پناه شریفی
تاریخ پنجم جدی، روزی است که برای همیشه در دفترچه خاطراتم به عنوان نقطه تلخ دیگری ثبت شد. روزی که سایهی سنگین ناامیدی، همچون پردهای سیاه بر روی رویاهایم کشیده شد. بعد از ظهر بود. از کورس زبان انگلیسی برگشته بودم و مشغول نوشتن تکالیف صنفی بودم. کلمات که روی کاغذ میرقصیدند، انگار آیندهای روشن را در ذهنم مجسم میکرد. آیندهای که در آن با زبانی روان و قدرتمند، میتوانستم با دنیا حرف بزنم.
اما ناگهان صدای خواهرم، از اتاق دیگر رشته تمرکزم را پاره کرد. چیزی گفت که درست نشنیدم، اما همان مقدار کمی هم که شنیدم، آنقدر نگران کننده بود که نتوانستم نادیده بگیرم. بلند شدم، نگران و کمی مضطرب. خواستم از او بپرسم که چه شده، چه اتفاقی افتاده است. اما قبل از آنکه فرصت کنم، خواهرم دوباره حرفش را تکرار کرد. کلماتی که مثل تیری زهرآگین، قلبم را نشانه گرفتند. کلماتی که تمام دنیای مرا زیر و رو کردند.
«طالبان کورسها را به روی دختران بستهاند.» این خبری بود که بارها از تصور شنیدنش لرزیده بودم؛ چه رسد به حالا که به واقعیت پیوسته بود. این جمله، مثل بمبی در ذهنم منفجر شد. دنیای رنگارنگ رویاهایم یکباره به سیاه و سفید تبدیل شد. کلمات، روی کاغذ دیگر معنا نداشتند.
اولین فکری که به ذهنم رسید، آیا میتوانم به زادگاهم برگردم و آنجا به آموزشگاه انگلیسی بروم؟ کورس تنها پناهگاه من بود، تنها جایی که میتوانستم در آن آرامش بگیرم. رفتن به آموزشگاه زبان بیشتر از یک کلاس درس بود، در واقع این یک امید بود، یک چراغ در تاریکی.
تصور میکنم که دختران زیادی مثل من، در این لحظات با ترس و ناامیدی دست و پنجه نرم میکنند. دخترانی که با تمام توان و اشتیاق برای آیندهی خود میجنگیدند. دخترانی که رویاهای بزرگی در سر داشتند، رویاهایی که حالا با خطر نابودی کامل مواجه هستند. چگونه میتوانند با این واقعیت تلخ روبرو شوند؟
به یاد سخنان بزرگان افتادم: «پشت هر ناامیدی، امیدی است و پشت هر شب تاریک، روشنایی.» حتا این کلمات قدرتمند در این لحظات تاریک که طالبان برای دختران ساختهاند، نمیتوانست به من آرامش بدهد. اما خوب که به خود نگاه میکنم، میبینم امید در قلب من زنده است. همین کلمات را که مینویسم، امیدی است که هنوز در من نفس میکشد.امیدی که به من میگوید نباید تسلیم شوم. نباید رویاهایم را رها کنم. باید به مبارزه ادامه دهم، برای حقوقم، برای آیندهام، برای آینده تمام دختران این سرزمین.
این مبارزه آسان نیست. راه دراز و سخت است. اما من قاطعانه تصمیم گرفتهام که به راه خود ادامه دهم. من میدانم که تنها نیستم. دختران بسیاری مثل من هستند که در سکوت اما با قدرت، برای حقوق خود میجنگند. ما با هم خواهیم بود، تا روزی که تاریکی طالبان به کلی از بین بروند و روشنایی بر تمام سرزمین ما تابیده شود.
این نه تنها یک مبارزه فردی است، بلکه یک مبارزه جمعی است. مبارزهای برای آزادی، برای عدالت، برای حقوق زنان و من با تمام وجودم در این مبارزه شرکت خواهم کرد، تا روزی که به پیروزی برسیم. روزی که تاریکی جای خود را به روشنایی دهد و دختران این سرزمین بتوانند در آرامش و آزادی زندگی کنند.
این شاید یک راه طولانی و سخت باشد، اما من با امید و ارادهای راسخ، به راه خود ادامه خواهم داد. من میدانم که در نهایت، پیروزی از آن ما خواهد بود. پیروزی روشنایی بر تاریکی، پیروزی امید بر ناامیدی، پیروزی آزادی بر ستم. این پیروزی به خاطر تمام دخترانی است که برای حقوقشان میجنگند، برای تمام آن رویاهایی که در خطر هستند. من با قلبی پر از امید به این راه ادامه خواهم داد، تا آخر خط.