شیما اصولی (اسم مستعار)
گوشی همراهام زنگ میخورد؛ عقربههای ساعت هشت صبح را نشان میدهد. هنوز منگ و بیخوابم. دیشب تا دیر وقت در گروه هماهنگی حرف میزدیم و برنامهریزی میکردیم. جایی میان خواب و بیداری، با خود و افکار پریشانم درگیرم.
امروز، سر قرار بروم یا نه؟ لحظهها و دقیقهها به سرعت میگذرند و به ساعت موعود نزدیک میشوم. اضطراب، چون تاریکی در دل آسمان بر دلم چیره میشود. رفته رفته، دلشوره، جای دلپُری را میگیرد و پیش از برآمدن، ناگزیر در برابر آیینه به چهرهی رنگباختهی خودم نگاه میکنم.
در این اواخر حس بیپناهی و افسردگی دوستان گرمابه و گلستانام بودهاند. شانه به شانه و همه جا با من بودهاند حتا حالا و در آینه نیز کنار شانههایم ایستادهاند. این دوستی اجباری از روز فروپاشی آغاز شد.
آن روز که یک گروه تروریستی در فرجام و پس از دههها ارتکاب جنایت و خلقِ مصیبت، نهاد قدرت را به چنگ آوردند. از آن روز، بیپناهی و افسردگی دمی رهایم نکردهاند. سرم را به شدت به راست و چپ میچرخانم. بدنم را تاب میدهم و هرآن چه پریشانی است را به کف اتاق میریزم.
مصمم، چادرم را به سر میکنم؛ دل به دریا میزنم و آماده رفتن میشوم. از حویلی بیرون نشدهام که پدر، پریشان از پشت سرم صدا میکند: کجا میروی؟ بیرون اوضاع خوب نیست. برمیگردم؛ نمیدانم چه بگویم؛ دستهای پینهبستهاش را میبوسیم.
چشممام را از چشممانش میچرخانم و میگویم: بیرون کار دارم و زود برمی گردم.نگران نباشید! به پدر نمیگویم راهی اشتراک در برنامهی دادخواهی خیابانیام. نمیگویم به «پل سرخ» میروم تا سرخترین شعارهای جهان را در برابر سیاهترین تفکر جهان سر بدهم.
به او نمیگویم که میروم تا چشم در برابر چشم خیرهی طالب بایستم. شاید اگر میفهمید، مانع ام میشد. دستاش را دوباره میبوسم تا اگر بازنگردم این آخرین بوسهی مهر بر دستان محنتدیدهی پدر، آخرین یادگار از خانه و تنها آذوقهی آیندهی مبهمام باشد.
طبق منوال این چند ماه، تمام راه را میزبان پریشانترین کابوسهای بیداری ام. به ناپدیدشدگان و قربانیان گمنام خشونت طالبان میاندیشم. به یاد چهرهی قربانیان این ددمنشان و اهریمنان که میافتم خونم به جوش میآید.
سعی میکنم تا پایان راه افکار پریشان را به خاطرم راه ندهم. سعی میکنم مثل کودکان، سادهدلانه به سرگرمیهای کوچک لحظهای و دم دستی بیاندیشم. به شورنخود فروش کنار خیابان که بیخیال و بی اعتنا که به فکر فرو رفته یا به حرفهای بیربط و نامربوط راننده پشت فرمان. اما بیهوده است.
از هر چه فرار کنی با سرعت و شدت بیشتری به سویش پرتاب میشوی. دوباره به این ماهها و روزها وصل میشوم و به عمق سرخوردگی و تنهایی مزمن که همه گرفتارش شده اند. باز ذهنم سرکشانه به سوی اعماق این مغاک تیره، خیره میشود. حساب زمان و مکان از دستم رفته است.
راستی چند ماه شد از چیره شدن این تیرگی به جهان درون و بیرونمان؟ چند ماه شد که این دشمنان قسمخوردهی انسان، این دگماندیشان و پوسیده فکران تمام این سرزمین را به خانهی مردگان بدل کردهاند؟ چند ماه است ما زنان در قفسی به نام افغانستان بدون هیچ روزنه و افقی برای پایان محبوس شدهایم؟
در گوشهی آینهی عقبنما دوباره به خودم مینگرم. در این چند ماه گویی صد سال گذشته باشد؛ یکباره پیر شدهام! شاید این درک از درد محدودیت و محرومیت است که با آدمی این کار میکند.
