رسانه رخشانه
  • خبر
  • گزارش
  • تحلیل و ترجمه
  • پرونده
  • روایت
  • گفت‌و‎گو
  • ستون‌ها
    • عکس
    • دادخواهی
    • آموزش
  • درباره
    • هیات امناء
    • اصول و خطوط کاری
English
پشتو
حمایت
نتایجی یافت نشد
نمایش همه‌ی نتایج جستجو
رسانه رخشانه
حمایت

روایت زنان؛ رویاهای دفن‌شده زیر سایه‌ی ظلم

۲۹ میزان ۱۴۰۴
روایت زنان؛ رویاهای دفن‌شده زیر سایه‌ی ظلم

عکس تزئینی است/ REUTERS/Mohammad Ismail

هادی فانوس

سال‌هاست زن سرپرست خانواده و داغ‌دیده‌ای را می‌شناسم که شوهرش را در یک انفجار خونین از دست داده؛ او مانده با چند کودک خردسال و دنیایی پر از نگاه‌های سنگین. زندگی‌اش ادامه یافته، اما آسان نبوده است. هر روز با دست خالی و دلی شکسته در برابر فقر ایستاده، تنها برای آن‌که سرنوشت دخترانش را تغییر دهد.

روایتی که می‌خوانید داستان زندگی مهسا (نام مستعار) از زبان خودش است. زنی که گوشه‌ای از زندگی پرچالش زنان، بویژه زنانی که سرپرست خانواده خود هستند را به تصویر می‌کشد.

اما سخت‌تر از فقر، نگاه‌های پر از قضاوت و طمع مردانی بود که به تنهایی من خیره می‌شدند. یکی از ملاهای محل بارها پیشنهاد صیغه داد؛ گویی بی‌سرپرستی من مجوزی برای هوس‌های اوست. وقتی رد کردم، می‌کوشید بهانه‌ای بیابد و مرا گناهکار بنامد تا شاید شرم و ترس مرا به تسلیم وادارد. من زنی بودم تنها، بی‌پناه، در جامعه‌ای که برای زن بی‌سرپرست جز تحقیر و طعنه نسخه‌ای ندارد.

صبح‌ها که بیدار می‌شوم، هنوز تاریکی در اتاق مانده. هوا سرد است و بخاری سال‌هاست که سوخت ندارد. صدای نفس‌های بچه‌ها را می‌شنوم. گاهی خیال می‌کنم صدای او را می‌شنوم که از بیرون در می‌زند، ولی فقط باد است که از درز در می‌گذرد.

این مطالب هم توصیه می‌شود:

 طالبان در هرات یک داکتر زن را برای ساعاتی بازداشت و سپس آزاد کردند

قتل فجیع یک زن و یک دختر در لوگر

زندگی همین است دیگر: نان، آرد، هیزم، کرایه‌ی خانه. هر روز با خودم می‌گویم، یک روز دیگر هم گذشت، زنده‌ای هنوز. اما شب‌ها وقتی چراغ را خاموش می‌کنم، انگار همه‌چیز از من می‌پرسد: تا کی؟

زنِ تنها بودن آسان نیست. از هر نگاه، از هر سلام، بوی قضاوت می‌آید. گاهی مردی که خودش دختر هم‌سن لیلا دارد، حرفی می‌زند که دلم را می‌لرزاند. می‌دانم اگر سکوت کنم، می‌گویند بی‌حیاست؛ اگر لبخند بزنم، می‌گویند دنبال مرد است. راهی نیست جز سکوت.

اما سکوت هم نان نمی‌شود.

دست‌هایم ترک خورده از رخت شستن و نان پختن. گاهی به دستانم نگاه می‌کنم و با خود می‌گویم: این همان دست‌هایی است که روزی موهای لیلا را می‌بافت، برایش دفتر و مداد می‌خرید، و خیال می‌کرد آینده یعنی همین لبخندها.

