نویسنده: فاطمه
ماههاست جایی میان آسمان و زمین معلقام. در تمام این هفتهها، نه دل ماندن داشتم و نه پای رفتن. هنوز هم پس از حدود شش ماه، در میان ترس و تردید و تمکین در نوسانم. از برقع، از شلاق، از دستگیری، از سرکوب، از خشونت و شکنجه و از هر آن چیزی که مرا به عنوان یک شهروند چه حتا به عنوان یک انسان برنتابد و نپذیرد میهراسم و از سویی، رگهای از خشم و بیزاری در خونم میجوشد و آرامام نمیگذارد.
تنها یک حقیقت کمی بیتابیام در برابر این واقعیت تلخ و تکاندهنده را قرار میبخشد. این حقیقت که من در این حال تنها نیستم. این سرگذشت، سرنوشتی انفرادی نه که موقعیت نسلی و جمعی است.
پس میتوان برای تغییر و تعدیلاش نیز در میان جمعی از همنسلان چارهای اندیشید و کاری کرد. تنها در قالب مطالبهای جمعی میتوان در برابر ذهنیت و ماهیتی که انسانیت را مشروط میکند و صلاحیت انسانی را به نام دین و قانون و شرع به سلابه میکشد را به چالش کشید.
پس از تثبیت و تحکیم قدرت طالبان در افغانستان، عملا هیچ چیز و هیچ کس مانند سابق نبود و نیست. جامعه در تمام حوزهها و حیطهها از منطق و مدار نسبی زندگی بیرون شده. همه چیز با سقوط کابل رنگ باخته؛ محلهها، مکانها، کوچهها دیگر همان یادها و حسها و معناها را تداعی نمیکنند.
دانشگاه، پل سرخ، شهرنو، فروشگاهها … همه چیز مشمول معنای شب و روز، انگیزهی زندگی و فرم روزمرگی تا منش ساکنان این شهر و در مواردی حتا معماری شهری، همزمان با تحول ساختار سیاسی منقلب شده است. شبهای بیشماری من و مادرم از وحشت به خود لرزیدهایم.
روزهای زیادی را پر از دلهره و اضطراب سر کردهایم. چه شبها که صدای غرش طیارهها دیوار آسمان را میدرید و که از فراز بام میگذشت و خواب را از چشمانمان میزدود. گاهی بیتابانه و کودکانه آرزو میکردم ای کاش در یکی از این طیارهها من، مادرم، دوستانم و وطنم نشسته بودیم و به سوی سرزمینهای آرام و آزاد میرفتیم.
به یک جایی دور که رد و ردای تعصب طالب و این بدویت مسلط نباشد. جایی که ناگزیر هر روز با قاتلین پدرم مواجهه نشوم. میرسیدم به مکانی که هر لحظه شکنجه نشوم و زجر نکشم.
اما آخر مگر دامن جبر نسل ما را پایان و غایتیست؟! مگر با تغییر سرزمین دردهای زیسته و جبرهای تحمیلشده را پایانیست؟! نشاید.
پدرم را پنج سال قبل طالبان در قندهار کشتند. شبی که کابل سقوط کرد، از هر جهت مثل شبی بود که جسدِ بیروح و بی جان پدرم را از قندهار آوردند. از شبی که کابل سقوط کرد من یک بار دیگر یتیم شدهام.
یک بار دیگر هر آن چه به نام پشتیبان، ریشه و ستون در زندگی میشناختم را باختهام. از آن شب، با زندگی بیگانه شدهام. دیگر خود را نیز نمیشناسم. ناتوانی و سرخوردگی احاطهام کرده است.
حس میکنم هیچ قدرتی برای بدست گرفتن افسار زندگیام در اخیتار ندارم. هر بار سرگذشتم را به یاد میآورم و آکنده از خشم و عذاب میشوم. دانشجوی سمستر دوم رشته انجینری دانشگاه پولتخنیک بودم. چقدر برای زندگی سرشار از شوق و شیفتگی بودم.
پدرم قول داده بود وقتی از وظیفه برگردد برای من لبتاپ دلخواهام را بخرد. آه که او چقدر دوست داشت مرا در لباس انجینری ببیند. طالبان این آرزوی کوچک را از او گرفت. و قلب پدر نازنین من نیز چون هزاران انسان عزیز دیگر در این سرزمین، قبرستان آرزوهای کوچک و دستنیافتنی شد.
من تصمیم گرفتم در راه و برای پدرم که در همین وطن جاناش را از دست داد، مبارزه کنم.
آن روز که در شهر نو کابل همهی ما جان به لب رسیدگان، همهی ما دختران و زنان برای دادخواهی، جمع شده بودیم، حس غرور می کردم.
به کالبد بیجان پدرم میاندیشیم و به حقانیت مبارزهی جمعیمان. آن روز برای اولین بار بود که در تجمع دادخواهی اشتراک میکردم. برای مطالبهی آزادی، این اصل طبیعی و بشری کنار هم ایستاده و شعار میدادیم. غافل از این که «ما» به مثابهی زنان و شهروندان آگاه و «آنها» تروریستها، هیچ زبان و درک مشترکی از این ارزشها نداریم. با این حال، من آنجا و در آن میدان ایستاده بودم تا با تمام آن ناهمجهانی و همزبانی از «حقی» بگویم که به زعم آنان «ننگ» است.
آن روز خشونت و سرکوب تجمع مسالمتآمیز ما از سوی طالبان بیش از این که گویای ضعف ما باشد بیانگر ترس آنان بود. طالبان با خشونت تمام اعتراض ما را سرکوب کردند غافل از اینکه من و دیگر زنان همنسل من میدانیم خاستگاه خشونت، قهر نه که ترس است.
آنان آن روز ثابت کردند که از جان گرفتن آموزهها و ارزشهای دموکراتیک، آزادی بیان، جامعهی مدنی، حقوق زنان و … چقدر میهراسند.
آن روز جمع ما در کوچهی گل فروشی شهر نو کابل، چهل دقیقه در محاصره گروهی بودیم که جز وحشت آفرینی و زورگویی ابزاری برای گفتوگو و تعامل انسانی نداشت و نیاموخته بود.
آن روز تصور کوتهفکرانهی طالبان چون دیگر گروههای متعصب و ایدئولوژیک در کوچه گل فروشی شهر نو و پس از آن با سرکوب و دستگیری معترضان و همسنگران ما این بود و این است که آزادی را به بند کشیدهاند.
به زعم خودشان، آنان میتوانند سرزمین آبایی ما را به قبرستان آمال و آرزوهای نسل ما بدل کنند. طالبان نیز چون دیگر همباورانشان بر این گمان خطایند که خاطرهی «پرواز مردنیست و قفس برساختهشان ماندنی»، غافل از اینکه هیچ نظام سرکوبگری را ــ هرقدر محکم و مستحکم ــ در برابر رخنهی آگاهی و آزادیخواهی توان و تاب ماندن نیست.
در فرجامِ این مصاف سنگین، آزادی از آنِ ماست زیرا آگاهی ابزار ماست.