آدمی اگر رنگ آزادی را ندیده و نشاخته باشد، نمیداند در بند است و متعاقبآ رنجی هم نمیبرد. مثلِ هزاران زنی که زیر سلطهی سنت و سرکوب ایدهای از آزادی و رهایی نیز ندارند. رنج استخوانبرافکن وقتیست که باری طعم پرواز را چشیده باشی و باز در بند ببفتی.
این حکایت نسل من است. ما در این دودهه دانه دانه بندهای سنت و عادت را در خویش و پیرامون گسستیم تا به آبی آسمان چشم دوختیم. ما با هزار خون دل، در زمین هزار پارهی جبرها و ناگزیریها شاخهها و خوشههای جهانی نو و جامعهای نوپا را کاشتیم.
حالا اما… حضور در اجتماع برای ما ممنوع است؛ حضور در دانشگاه ممنوع است. اشتغال ممنوع است. سفر ممنوع است. حرکت ممنوع است. آموزش ممنوع است. اختیار ممنوع است. انتخاب ممنوع است. انتقاد ممنوع است. شادی ممنوع است. زیبایی ممنوع است. پاکیزگی ممنوع است. پرسشگری ممنوع است. در اصل، این زندگی است که ممنوع است.
آه! بلی در قلمر مرگاندیشان زندگی ممنوع است. آنان سفیران مرگ و نیستیاند. همانگونه که جان شیرین راحله را گرفتند. آه راحله ام! او را در حملهی ای خونبار به مرکز آموزشی موعود از ما گرفتند. چنان که جان عزیز دوستانم در دانشکدهی حقوق دانشگاه کابل را نیز گرفته بودند.
آنان سالهاست در حال قتل عام ما و مردم مایند. دشمنان قسم خوردهی ما؛ تشنه به آخرین جرعهی زندگی در ما. حالا همانها از راه سلاخی ما بر چوکی قدرت بر ما نشستهاند!
چه طنز تلخ و تکان دهندهای! چه زمان چه زمانهای! موتربه مقصد میرسید و میایستد و من با طعم این طنز تلخ زیر زبانم از موتر پایین میجهم. قدمهایم را تند تند بر می دارم تا زودتر به محل قرار برسم .
آری! من باید به جای تمام این گلوهای گلگون خفته در خون، امروز صدا شوم. جهان باید بداند که حتا اگر آنان با این گروه به تعامل و معامله بنشینند، من نخواهم نشست. من در این خاک و خاکدان ریشه در خاکم. این خاک، خانهی آبایی من است.
قدمهایم را محکمتر بر زمین بر میدارم. سرم را راست و بلند نگه میدارم و به سوی پل سرخ راه میافتم. پنج دقیقه بعد خودم را در میان گروهی یافتم که قرار بود دادخواهی کنیم. بیست دقیقهای منتظر ماندیم تا دیگران نیز از راه برسند. شعارها میان همهمان تقسیم شد (نه به حجاب اجباری، کار ،نان ،آزادی)
از حوزهی سه امنیتی الی دهبوری همه با هم بلند و با تمام توان شعار میدادیم: نه به حجاب اجباری! من زن استم به خودم محرم استم.
در این میان، پرزهها و کنایههای مردان عابر کنار جاده آزار دهنده بود ولی در آن لحظات چندان اهمتی نداشت. یکصدا و یکپارچه کنارهم راه میرفتیم و شعار میدادیم. موجی از گرما و انگیزه در دل جمع ما و زمستان سرد کابل برپا شده بود؛ آنقدر که تا مدتها متوجه نشدم دستانم از فرط سرما کبود و کرخت شده و نفسم از شدت سرما بند میآید.
در آن لحظات، باید به جای راحلهی کوچکام صدا میشدم. برای جان عزیزهمصنفیها و همدانشگاهیام دادخواهی میکردم. باید به آنان میگفتم که میان آنان و داعشیان و و دیگر قصابان هیچ تفکیک و تفاوتی نیست.