با آمدن طالبان، سایه‌ی ترس و وحشت بیش از همیشه بر خانه‌ام افتاد. حالا حتی نفس کشیدن هم با دلهره همراه است. صدای موترشان که از کوچه می‌گذرد، ریشه‌ی جانم را می‌لرزاند. پنجره‌ها همیشه نیمه‌بسته‌اند، پرده‌ها همیشه کشیده. خانه‌ای که روزی پر از خنده‌ی کودکانم بود، اکنون در سکوتی خفه‌بار غرق شده است.

در میان این همه تاریکی، دخترم لیلا بیش از همه دل مرا می‌سوزاند. روزی رویای داکتر شدن داشت؛ شب‌ها تا دیروقت زیر چراغی کم‌نور درس می‌خواند. مکتب برایش پناه بود، امید بود، دروازه‌ای به آینده‌ای روشن.

اما امروز همان کتاب‌ها روی طاقچه خاک می‌خورند. هر بار که دستمالی روی‌شان می‌کشم، حس می‌کنم دارم رویای او را خاک‌روبی می‌کنم.

چهار سال گذشت. اکنون باید در دانشگاه، در همان رشته‌ی دلخواهش درس می‌خواند، اما در نگاهش می‌بینم که امید آرام‌آرام رنگ می‌بازد. دیگر نه می‌خندد، نه آواز می‌خواند. در چشمانش هنوز ستاره‌ای کوچک می‌درخشد، اما هر روز می‌ترسم آن هم خاموش شود.

گاهی به من می‌گوید: «مادر، اگر درس نخوانم، چه می‌شوم؟»

و من لبخند می‌زنم، اما در دلم خالی می‌شود. چه بگویم؟ در جایی که کار برای مردان هم نیست، زنِ درس‌خوانده به چه امیدی؟

می‌دانم که او تنها نیست. دختران دیگری هم هستند: مریم که روزی شاعر بود و اکنون دستان زخمی‌اش میان تار و پود قالین اسیر است؛ سارا که به اجبار به خانه‌ی شوهر فرستاده شد. یکی‌یکی ستاره‌های امیدشان خاموش می‌شوند. و من، مادری که هر روز با وحشت می‌اندیشم مبادا نوبت خاموشی لیلا هم برسد.

شب‌ها وقتی بچه‌ها می‌خوابند، گوشه‌ی اتاق می‌نشینم. گاهی با خودم حرف می‌زنم، گاهی با عکس شوهرم. می‌گویم: ببین، من هنوز ایستاده‌ام. نرفتم، تسلیم نشدم. اما خسته‌ام… خیلی خسته.

لیلا کنار پنجره می‌نشیند و به آسمان نگاه می‌کند. می‌گوید ستاره‌ها همیشه هستند، حتی وقتی ما نمی‌بینیم‌شان. من به او نگاه می‌کنم و دلم می‌خواهد باور کنم. دلم می‌خواهد آن ستاره خاموش نشود.

اما هر روز، بخشی از امید در او می‌میرد، بی‌صدا، بی‌خون مثل دختران دیگری که در همین کوچه‌اند، با رویاهایی خاک‌گرفته و دل‌هایی خاموش.

من قصه‌ی خودم را در دل دارم، قصه‌ای از بوی نان و خاک و اشک، از زنی که هنوز نمی‌خواهد خم شود.

یادداشت: مسوولیت محتوایی نوشته‌های وارده به دوش نویسندگان آن است.

دیدگاهتان را بنویسید لغو پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

  • درباره رخشانه
  • هیات امناء
  • اصول و خطوط کاری
  • تماس با ما
FR Fundraising Badge HR

Registered Charity No 1208006 and Registered Company No 14120163 - Registered in England & Wales - Registered office address: 1 The Sanctuary, London SW1P 3JT

Copyright © 2024 Rukhshana

پشتو English
نتایجی یافت نشد
نمایش همه‌ی نتایج جستجو
  • خبر
  • گزارش
  • تحلیل و ترجمه
  • پرونده
  • روایت
  • گفت‌و‎گو
  • ستون‌ها
    • عکس
    • دادخواهی
    • آموزش
  • درباره
    • هیات امناء
    • اصول و خطوط کاری