رها (اسم مستعار)
طبق قولی که به دستاندرکاران رسانهی رخشانه دادهام، این روزها و در لابلای فشار تعقیب و گریزهای طالبان، شامگاهان در پناهگاه موقتام با تمام توان باقیمانده از پشت گردنم میکشم؛ کنجی تاریکی را در اتاق پیدا میکنم؛ چشمهایم را مییندم، افکارم را نظم میبخشم و برای رسالت تاریخی مینویسم.
به قول شما مکتوب کردن فهم از تجربهی مقاومت نیز خود شیوهای از مقاومت است. پس باید این سکوت را شکست؛ نوشت و مکتوب کرد. باید روایت کرد. تا باشد رگهی این عصیان اگر نه در خیابان که در خطوط ماندگار شود و استمرار یابد.
راستش برای من، طالب تنها به اکنون و حالا و فجایع این روزها خلاصه نمیشود. تعریف طالب نزد من پیش و بیش از تعریفهای سیاسی یا فلسفی، کابوس سالهای کودکیام است. غارتگر خوشیهای کوچکم.
خوب به یاد دارم، هنوز تجربهی تلخِ ترسِ آن روز صبح در من زنده و بیدار است. روزی که پدرم را جلوی چشمانم با خود بردند و من هیچ کاری برای او نه که حتا برای خود نتوانستم!
درست به یاد دارم؛ دم دم یک صبح سرد زمستان بود که مثل هر صبح با بانک خروس بیدار شدم. تاریکی شب هنوز پا برجا بود که زنجیر در چوبی حویلی به صدا درآمد. دقایقی قبل از بصدا آمدن زنجیر پدربزرگم مثل هر صبح، روانهی مسجد شده بود.
در حویلی هنوز باز بود که چند مهمان بیگانه و ناخوانده از در حویلی وارد شدند. مردانی با ریش و لونگی. مردان تنومند و قوی هیکلی که هنوز و بعد از بیست و پنج سال کابوس زندگی من هستند.
سرم را از زیر لحاف صندلی بلند کردم؛ پدرم درست در مقابل من نشسته بود؛ یکی از مردان دست به سمتاش دراز کرد و به اشاره او را نزد خویش خواند. این روزها که خودم در جایگاه مشابهام و مورد تعقیب و تهدید طالبان، تا مغز استخوان جنس ترس آن لحظهی پردرد را میفهمم و میدانم پدر در آن لحظهها چه بیمی در دل و چه فکری در سر داشت.
او به سمت حویلی زیر چیلهی تاک انگور رفت. حتا چمپر برتن نکرده بود که دو مرد از بازوانش گرفته و وی را از درب خانه بیرون کردند مادر بزرگ و مادرم سراسیمه و پریشان به سمت در حویلی رفتند؛ اما کار از کار گذشته بود. آنها پدرم را باخود برده بودند. و من… من تا مغز استخوان میلرزیدم.
حتا نمیتوانم نام آن تجربهی تکاندهنده و سوزنده را« ترس» بگذارم. تا آن زمان هنوز نیاموخته بودم بترسم. تنها ناباورانه در جا خشک شده و به در خیره مانده بودم. طالبان پدرم را از زندگیام ناپدید کردند و از همان روز، من دیگر نه با لذت غذا خوردم، نه خوابیدم و نه بازی کردم.
در من چیزی فرو ریخته بود. چیزی از جنس اطمینان و اعتمادم به زندگی در کسری از ثانیه در هم شکسته بود. از آن دم من دیگر کودک نبودم.
جای رویاهای روشنم را رگهای از دلهره و اضطراب دایمی گرفته بود. ساعتها، روزها، شبها، هفتهها گذشت و پدر نیامد. پدربزرگ پیرم با همهی بزرگان قریه بسیج شده و دنبال پدر بودند. ولی چهل شبانه روز بود که پدرم « دود» شده بود.
از او هیچ رد و نشان و خبری نبود. آن روزها در چشمان مادر حاملهام، جز ترس و یأس نبود. مادرم آن روزها ساعتها به کنجی میخزید و در سکوت به جایی دور و دیر خیره میشد. حرفی نمیزد. نمیخندید. نمیخورد و … انگار روح مادرم را هم با پدرم برده باشند.
