مرضیه
دستانش میلرزید. نگاه مضطربش را نمیشد نادیده گرفت. با صدای نه چندان بلند که نشان می داد از کارش خجالت میکشد، درخواست کمک میکرد. بهخاطر خود و فرزند مریضش. در کل مسیر راه، بارها صدایش برای کمک خواستن بلند میشود، اما در نهایت به جز صدایی از چند پول خرده که در دستش غلط میزند، چیزی شنیده نمیشود. انگار هیچ گوشی قدرت شنیدن صدایش را ندارد. اما گاهی پچپچ و حرفهای نیشدار از عقب موتر شنیده میشود.
«مرگ به غیرت و ناموس شما مردم. لعنت به ایرقم زنای (زنان) فاحشه. شرم هم خوب است. چرا کار نمیکنن، هم دست داره هم پای. خوبیش اس. اوقه پیر نشده، بگو که بیایه.»
اشکی از گوشهی چشمش غلطید. با دستان سیاه چرده و پر آبله، گونههایش را پاک کرد. با گلوی بغض کرده آهسته گفت: «خدا میداند.»
«شوهرم سه سال پیش در انفجار یک بمب کشته شد. غریبکار بود. بزرگترین پسرم را که چهارده ساله بود، فرستادم پاکستان تا از مسیر قاچاق به یک جای دیگری برود. حالا دو سال میشود که لادرک است. حالا من ماندهام با غم چهار دختر قد و نیم قد.»
وسط حرف اش پریدم: «بهخاطری که دختر هستند ناراحتی؟»
پاسخش استخوان سوز بود: «آری. معلوم اس. پارسال یکیاش مریض شد. از دهان مرگ پس آمد. مجبور شدم خواهر بزرگترش را به یک مردکه (مرد) سی، چهل ساله بتم. او خدا شرمانده هم خانه اونا (شوهرش) طاقت نیاورد. بعد از شش ماه پس آمد. در دهن مردم افتادم. بیازو هم اوقدر نام نیک نداشتم. لعنت به پیسه و مال دنیا.»
چرا باید در دهان مردم بیفتید. معلوم است دختران شما بهخاطر ظلم در خانه شوهرش طاقت نیاورده است. آن قدر دلش پر بود که نگذاشت حرفم را تمام کنم. میان حرفم پرید: «حالی فکر کو اگر امونا چوچه مرغ میبودن و از گشنگی تلف میشدن، هیچ کس خبر نمیشد. کاش به عوض دختر، صاحب چند تا خر بودم.»
خیلی از حرفهایش را قورت داد. به چشمانم خیره شد. به گمانش که به حرف هایش گوش نمیدادم یا شاید هم فکر کرد چرا این حرفها را به من بگوید. از نظرش مضحک آمد. سرش را به اشارهی اینکه حرف زدن کافیست، تکان داد.
من نیز دیگر نپرسیدم. یعنی جرات نکردم بپرسم. حتا نتوانستم دلداریاش بدهم. دوباره ته لب دشنامهایی را نثار روح شوهر مردهاش کرد. کل مسیر یک ساعت بیشتر طول نکشید. حس کردم درون دوزخ قرار گرفتهام. نمیدانم چندبار یا اصلا چندصد بار برای خانم و دخترک هایش از ته دل دعا کردم. اما برای روح سرگردان یک زن در دوزخ کابل دعا چه سود. چقدر درد داشت دلش. کاش مسیر راه طولانیتر بود تا شاید دردهایش را به زبان میآورد و آرامتر میشد.
خوب که میاندیشم، این ماجرا نشان از عمق و پیامد یک جنگ تحمیلی و ناخواسته است و یا شاید هم بازی شطرنجی که بازیگرانش مردان جنگطلب است. جنگ در افغانستان دو پهلو داشته است. یک طرف مردان جنگ طلب که به نام دین و قوم سالها است که ماشین جنگیشان را فعال نگهداشتهاند و سربازانی که یا کشته شده و یا زندهاند و مدال و رتبه گرفتهاند.
روی دیگر جنگ افغانستان زنان این سرزمین هست. مثل زن داستان من که نمایی از این پهلوی جنگ است. آنچه همه میبینند. زنی که جنگ شوهرش را از او گرفته است و خودش را وارد دنیای وحشتناکتر از عالم قبر و مردگان کرده است. اطمینان دارم که بارها و بارها به روح شوهر مردهاش لعنت فرستاده که چرا آنان را بیسرپرست رها کرده است. در این پهلوی جنگ یک نسل نه، دو نسل به خاک می نشیند. اگر بمیرند که تکلیف روشن است: «ما از خداییم و به سوی خدا باز میگردیم» وای اگر زنده بمانند، آنقدر زجر میکشند که از خدا تقاضای حیوان بودن میکند.
این حرف آن زن سرگردان وقت نیمههای شب هم به یادم می آید، خواب را از چشمانم میبرد: «کاش به عوض دختر، صاحب چند تا خر بودم.» کنایه از رنج عمیق دختر و زن بودن در افغانستانِ جنگ زده. زنان و دختران که در حقیقت مرده اند، اما هنوز نفس میکشند و برای مردن تقلا میکنند.