امین آرمان
ساعت دهونیم شب بود. با شوهر، دختر، عروس و پسرانم در خانه نشسته بودم. در مورد سقوط کشور بدست طالبان و سرنوشت پسرم که عضو ارتش افغانستان بود، صحبت میکردیم. صدای دروازه را شنیدیم. کسی با ضربههای شدید و غیرعادی به دروازه میزد. زینالدین دروازه را باز کرد. دیدیم که پنج نفر طالب، وارد خانه شدند. پسرانم را بردند و پسر کوچکم از ترس آن شب سیاه، زبانش بند شد و لکنت زبان پیدا کردهاست.
پسرم که عضو«کماندوهای» ارتش پیشین افغانستان بود، در هجده ماه گذشته همیشه از یکجا به جای دیگر فرار میکرد تا به دست طالبان نیافتد. دو بار از مرز ایران برگشت و چند ماه را در معدن ذغالسنگ در بلخاب سرپل سپری کرد.
این روایت زهرا حسنی مادر یکی از کماندوهای ارتش حکومت پیشین افغانستان است. او فعلا با خانوادهاش مهاجر شده است. زهرا وقتی در مورد پسرش و آرزوهای بربادرفتهی او صحبت میکند، از او با نام«کماندو» یاد میکند.
در این روایت که با زهرا و پسرش گفتوگو شدهاست، وضعیت زندگی یک کماندوی زخمی که پس از نزدیک به دو سال از مرز خارج شد و اینک در آوارگی به سر میبرد.
۱. مادرِ«کماندو»
در پیالهاش چای سبز ریخته است. به بالش دستدوختهی سنتی تکیه زده و داستان زندگی پسر کماندوی خود را تعریف میکند. از شکستن دل یک مادر میگوید، از سقوط یک ارتش مجهز که پسرش عضو آن بوده صحبت میکند.
زهرا حسنی میگوید که پیش از آمدن طالبان در کابل، خودش در یکی از دانشگاههای خصوصی آشپزی میکرد. شوهرش در شهرداری کابل کار میکرد. دختران و پسران جوان و نوجوانش به مکتب میرفتند و پسرش نوروزعلی دیداری در صف کماندوهای ارتش، در حکومت پیشین میرزمید و در سختترین و پیچیدهترین جنگهای ارتش در برابر طالبان میجنگید.
زهرا: «حال همهی ما خوب بود. سه نفر از یک خانه کار میکردیم و وضعیت مالی ما خیلی خوب بود. از این که به حیث مادر چند فرزند، در بیرون از خانه کار میکردم و ماهانه دههزار افغانی معاش میگرفتم، حس سربلندی و خودکفایی داشتم. همیشه با خود فکر میکردم، اگر درسخوانده میبودم، میتوانستم یکی از افسران بلندرتبهی ارتش شوم. یک استاد دانشگاه و یک زن تاثیرگذار در جامعه میبودم. از این که پسرم یک کمانده بود، در یکی از ولایتهای جنگی وناامن کشور«قندوز» وظیفه داشت و برای حفظ سنگر و تامین امنیت مردم میجنگید، به خودم افتخار میکردم.»
زهرا میگوید که در اول وقتی پسرش خواست شامل ارتش شود، او دلش نمیخواست به پسرش اجازه دهد؛ اما با پافشاری نوروزعلی مادر و پدرش به او اجازه دادند که برود و لباس ابلق ارتش را بپوشد. نوروزعلی، پنج سال در ارتش ملی خدمت کرد و سپس با گرفتن ترخیص از ارتش، آرام ننشست و با پشت سر گذاشتن یک آزمون اختصاصی، شامل سربازان«کماندو» شد. پس از فراگیری آموزشهای پیچیدهی کماندویی، به ولایت قندوز در شمال افغانستان اعزام شد. او تا زمان زخمیشدنش {یک ماه پیش از سقوط قندوز به دست طالبان} در آنجا وظیفه اجرا میکرد و تمام وقتش در نبرد با طالبان سپری میشد.