من هم به تقلید از او گوشهی تاریکی میجستم. شاید میلام به خلوت و تاریکی، سوغاتی سیاه همان روزهاست. از آن دم تصویر گنگی از خودم؛ کودک سه سالهی وحشتزدهای که چشم امیدش به در است دمی از خاطرم دور نمیشود.
شامگاه روز چهلام ناپدید شدن پدر، درِ حویلی ناگهانی باز شد و من که همیشه خیره به در بودم، با دیدن مردان قوی هیکل ریشدار و پوشیده در لنگی و پتو از از جا پریدم و داد زدم پدر ….! پدددر!
پدر را با پاهای خودش برده بودند اما خوابیده و بروی چهارپایی بازگردانند. مردان پتوپوش اینبار تعدادشان از بار قبل بیشتر بود.
وقتی پدر بزرگم سراسیمه و فریاد زده به سمت حویلی رفت، آنها دلجویانه نزدش آمدند و دستانش را فشردند و گفتند: سوءتفاهم شده و این کسی که آنان به دنبالش بودن، پدر در اغما رفتهی من نبوده است.
تصویر آن لحظهی پدر در ذهن من، حک شد. هرگز فراموش نشد و نمیشود. بدن پدر در چلهی زمستان تقریبن برهنه بود؛ سر و صورتش هیچ شباهتی با چهل روز قبل نداشت. تمام بدنش زخمی و متورم بود. تمام پوستاش کبود بود.
انگار پوستاش از بدناش کنده باشد،؛ استخوانهایش آویزان بود؛ چشماناش از وحشت یا درد از حلقه بیرون زده بود؛ بینیاش شکسته بود. سرش را تاس تراشیده بود. مرد در آستانهی مرگی که آن روز با او روبرو شده بودم، هیچ نشانی از پدر من نداشت.
به یاد ندارم کدام ماه از سال بود اما صندلی را برداشته بودند. مادر بسترش را آماده کرده بود. پدر را در دوشک بالای خانه خواباندند. اما او را انگار دیگر جان و روحی در کالبد نداشت.
مادر بزرگم که از شدت عشق و محبت پدر و دختری ما آگاه بود، رو به سوی من صدا زد و گفت: بیا پیش پدر. اما من جلوتر رفته نمیتوانستم. ترسیده بودم . آن مرد خوابیده روی بستر مرا میترساند. هیچ شباهتی با قهرمان زندگی کودکی من نداشت.
پدر حالا کالبد در هم شکسته و از شکل افتادهای بود که حتا دست و پایش حرکت نداشت. او شبیه عروسک تکهاییی شده بود که مادر بزرگ برایم دوخته بود. با جسمی بدون حرکت و چشمهایی بیروح شبیه دکمههای عروسک تکهای.
آن روزها خانهی ما میزبان عیادتکنندگان و مهمانانی بود که از هر کنج و کنار، از بالا و پایین قریهیمان و حتا مناطق دور دست، با تخم مرغ محلی، عسل خالص، خروس، داروی گیاهی و انواع دم نوشها …. به خانه میامدند.
من هنوز از پدر فاصله میگرفتم و تا اندکی رنگ پوستاش تغییر بهبود نیافت، کنارش نمینشستم. کمی که رمق به نگاهاش رخنه کرد، رفتم کنارش و زار زار گریستم.
نمیدانم آن شب و روز چرا هیچ کسی از من نپرسیده بود که زبان حال دلم چیست؟ گهگاه که جرأت میگردم در سکوت دست به سر و صورت پدر خفته میکشیدم تا بدانم زنده است و هنوز نفس میکشد.
اغلب به پلکها و انگشتان دستاش خیره میماندم تا مطمئن شوم تکان میخورند. تا هفتهها بعد که بلاخره پدر از خواب مرگ بیدار شد. پدر به زندگی برگشت. آهسته آهسته و نرم نرم. هر روز که میگذشت نشانههای زندگی مثل شگوفه در نی نی چشم و حرکات جسماش میشکفت.
از این فاصله که به خاطرات آن روزها مینگرم ایمان میآورم که گویا در این سرزمین بناست تاریخ خشونت و خون همیشه تکرار شود.
آن روزها شباهت زیادی با این روزها دارند. اصلن از جهاتی رونوشتی از خود این روزهایند.پدر که کمی جان گرفت، همه چیز متحول شد.
