ضیا جویا
چند روزی میشود هرات آمدهام. شهر شلوغ است مثل گذشته؛ مثل هفت ماه پیش. این روزها اما خالیست؛ یا دست کم برای من. نه دوستی مانده که بشود لحظهای با او قدم زد و نه آشنایی که وقت خالیات را با حضورش پر کنی.
از رفیقِ اهل دلی که سفرهی دلت را به رویش باز کنی هم خبری نیست. برای آدم تازه وارد شاید شهر شلوغ باشد اما برای من این مصداق «شهر خالی، خانه خالی» است.
در این مدت بر سیمای شهر تغییری وارد نشده. به جز پرچمهای سفید رنگی که سر دروازهای هر دکان آویزان شده؛ آنهم از روی اجبار. دیگر همه چیز سرجایش باقی مانده. آدمها نیز با همان سرعت و دفعات سابق در آمد و شد اند. شاید هم بیشتر.
پیادهروها همان عابران و سرکها همان شلوغی سابق را دارند. کوچهها هنوز هم نقشِ میدان بازی کودکان را بازی میکنند و کافهها، پاتوق و خلوتگاه جوانان اند.
با همهی اینها اما رفتارها سرد شده. چیزی عمده انگار در درون آدمها جابجا شده. چهرهها زمخت و نچسب. رنگها پریده و قدمها سراسیمه. در این میان، شاید آشنایی را پیدا کنی اما با رفتار، گفتار و اغلب چهرهای متفاوت.
این روزها در شهر زنان کمتری و مردان ریشدار زیاد میبینی. عمومآ اما همه افسرده و مکدرند؛ همچون هوایِ ابری و خاکآلود این روزهای هرات. آدمها و عاداتشان نیز همچون تغییر نظام انگار زیر و رو شده باشد. ضربالمثل «یک شار و دو نرخ» بیشتر میتواند مصداق عینیای حال و هوای این روزهای مردم شهر باشد.
با دیدن این وضعیت به خود میگویم، من نیز باید بروم. مانند هزاران تن دیگر از این شهر باید رخت بکنم. باید همین روزها بار و بندیلم را بسته و کولهبارم را بر دوش بکشم. دل بکنم از این شهر و آدمهایش. از کوی و برزن و خیابانهایش.
قبل از رفتن اما چیزهایی را با خود باید بردارم. هر آنچه در توان دارم و هر آنچه در این سال همراه و کنارم بودند: کتاب، دفتر و خودکار. خاطره و عکس. عشق، امید و آرزو. باید همه را جمع کنارم و بگذارمشان لای برگهای «بیگانه»ی آلبرکامو و یا «بینوایان» ویکتور هوگو تا خشک شوند.
باید همه را تبدیلِ شان کنم به خاک. مشتی از آن را بین پارچهای پیچیده و با خود بردارم و مقداری را هم سرمهی چشم کنم.
اما به کجا؟! هنوز نمیدانم کجا، آنچه به یقین میدانم این است که من نیز باید راهی شوم. مقصد و مسیر مشخصی ندارم. آنچه روشن است این است که مسیر یکطرفه است؛ راه بیمقصد و بیبازگشت است.
من نیز باید دل به دشت و کوه و بیابان بزنم. درد را ببرم. تن رنجور و خسته را نیز. کاش میشد وطنم را نیز بردارم، بگذارماش بین کولهپشتیام و ببرماش یک جای دور. جایی دنج و خلوت. ببرماش جایی و آبادش کنم تا چند صباحی روی خوش ببیند.
در آبادی نفس بکشد و آزادی را با رگ و خون و پوست و استخوانش حس کند. ببرماش آنجا که کسی موجودی به اسم «طالب» نشناسد و تفنگ مفهومی نداشته باشد. تروریست، قتل و کشتار واژههای بیمفهوم باشند. خبری از خشونت و انتحار نباشد.
آنجا که کسی زخمی از جنگ بر دل و جاناش نداشته باشد. دستش را، پایش را و عزیزش را در حملهای از دست نداده باشد. آنجا که بیرحمی و قلدری و چپاول قانون نانوشتهاش نباشد. جایی که کسی فرزندش را به لقمهنانی نفروشد.
آنٰجا که کودکان کار وجود نداشته باشد. آنجا که مردم غم نان نداشته باشند و آنجا که «کسی را با کسی کاری نباشد».
کاش میتوانستم این وطن را در کوله پشتیام بگذارم و با خود ببرم.
کاش…