مادرش میگوید: «از این که میدیدم پسرم با لباس پلنگی از دروازهی خانه میآمد و پس از رخصتیها دوباره به میدان جنگ برمیگشت، خیلی خوشحال بودم. حس میکردم که در تامین امنیت مردم و مبارزه با گروههای تروریستی به طور مستقیم دست دارم. تا این که یک ماه پیش از سقوط کشور، پسرم زخمی شد و دیگر هرگز به سنگر برنگشت. دیگر سنگری وجود نداشت که او میرفت و میجنگید.»
۲. «کماندو»
«یگانه آرزویم این بود که من یکی از بهترین نیروهای کشورم باشم. شوق خدمت برای مردم عزیزم، باعث شد که پس از ترخیصگرفتن از اردوی ملی، به کماندو بروم. از اینکه در دشتهای وسیع قندوز و در صحراهای بزرگ شمال، برای نابودی طالبان شبها بیدار میماندم و عملیاتهای دشوار نظامی انجام میدادم، آرامش داشتم و خودم را سربلند حس میکردم. آرزویم این بود که با تروریستهای جهان{طالب، القاعده و داعش} بجنگم تا کشورم برای همیشه آزاد شود و مردمم دیگر حس ناامنی نکنند؛ ولی تیر ما به هدف نخورد.»
نوروزعلی دیداری، دانشآموز مکتب بود؛ اما پیش از پایان دورهی دوازده سالهی مکتب، وارد ارتش شد. او میگوید وقتی در صنف مینشستم، فکرم مرا به جاهای دور از شهر، به روستاهای ناامن و در صف نیروهای ارتش میبرد. همیشه به این فکر بودم که چگونه میتوانم شامل ارتش شوم.
یک جنرال ارتش که از نزدیکانش است، به او گفته بود که اگر میخواهد در بخش نظامی کار کند، اول مکتبش را تمام کند و سپس با اشتراک در آزمون نظامی شامل مکتب حربی یا آکادمی ملی نظامی شود؛ اما او مشورهها و توصیهها را جدی نمیگرفت و فکر میکرد که سربازی در ارتش خیلی بهتر است تا نشستن در صنفهای دانشآموزی در مکتب و بافتن قالین در خانه.
پس از این که شامل ارتش شد، پنج سال در ولسوالی سروبی ولایت کابل وظیفه اجرا کرد. پس از آن شامل کماندو شد و پنج سال دیگر در ولایت قندوز مبارزه کرد تا این که زخمی شد. از میدان جنگ به قول اردوی ۲۱۷ پامیر و از آنجا به کابل در بیمارستان چهارصد بستر نظامی انتقال یافت. میخواست هر چه زودتر بهبود یابد و پس به میدان جنگ برگردد؛ اما در روزی که میخواست پس برود، در«گردنهی باغ بالا» رسیده بود که خبر سقوط قندز را شنید. پاهایش سست شد و امیدش برای نبرد با طالبان را از دست داد و پس به خانه برگشت.
کماندو یک مورد از نبردها و چگونگی زخمی شدنش را تعریف میکند: «کماندو عملیاتهای پیچیده و پرخطر نظامی را پیش میبرد. یک شب از قول اردوی ۲۱۷ پامیر راپور آمد که طالبان بالای پوستههای اردوی ملی در منطقهی تلوکهی قندوز حمله کرده. با همسنگرانم رفتم پیش بچههای اردوی ملی در ساحهی تلوکه. هشت نفر از سربازان اردو کشته شده بودند. با یک حملهی کماندویی منطقه را پس گرفتیم و کشتهشدگان اردو را به قول اردوی ۲۱۷ پامیر انتقال دادیم.
یک وظیفهی مستقل هم داشتم. یک مخفیگاه قطعهی سرخ طالبان در منطقهی بز قندهاری قندوز بود و در آنجا ملامنصور و تروریستان زیر دستش، واسکتهای انتحاری میساختند. من و همسنگرانم باید آنجا را تصرف میکردیم و تمام واسکتها و مواد انفجاری را از بین میبردیم. نصف شب بود که به آنجا رسیدیم. طالبان از حملهی ما خبردار شده بودند و وقتی در آنجا رسیدیم، آنها منطقه را تخلیه کرده بودند.