او که در قبل از تسلط طالبان در منسب بخش امنیتی کار میکرد، راهی قریه شده بود. دام داری میکرد. از دو گاو شیری و یک گاو قلبه گاو و چند گوساله نگهداری میکرد. من و پدر هر روز دم دم سحر دست بدست هم، راهی میشدیم.
او با انداختن تفنگاش برشانه و من با گرفتن خریطهی تلخان راهی غوچی (کشتزارها و کنار دریا) میشدیم. در مسیر من بی امان از زمین و زمان میپرسیدم و پدر بدون کلافگی پاسخ میداد. آخر او را دوباره معجزهوار یافته بودم. دوباره داشتماش.
سر بر سینهاش میگذاشتم و در میان سمفونی پرندگان و بلبلان در مرغزار دراز میکشیدم. به یاد دارم پدر هر روز با من دنبال شاپرکها میدوید. روزهای روشن و آبی دوباره شروع شده بود. هر چند کوتاه؛ هر چند کم…
با اصرار پدرکلان و اعضای خانواده، پدر مجبور به ترک وطن شد. من کم کم و پنهانی شبها به گفتگوهای بزرگان خانواده گوش میدادم. فهمیده بودم که به زودی عزم سفر دارد.
هر صبح با ترس رفتن و ترس ندیدناش از جا میپریدم. آخر پدرِ روزهایِ کودکی من تنها یک پدر نبود. همبازی و همراه و همراز من بود. به یاد دارم که شبها تا سر به سینهاش نمیگذاشتم خواب به چشم نمیآمد.
با اینکه آن روزها خواهر کوچکام بدنیا آمده بود، کمترین توجهی نمیکردم؛ چشم و گوش و حواس من نزد ماندن و یا رفتن پدر بود. او را همه جا میکاویدم تا مبادا بیخبر رفته باشد. تا اینکه در فرجام روز سفر بیسرانجاماش رسید و او یکبار دیگر نبود.
حالا میدانم او راهیِ سفر که مجبور به تبعید شده بود. یادم است آن روز صبح آن قدر گریسته بودم که چشمان کودکیام دیگر فروغ نداشت. برای روزها لب بر غذا نمیزدم. شور زندگی در همان کودکی از من رخت بسته و با پدر به سفر رفته بود.
پدر که رفت روزهای سهمگین و سیاه چون ابرهای سیاه و طوفانی به سرعت به سراغ خانه و خانوادهی ما آمد. پدر بزرگ هفتاد سالهام، محافظ و مسوول سرپرستی عروس و نواسههایش؛ ما چهار خواهر و یک برادر شده بود.
خانوادهی ما مشمول دو عمهی مجرد و چهار کاکا و خانوادهی کاکای بزرگ بود. ظرف چند روز مردان و پسران جوان خانواده از راه قاچاق روانهی ایران شدند. پیرمرد مانده بود و مسئولیت ده کودک و دو عروس جوان و دو دختر جوان.
حالا که به آن روزها میاندیشم میفهمم در پشت چهرهی مهربان و رفتار آرام پدر بزرگ، چه اندوه بزرگ و اضطرابی پنهان بود. پدربزرگ و برادر نه سالهام مسوول نگهداری از دامها و کشت و کارها در زمینهای زراعتی بودند.
پس از مدتی خانوادهی کاکایم نیز راهی پاکستان شدند. تصویر پدر بزرگ سالخوردهام با دستان پینه بسته و محنت کشیدهاش در یادم مانده است. مرد کهن سالی که ناگزیر مثل یک جوان کار میکرد. صبحها پیش از سپیده ی سحر بیرون میشد و شامگاهان در بارگاره در ظاهر.
به تنهایی گل آب میکرد؛ برنج میکاشت. فراوردههای زراعتی شامل همهی غلهجات میکاشت. در کنار آن پنبه هم میکاشت که محصول خوبی داشت. روزها تا شب کنار الاجی مینشست؛ کار میکرد و برای ما نواسهها با عشق قصه تعریف میکرد.
او بود که نمیگذاشت زخم غیبت پدر دهان باز کند. او پیر مرد قهرمان و مهربان من بود. اما در آن دوره با وجود تمام تلاشِ پیرمرد ما بی نهایت دچار فقر و تنگدستی بودیم. به یاد دارم زندگی از طریق تبادلهی جنس به جنس تأمین میشد.
و ما همهی ضروریات اولیه را با غله معامله میکردیم. از آن روزها طعم سه حسرت در ضمیر و ذهنم مانده است. حسرت مزهی بوره، بوی نان گندم و عطر برنج پلوی!
