نویسنده: ذکیه اخلاقی( اسم مستعار)
هفت ساله بودم و در دنیایی کودکانه در مییافتم که باید تلاش کنم و روی پاهای خودم بایستم. تازه از روی تجربه میفهمیدم که باید زحمت بکشم تا خط واقعیت را در زندگی روی خط آرزوهای موازی کنم. از وقتی به یاد داشتم، پدرم از خانه و کاشانه بدور در صف اردوی ملی بود.
خوب به یاد دارم که روزی مادرم از جانب پدر خبر آورد که باید شامل مکتب شوم. این اتفاق خجسته بود. شامل مکتب در روستای دور دست ما شدم. با گذشت یک مدت زمانی مثل کسانی که بیناییشان را بدست میآوردند و جهان را دوباره و از دالان دیدن کشف میکنند، جهان پیرامون من نیز هر روز روشن و روشنتر میشد. خواندن و نوشتن را در سطح ابتدایی آموخته بودم و میتوانستم نام مادرم را بنویسم.
با هزار اشتیاق مجبورش میکردم تا کاغذی که ناماش را بر آن نوشتهام را روی دیوار نصب کند. انگار اثر هنری شکوهمندی آفریده باشم. دلم میخواست همه ببینند که نوشتن چه حسی دارد. آموختن چقدر بزرگ است. اما کسی جز خودم نمیدانست. وقتی کسی این حس را تجربه نکرده باشند، چگونه بدانند.
آن روزها که بینا و بیدار میشدم، بذر انتظار بزرگی را در دل آبیاری میکردم. اینکه پدر از وظیفه برگردد و من نامش را با خط خوش بنویسم و به او هدیه کنم. در دل روزی را تصوی میکردم که پدر برگهی نامش را در جیب لباساش میگذارد. چشم براه روزی بودم که پدر برگهی نامش را با دستخطی از من در جیبِ روی سینهاش میگذارد و دوباره به وظیفه میرود. در همان روزهای سراسر روشنی و خیال و رویا، آن خبر نحس و تلخ رسید و زندگیام را ویران کرد. آن خبر شوم و شرور که همهی کودکیام را از من گرفت و مرا به گورستان سرد و بیروح آرزوهایم تبعید کرد.
تاریخ، ۲۵ ماه ششم سال بود. تازه از مکتب برگشتم و دیدم مادر در آغوش خالهام بیهوش شده است. تمام اقوام در خانهی ما جمع شده بودند. کسی به من چیزی نمیگفت اما به چهرهام که مینگریستند، گریه میکردند. کسی میگفت: چقدر غریب شده! کس دیگر میگفت: گرد یتیمی بر سرش نشسته و…
دلم با این جملات میلرزید. من یتیم شده بودم؟! یعنی دیگر پدری در کار نبود؟ مگر ممکن بود؟ پدرم سربازی بود که به جنگ با دشمن رفته بود. او رفته بود تا صلح بیاورد. مگر میشد یک سرباز شجاع میهن به این سادگی از سوی دشمن کشته شود؟ در ذهن کودکانهام این بخش از فهم واقعیت نمیگنجید.
با این حال درک میکردم که باید کنار مادرم باشم. باید او را دلداری بدهم. با زبان بیزبانی از مادرم میخواستم تا گریه نکند. به او میگفتم پدر باز میگردد. اما افسوس که پدر بازنگشت.
یک سال و نیم گذشت و من تازه پی بردم که مادر با کاکایم عروسی کرده است. مادرم، همسر برادر متأهلِ پدر شهیدم شده بود. هضم این اتفاق برایم سنگین بود. ولی مگر راهی داشتم؟ زن کاکای قبلی و به اصطلاح عام «امباق» کنونی مادر، سر هیچ، جنگ میکرد.
هر روز در خانه محشری برپا بود تا اینکه کاکا یا همان پدر جدیدم، من و مادرم را از بامیان به کابل آورد. در کابل باید برای تأمین مخارج زندگی من و مادرم قالینبافی میکردیم. من دیگرنمیتوانستم به مکتب بروم و روزهای واقعی زندگی آغاز شدند.
کاکا هیچ خرج و دخلی برای ما نگذاشت و به قریه بازگشت. من ماندم و مادر و مصیبتی به نام زندگی. همان قدر نان میخوردیم که نمیریم و زنده بمانیم. برای تأمین همان مخارج اندک نیز ناچار بودم که شبانه روز قالین ببافتیم.
زیر چرخهای سنگین ارابهی جبر در آن روزها، مادر پیشنهاد کرد که من بعد ظهرها و بدون جلب توجه همسایگان و آشنایان، به مکتب بروم. چه خوشبختیای بیشتر ازاین؟ تمام روز را پای دستگاه قالینبافی مینشستم و تمام بعد از ظهر و شب را درس میخواندم.
کاکا، هر از گاهی که دلش از زندگی کسالتبار روستایی در وطن به تنگ میآمد و هوس در دلش شُره میکرد، میآمد پیش مادر. چند روزی پیش ما میماند و بعد بدون هیچ محبت و مسوولیتی بر میگشت. میرفت پیش همسر و فرزنداناش.
مادر، دوازده سالِ تن داده بود به این وضع و این جبر و من … من نیز شب و روزمصروف بافتن و گره زدن و نقش زدن به تارهای رنگارنگ قالین بودم. نقشها را در رج به رج و پشت به پشت می چیدم تا «لا» و«سانتی» و «متر» تکمیل شود.
تا از راه بافتن و آفریدن این نقشها، نقش کوچکی در یافتن لقمه نانی داشته باشم. برای ساله، قالینبافی یگانه داربست محکم زندگی من و مادرم بود. دوازده سال بدین منوال گذشت. دوازده سال بود که من در دو جهان موازی میزیستم. پنهانی، یک دختر دانشآموز بودم و علنی، یک دختر قالیباف.
با هزاران آرزو و امید، درس مکتب پایان یافت و امتحان کانکور دادم. نتیجه، برعکس تمام سالهای زندگی کودکی و نوجوانیام که زیر سایهی شوم جنگ و زوال و فقر به باد رفته و بود، روشن و امیدبخش بود. من، در رشتهی طب معالجوی دانشگاه کابل، کامیاب شده بودم. شاید هیچ کسی معنی و جنس اشک شادی زلال مادر را درک نتواند. شاید هیچ کسی دلیل روشنی چهرهی مادر را از شنیدن این خبر درک نتواند. باید چون من و مادر از خاکستر خویش برخاسته باشی تا بدانی روشنی امید چه معجزهای است.
قرار بود، قالینبافی، داکتر شود. بنا بود به محیطی قدم بگذارم که در آن برای نجات جان انسانها دانش بیاموزم. آن هم در سرزمینی که از همآغوشی جنگ و فقر و فساد، ارزش جان انسانها به هیچ برابر شده بود. آن روزها برای من و مادر شیرینترین روزهای هستی بود. آن روزها من و مادر با زندگی در آشتی بودیم. چهرهی مادر از شادی و شعف رویاهایش دربارهی من، هر روز میشکفت و برق میزد. تا این که صاعقهی بعدی فرود آمد و همه چیز به باد رفت.
همزمان و همگام با این اتفاق، کابل به دست طالبان سقوط کرد. این گروه حاکمیت سیاسی کشور را قبضه کردند. طالبان آمدند و خانهی رویاهای من و هزاران چون من را خصمانه ویران کردند. آنان آمدند و خرمن رویاها و تلاشهای مرا بر باد دادند. آنان، داغِ رفتن به دانشگاه طب، به تنها سرسرایِ روشن زندگیام را از من گرفتند.