تمام مواد انفجاری را از بین بردیم که طالبان بر ما حمله کردند و ما محاصره شدیم. دو نفر از همرزمانم کشته شدند و چهار نفر زخمی.
کماندوهای دیگر با تانکها به پشتیبانی ما آمدند. یکی از تانکهای ما را با سلاح سقیلهی ۸۲ زدند و تانک در داخل جوی آب رفت. من و غلامی، قوماندان کندک میخواستیم تانک را بوکسل کنیم تا از جوی بیرون شود. در همان لحظه طالبان تانک را زدند و من با چرهی ۸۲ زخمی شدم. چره شانهی چپم را زخمی کرد. زخمش عمیق بود و به شدت خونریزی کرد. در آن لحظهی شب فکر کردم که دیگر زنده نخواهم بود. فکر نمیکردم که همسنگرانم بتوانند مرا نجات دهند. هم جنگ شدید بود و هم فاصلهی میدان جنگ تا قول اردو زیاد بود؛ اما خوشبختانه آنها نجاتم دادند. طالبان از ساحه فرار کردند. مرا در قول اردوی ۲۱۷ پامیر آوردند و سپس به کابل در شفاخانهی چهارصد بستر نظامی انتقال یافتم.»
کماندو در کابل تحت درمان بود که هر روز جنگ در کشور شدیدتر میشد و طالبان جغرافیای بیشتری را تصرف میکردند. کماندو تا یک ماه بهبود یافت. میخواست پس به قندوز در میدان جنگ برود که قندوز سقوط کرد و سپس طالبان وارد کابل شدند. کماندو ماند و زخمهای بیدرمان در دل و روانش.
۳. «کماندو» در سایهی رژیم خشونتگر طالبان
روزی که طالبان وارد کابل شدند، نوروزعلی از خانه بیرون شده و رفته بود که از بانک پول بگیرد. مادرش میگوید که نگران پسرش بود. از دروازهی خانه بیرون شد و در داخل حویلی زن صاحب خانهاش را دید که گریه میکند. او گفت که نگران پسرش است. پسرش نظامی است و در دانشگاه دفاعی مارشال فهیم وظیفه دارد. طالبان وارد کابل شدند و اگر او را بگیرند، زنده نخواهند گذاشت. زن همسایه آمد و گفت که طالبان میآیند و خانهها را تلاشی میکنند. مادر کماندو میگوید که در آن ساعت هر چه به پسرش زنگ میزد، رخ نمیشد. تلفناش چارج نداشت.
زهرا و زنان همسایه تمام سندها، لباسها و داشتههای نظامی کماندو را آتش زدند و فقط یک کلاهش را نگهداشتند. مادر کماندو گریه میکند و میگوید: «تمام داشتههای نظامی نوروز را آتش زدم. یک کلاهش را گرفتم تا برای همیشه پیش خود نگه دارم. هر جایی رفتم آن را با خود ببرم. نوروز ارتقا کرده بود و رتبهی نظامیاش هم در آن کلاه نصب شده بود. وقتی لباسها، تقدیرنامهها و سندهای پسرم را سوزاندم، حس میکردم که زندگی خانواده و پسرم را آتش میزنم؛ اما چارهای نبود. وقتی نوروز پس به خانه آمد، همان کلاه را هم آتش زد.»
مادر نوروز میگوید که همه چیز تغییر کرد و آنها بهخاطر پسر کماندوی خود نگران بودند و میترسیدند که طالبان خانهی شان را پیدا کنند و به پسر شان آسیب بزنند، حتا فکرهایی بدتر و نگرانکنندهتر از اینها.