اهالی محل، همه دربارهی تحولات سیاسی میدانستند و میگفتند: قطحی شده؛ طالب آمده. در این میان، سرکها و راههای مواصلاتی همه مسدود شده بودند. دارو و داکتر و کلینیک نبود. وسایط نقلیه نبود.
حمل و نقل متوقف شده بود. ساعتها باید از مسیرهای صعبالعبور راه میرفتی تا به کلینیک یا بازار میرسیدی. زنان همه ناگزیر بودند چادری بپوشند. ذهنها و ضمیرها آنقدر واپسگرا و متعصب شده بود که انگار هرگز در این جامعه هیچ کسی هیچ تصور و تجربهای از ثبات، امنیت و مدنیت و … نداشته و ندارد و نخواهد داشت.
حالا که در یک قدمی بازداشت و شکنجه از سوی طالبان ایستادهام، وقتی به تاریخ این سرزمین از منظر تجربهای زنانه نگاه میکنم، پی میبرم که ستم و تبعیض علیه زنان هرگز محدود به منحصر به طالبان یا هیچ نیروی سیاسی و ایدئولوژیک دیگری نبوده و نیست.
سنت ستم بر زن در این سرزمین رویه مسلط و روا بوده است. دختران در وضعیت مسلط همواره و همیشه از حق آموزش محروم بودهاند. حق تمرین اراده و اختیاری بر انتخاب پوشش، همسر، کنترل بر بدن و … نداشتهاند.
زنان همیشه «دیگری»ای بودهاند که قرار نبوده و نیست به «خودی» شوند. برسمیت شناختن ارزش و کرامت بشریِ زنان نیز همیشه مشروط و منوط به تمکین از ساختارهای سنتی و سختجانی بوده که در پی آن، زنان از خود بیگانه و استثمار شدهاند.
در این میان کدام مقصرند؟ نمیدانم! نظام اجتماعی و معیشیتی موجب این سرنوشت است یا بیخردی و بی خبری عمومی؟! یا مجموعهای از هر؟!
آن زمان از بختخوش، در سایهی حمایت پیرمرد قهرمان و مهربانی زیستم که به من درس آزادگی و آزادی میداد. او به درک روشنی از معنای زندگی انسانی رسیده بود.
زندگی را مقاومت و مقاومت را زندگی میدانست. همو بود که مثل وِرْد، به گوشام نجوا میکرد: ستم نمیماند دخترم. ستمگر نمیپاید.
روزها بدین منوال میگذشت تا در کاپیسا اعلان شد که خط پرید. آن زمان حتا نمیدانستم کدام خط و چگونه پریده است.
اما به یاد دارم که چیزی به شب نمانده بود که ملا امام مسجد بی وقت در بلندگوی مسجد گفت: مردم آمادهی سفر به سوی پنجشیر شوید. خط پریده است و طالبان کاپیسا را گرفتهاند. چند دقیقه بعد صدای غرش تانکهایشان همه جا به گوش میرسید.
همه سراسیمه راهی شدند؛ یکی با مواشی؛ یکی با کوچ؛ یکی با دختر و پسر و پدر و مادر بیمار؛ همه اهالی، همان شب راهی سفر به پنجشیر شدیم.
آن زمان، خواهر شیرخوارهام شش ماه داشت و سفر ما مصادف بود با تموز تابستان و موسم انگور. مادرم تازه نان گندم در تنور پخته بود و مادر بزرگم برای صبح پنیر آماده کرده بود. برای آذوقه چند خوشه انگور و پنیر در خریطهای تکهایی انداخته و با همان لباس و بوتهای پلاستیکی با جمع مردم محل و قریههای دیگر حرکت کردیم.
در راه بوتهای پلاستیکی من و خواهرانم پاره شد و ما با پای برهنه به رفتن ادامه دادیم. در بخشی از راه نیز مادر بزرگم به یک چاله افتاد و استخوان کمرش کسر کرد. با اینحال کمرش را بست و به رفتن ادامه داد.
در فرجام وقتی به تنگی پنجشیر رسیدیم، با فاجعهای انسانی و تمام عیار روبرو شدیم. فاصلهی سیل مردمی که در تلاش بودند که خود را وارد دره کنند با دریا خیلی کم بود. من به چشمان کودکیام دیدم که در آن هیاهو چگونه آدمها خاصه زنان و کودکان به دریای خروشان میافتادند و در میان امواج خروشان و خشمگین ناپدید میشدند.
