است که گاهی مشکلات اقتصادی خودش را نیز حل کرده نمیتواند.
سه ماه است که سلیمه کرایهی خانهاش را نتوانسته است پرداخت کند: «یگان روز دلم بسیار به حال اولادهایم میسوزد که چیزی به خوردن برایشان پیدا نمیتوانم. میگویم هر چهارتایشان را به دولت تسلیم کنم، حداقل شاید یک لقمه نان بدهد.»
سلیمه گاهی در خانههای مردم صفاکاری میکند. گاهی هم مجبور شده که وسایل خانهاش را بفروشد تا فرزندانش گرسنه نمانند.
زمستان سال گذشته، در یک شام سرد موتری به سلیمه زد و فرار کرد. اگر مردم او را به شفاخانه نرسانده بودند، معلوم نبود چه بر سرش میآمد. او از ناحیهی پا شدید زخمی شده بود. درد این حادثه یکسو؛ اما بار قرضداری که روی دستش ماند، تا هنوز هم دامنگیرش است: «سه ماه زمستان به قیامت تیر شد. از خاطر پایم بسیار قرضدار شدم.»
جای خالی یک پدر کارگر در خانوادهای که او تنها نانآور شان بود، فراتر یک دلدقی معمول در فقدان یک عزیز است. آنها غم و گرسنگی را باید یکجا تحمل کنند. چشم مهدی با نگاه بر صفحهی مبایلی که عکس غلامسخی در آن به عنوان پسزمینه گذاشته شده، در کاسهی آب دیدگانش میچرخد و اندوه عمیقش را نشان میدهد.