در روز سوم پس از سقوط کابل، ساعت ده و نیم شب بود که ضربههای محکم طالبانی به دروازهی خانهی زهرا، وحشتی در خانه ایجاد کرد. زهرا با خانوادهی خود در خانه نشسته بود که پنج نفر از اعضای طالبان با ریشهای بلند، لنگیهای سیاه و واسکت و کلاه طالبانی، شلاق به دست و تفنگ به شانه وارد خانهی آنها شدند: «پنج طالب وارد خانه شدند، من دختر و عروسم را گفتند که در اتاق بمانیم و تکان هم نخوریم. دروازه را از پشت ما بستند و در دهلیز شروع کردند به لتوکوبکردن نوروزعلی. دست و پایش را بسته کردند. پسرم گفت که هر چه میکنید، من آماده هستم؛ اما لطفا به پدرم که مشکل قلب دارد، کاری نداشته باشید. ما از ترس به خود میپیچیدیم. فکر میکردم که دیگر نوروزعلی زنده نخواهد بود. طالبان نوروزعلی و برادرش زینالدین را با خود بردند. شوهرم را تهدید کردند که از خانه بیرون نشود. پسر کوچکم بنیامین از همه بیشتر ترسیده بود. حتا گپ زده نمیتوانست. پس از آن اتفاق، لکنت زبان پیدا کرده است. از شلوغیها میترسد و در خوابش همیشه جیغ میزند و نوروز را صدا میکند.
طالبان نوروز و زینالدین را در یک جای نامعلوم بردند و پس از چهار ساعت لتوکوب و شکنجه در کنار جاده رها کردند. آنها از نوروز تفنگ و تپانچه میخواستند. به نوروز میگفتند که تو نیروهای ما را کشتهای و ما انتقام آنها را میگیریم.»
ساعت ۳ بامداد بود که نوروز به پدرش زنگ زد و گفت که خانمش را با لباسهای او و زینالدین آماده کند. آنها دیگر در اینجا نمیمانند. آن سه نفر به سوی مرز نیمروز رفتند. فردای آن شب وحشتناک، زهرا با شوهر، دختر و پسر کوچکش آن خانه را ترک کرد و در جای دیگری خانه گرفت.
نوروز با خانم و برادرش به نیمروز رسیدند و پس از سه بار تلاش، نتوانستند از مرز بگذرند. وضعیت در مرز خیلی خطرناک بود و نیروهای مرزی ایران و طالبان به مردم شلیک میکردند. آنها به کابل برگشتند. نوروز و خانمش به بامیان – ولسوالی یکهاولنگ رفتند و در آنجا در خانه مامایش پنهان شدند. او روزهایش را با قالینبافی سر میکرد. دو فصل خزان و زمستان را همانطور سپری کرد.
طالبان در کابل، دوباره خانهی زهرا را پیدا کردند و پسرش زینالدین را با خود بردند. به آنها گفتند که تا کماندو را تسلیم شان نکنند، پسر شان را به گروگان میگیرند. زینالدین سه روز در زندان طالبان بود و شکنجهاش میکردند. پدر کماندو بزرگان و ریشسفیدان منطقه را جمع کرد و در حوزهی سیزدهم نزد طالبان برد. گروه طالبان به قید ضمانت زینالدین را آزاد کردند. زینالدین دوباره راهی ایران شد. این بار موفق شد که به طور قاچاقی خود را به ایران برساند.
مادر کماندو باز هم دنبال خانهی دیگری بود تا از دست طالبان فرار کنند؛ اما این بار طالبان یکی از بزرگان همسایه را بردند، برای این که او یکی از ضمانتکنندگان بود. او را در بدل ۱۵۰ هزار افغانی رها کردند.
زمستان سپری شد. نوروز و خانمش پس به کابل آمدند. کماندو از مادرش خواست که کابل را ترک کند و به ایران برود. او نگران مادرش بود که اگر یک بار دیگر طالبان به خانه بیایند، مادر سکته خواهد کرد.
زهرا میگوید: «تنها من و بنیامین پاسپورت داشتیم. تاریخ پاسپورت شوهرم ختم شده بود، باید تمدید میشد. ویزا گرفتیم و به ایران آمدیم. خود را نجات دادم؛ اما هرگز راحت نشدم و به آرامش نرسیدم. نه چهرهی طالبان از پیش چشمم دور میشد و نه میتوانستم در مورد پسرم فکر نکنم. همیشه نگران بودم. هیچ نمیدانم که در یک سال گذشته در ایران چه خوردم و چه کار کردم. شب و روز برای نجات کماندو دعا میکردم.»