مادرم از آن روز روایتی دردناکی دارد: در نیمههای همان شب طولانی او در ازدجام من و دو خواهرم را گم کرده بود. در حالی که پریشان به دنبال ما میگشته با یک دختر نوجوان سر میخورد؛ دختر دست مادرم را میگیرد و میگوید: او و خواهر نوزادش چند ساعتیست مادرشان را گم کردهاند.
به مادرم التماس میکرده که به خواهر نوزادش که از شدت گرسنگی و گریه از حال رفته بود، شیر بدهد. دخترک گریهکنان به مادرم میگفته: که دیگر تاب و توان حمل نوزاد را ندارد. از سر ناچاری میخواهد او را نیز به دریا بیندازد.
میگفت: مطمئن است مادرش را نیز دریا بلعیده. تمام تلاشاش این بود که پیش از انداختن نوزاد به آب، کاری کند که تشنه لب از دنیا نرود.
میگفت: شنیده است که آدمی نباید نشته از جهان چشم ببندد. مادرم میگوید برای کسری از ثانیه درد و ترس خودش دربارهی گم کردن ما را فراموش میکند. با نوزاد و دخترک به قول (سرپناه طبیعی در دل کوه) میرود و به نوزاد شیر میدهد.
مادرم میگفت: نوزاد کوچک آن قدر محکم مک میزد و حریصانه شیر مینوشید که انگار سالها بود گرسنه مانده بوده. نوزاد بعد به خواب میرود و مادر به جستجوی ما میدود. یادم نیست چطور در چه حالی ما را یافت ولی به یادم است که گردش چرخ بالهای منتسب به فرمانده مسعود را میشد بر فراز کوها دید.
در میان مردم شایعه بود که او؛ مسعود از آن بالا وضع را میبیند و نظارت میکند. ولی تا هنوز نمیدانم چرا ازآن شب و روز پرفاجعه و پر وحشت نه عکسیست و نه سندی. تا هنوز نمیفهمم چرا کمترین رد و روایتی از آن دوران پرآشوب پربلوا نمیشنوم.
چه بازییی در کار است که با وجود حضور خبرنگاران و فیلمبرداران عمدتن خارجیای که برای مستندسازی همیشه همراه فرمانده جوان بودند، این بخش از سرنوشت تیرهی جمعیمان در فقدان اسناد و روایتها معتبر و مستند در هالهای از ابهام و تاریکی باقی مانده است؟!
در فرجام، بعد از طی طریق یک مسیر طولانی با پاهای برهنه و لبها تشنه و شکمها گرسنه رسیدیم به زمانکور. وقتی رسیدیم همه جا پر شده بود از موج مهاجران و بیجاشدگان شمالی. مادرم با قیچی و ناخنگیر ریگ و خارهای پاهای ما را بیرون کرد و در آب گرم گذاشت. بعد با وازلین چربشان کرد و ما به خواب رفتیم. یا شاید از خستگی بیهوش شدیم.. خوابی عمیق و طولانی…
آه! از خواب گفتم؛ اینجا پاسی از شب گذشته است. در واقع صبح شده است.
شاید حالا و با ارسال این بخش از خاطراتام ، کمی روشن شده باشد که چرا و چگونه در برابر طالبان یک معترضام!؟ حالا شاید تا حدی بدانید که این بانیان خصم، خشونت و خشم، چه حقی را یا در واقع چه گنجی را از من ربوده و به تاراج بردهاند. آنان کودکی مرا و هزاران چون مرا به دار آویختهاند. و من حالا در موقعیت دیگری و در زمان دیگری، به مصافشان آمدهام. با اعتراضام خار چشمشان شدهام. خار چشم تمام این کوردلان و حامیان آنان.
میدانید، من و همسنگرانام مصمایم تا زندهایم در برابر این بیعدالتی و حقتلفی بایستیم. اعتراض، زادهی آگاهی و بیداری است و بیداری، در فرجام گریز ناپذیر است. مثل همین بارقههای کمجان نور سیپدهدم که از درز پردهی ضخیم پناهگاه این روزها به دالان تاریک رخنه کرده است.
به امید پیروزی روشنایی بر ظلمت
با حرمت
رها از خط مقدم رزم