باید به آنان میفهماندم که برای ما همهی آنان یک مشت تروریست دهشت افکناند که هیچ جایی در قلب و روان مردم ندارند. طالبان باید میدانستند که اختناق و استبدادشان همه را خاموش و خفه نمی ماند.
نزدیک دانشگاه کابل و دهبوری رسیدیم که طالبان از راه رسیدند. نمیدانم از روی خشم بود یا جرأت، ولی با دیدن آنان بلندتر فریاد میزدیم: آزادی! آزادی! آزادی!
طالبان باید میدانستند در زندانی که برای ما ساختهاند ما رام و آرام نمیشویم. آنان باید میدیدند این مفهوم برعکس فرافکنیهای بیشرمانهی آنان برای برچسب زدن وغربی و شرقی پنداشتن آن، برای نسل من منبع و مبنای حیات است.
آنان باید میدانستند که من و دیگر همنسلان من برای هر حرف و هجای آزادی هزینه و قربانی دادهایم. ما یکصدا شعار میدادیم «آزادی» که آنان با اسپری مرچ و گاز اشکآور به ما حمله کردند.در جمع بلوایی برپا شد.
هر کس به هر سو میدوید. چشمان یکی از دوستانم مثل دو کاسهی آتش سرخ شده بود و هراسان داد میزد: (من نمیتوانم ببینم!)
در آن لحظات موجی از خشم و ترس را زیر پوستم حس میکردم. ضربان قلبم تند میزد و دستانم میلرزید و دندانهایم بهم فشرده میشد. همه متفرق شدند و بعضی دوستان از جمله هدا با تکسی به سوی خانه عازم شد.
من نیز به هزار سختی خود را به یکی از دکانهای دهبوری رساندم. مدتی صبر کردم تا ارتعاش صدا و دستانم کمتر شود و به بعد سوی خانه راهی شدم در مسیر زیر لب میخواندم: من سرود خواهم خواند بار بار آزادی…
هر بار در این یادداشت به این بخش از روایت رسیدهام تجربهی آن همه بیچارگی و ناتوانی را نتوانستهام در قالب کلمات و تشبیهات ادبی تصویر کنم. انگار زبان، ابزار سومندی برای بیان بعضی ادراکهای حسی و تجربی نیست.
اما میدانم که آن صحنه تا زندهام، چون زخمی سرباز در خاطر من و همراهانم خواهد ماند. تماشای آن میزان وحشیگری، خشونتآفرینی و بیرحمی بعضآ از توان آدمی بیرون است.
در آن میان به یاد دارم وقتی ما از سوزش چشمها و حنجرهها به خود میپیچیدم عابران بی اعتنا و با نگاههای دریده با ریشخندی و تمسخر به این صحنه مینگریستند. آنان به ما میخندیند؛ به ما که برای حقوق جمعی و مدنیمان در روز روشن در ملاء عام تحقیر و شکنجه میشدیم. حالا روزها از این روز گشذته، اما من هنوز در توضیف آنچه زیسته و دیدهام، ناتوانم.
مگر رنج را میتوان مکتوب کرد و نگاشت؟! رنج تجربهای درونی و و انتزاعیست که نمیتوان عمومیاش کرد. ازینرو به زعم من هیچ متن مکتوبی شاید در به تصویر کشیدن واقعیت گزنده و گران آنروز کمکی نکند. زیرا در تبادل درد، گویا جبری در میان است. جبری که زمانی عفیف باختری نیز از آن سروده بود؛ «درد هر کس به خودش مربوط است»
شاید همین اشتراک در رنج باشد که آدمهای همزخم و همدرد را مثل تار و پود به هم نزدیک میکند و گره میزند. این رنج مشترک است که من و همراهانم را ماههاست در این خندقِ اختناق و زیر یوغ این استبداد، به سنگر خیابان کشانده است. به خیابان که هنوز بوی آزادی میدهد.
چه باک اگر در جستجوی آزادی آدمی بمیرد یا بماند.