کماندو در یک خانه در کابل، مخفی شد و دوباره یک پایهی قالینبافی گذاشت و برای چند ماه دیوانهوار قالین بافت؛ اما حس امنیت نصیبش نشد. در ماه سرطان ۱۴۰۱ با خانم و پدرش از کابل به هرات فرار کرد. پس از ۴۵ روز زندگی در هرات، به نیمروز رفتند که به طور قاچاقی از مرز بگذرند و وارد ایران شوند؛ اما این بار خانمش باردار بود. وضعیت در مرز مثل بار اول بد و خطرناک بود. باز هم مجبور شدند که به کابل برگردند. باز هم همان قالین و زندگی مخفیانه. پدرش پاسپورتش را تمدید کرده بود و به ایران آمد. کماندو که برای خود و خانمش ثبت نام کرده بود تا پاسپورت بگیرند، نوبت شان رسید و پاسپورت گرفتند؛ اما دختر شان به دنیا آمد. این باعث شد که نتوانند کشور را ترک کنند. دخترش را نیز برای اخذ پاسپورت ثبت نام کرد تا برای او هم پاسپورت بگیرد؛ اما باید ماهها صبر میکردند که هنوز نوبتش نرسیده است.
کماندو کابل را ترک کرد و به ولسوالی بلخاب رفت. در آنجا در معدن ذغالسنگ دست به کار شد. همهی اینها برای این بود که چند روزی برای خود وقت بخرد و بیشتر زنده بماند. روزها همینطور با سختی میگذشت و کماندو دقیقههای دشوار زندگیاش در زیرزمین را میشمرد تا نوبت گرفتن پاسپورت دخترش برسد و این که سرانجام بتواند از دست طالبان نجات یابد.
او میگوید: «در بلخاب، در معدن ذغالسنگ کار میکردم. کار خیلی سخت و خطرناکی بود. در روزهای اول کف دستانم خونین شده بود. با کلنگ ذغال میکندم. در داخل معدن به سختی نفس میکشیدم. یک بار در زیرزمین مرا گاز گرفت. نزدیک بود بمیرم. همکارانم فهمیدند و بیرونم کردند. نجات یافتم. میخواستم در آنجا بمانم و بیشتر کار کنم. استخبارات محلی طالبان معدنها را بستند و کارگران را لتوکوب کردند. از هر کارگر جداگانه بازجویی میکردند.»
زمستان ۱۴۰۱ در معدن ذغالسنگ گذشت و کماندو پس به کابل آمد. بیشتر شب و روزها را در خانهی خود نمیماندند: «در نزدیک عید فطر من با خانمم رفتم بیرون برای این که چیزی بخریم.
نمیدانم در کجا و چه کسی مرا دیده بود. روز اول عید با خانمم رفتم خانهی یکی از نزدیکان ما. شب هم رفتیم در خانهی خُسرم که همسایه زنگ زد و گفت که امروز دو نفر طالب موتورسایکلسوار آمدند و تو را پرسیدند. به همسایه گفتم که اگر دیگر کسی سراغ من را گرفت، بگویید که من رفتهام به بامیان.»
این بود که کماندو تصمیم گرفت بدون زن و دخترش، ویزای یکی از کشورهای همسایه را بگیرد از کشور خارج شود. او میگوید که با همسنگرانش برای آزادی کامل کشور از دست تروریستان مبارزه میکرد؛ اما چه شد؟
حال که نجات یافتهاست، خوشحال نیست. فقط درد میکشد و زخم های وارد شده بر قلب و روحش هر روز عمیقتر میشود: «من خودم را نجات دادم، زخم بازویم بهبود یافت؛ اما با قلب زخمی خود چه کار کنم؟»
زهرا مادر کماندو میگوید، نگران عروس و نواسهاش است و اینکه سرنوشت آنها چه خواهد شد.