حسنیه خالقیار*
نسل ما در پایتخت، با طالب و ذهنیت آنان پیش از تصرف کابل، به واسطهی اخبار فجایع مکرر و مستمری که رقم زده بود، آشنا شده بودیم. برای مثال، میشنیدیم که طالبان در ولایتهای دیگر دختران را به زور نکاح میکردند. ما از روی این شنیدهها تا حدی میدانستیم طالبان در زندگی خصوصیشان خواهان برقراری رابطه با دختران خردسال و زیر سنی بودند که هیچ درک و میلی از زندگی مشترک نداشتند. ما میدانستیم که رویای طالبان، تصرف رویاهای کودکانهی دخترکان نوباوه است. هم زمان با شنیدن این اخبار در رسانهها، میدیدیم که هر روز به کابل نزدیک و نزدیکتر میشوند. هر روز تعداد بیشتری از مردم، کشته و زخمی و بیخانمان میشوند. هر روز دختران بیشتری به اسارت گرفته میشوند.
آن روزها و در معرض این خبرها، ضربان قلبم از اضطراب و ترس بلند میرفت. به هر بهانه، بیمهار و مهابا اشک در چشمانم جاری میشد. کار منی که از طالب، تنها سرنگونی و نابودی را میشناختم، سوگواری به حال خودم و مردمم شده بود. روزهایم غرق کدورت و شبهایم سراسر کابوس بود. هر روز دعا میکردم که معجزهای اتفاق بیفتد و ما از این سرنوشت شوم نجات داده شویم. راستش آن روزها تمام ذهنم را یک تصور و تصویر اشغال کرده بود: تصور اینکه به زور به نکاح یک طالب در بیایم و…
از این ترس، مدتی در جستوجوی راههای خارج شدن از کشور بودم. میخواستم میهن را با تمام تلخی و شیرینیاش ترک کنم و چون بسیاری دیگر راهی مهاجرت و تبعید شوم. از نظر روحی خودم را آماده میکردم که به سوی افقهای ناروشن و مسیرهای ناشناخته گام بردارم؛ اما کمترین امکانات اقتصادی و عملیای در اختیار نداشتم. روزها و شبها به همین منوال و بر این قرار میگذشت و من جز سوگواری و اشک و زاری در خلوت کاری نمی توانستم. حتا از روایت درد و ترسی که تجربه میکردم به مادر و پدرم نیز اجتناب میکردم. آنان به اندازهی کافی نگران من و سرنوشت من بودند. خصوصا مادرم که سالها برای حمایت از من و تامین نیازهای من از هیچ تلاشی دریغ نکرده بود. او کارهای با پاککاری و صفاکاری در خانهها و ادارهها هزینههای آموزش مرا متقبل شده بود.
در تمام سالهای مکتب، اولویت برای من این بود که در برابر آن همه زحمت و مرارت مادرم ناسپاسی و بیمسوولیتی نکنم. برای همین نیز همیشه بهترین نمرات را داشتم. آن روزها دورهی امتحانات مکتب ما بود. هر روز با هزار ترس و تردید به مکتب میرفتم و سر جلسات امتحان حاضر میشدم. گاهی از همصنفیها و دوستانم میپرسیدم: آیا حاضر هستید تا با پوشیدن برقع به مکتب بیایید؟
چون همهی ما با تمام وجود میخواستیم درس بخوانیم و به آموزش ادامه دهیم، حاضر بودیم با برقع و هر پوشش اجباری دیگری هم به مکتب برویم. غافل از این که طالبان هرگز خیال ندارند به ما اجازهی آموزش بدهند.
کارمندان مکتب، تمام عکسهای دختران ممتاز و استادان را از دیوارها پایین کردند. میگفتند: «طالبان نزدیک است و باید آماده باشند. در روز امتحان مضمون دری به معلم ما زنگ آمد که طالبان وارد کابل شدهاند. موجی از وحشت و ترس در صنف حاکم شد. انگار قلبم ایستاده بود و هیچ نشانهای از حیات در بدنم حس نمیکردم. فقط با تمام وجود میلرزیدم. از میان ما، انگار هیچ کسی هنوز برای هضم این واقعیت تلخ آماده نبود. امتحان را تکمیل نکرده، به خانه آمدیم.
مادرم تازگیها در یک شفاخانهی نوتاسیس، کار پیدا کرده بود. آنجا همزمان پاککاری و آشپزی میکرد. فورا به او زنگ زدم و گفتم: طالبان داخل کابل شدهاند. مادرم نگران بود که در صورت ترک وظیفه، اخراجش کنند. بعد به پدرم زنگ زدم و از او هم خواستم به خانه بیاید. دیگر چه میبایست یا میتوانستم انجام دهم؟! تصورم این بود که با ورود اینها به شهر جوی خون راه نیفتد. به ویژه نگران پدرم بودم که با ناتو کار میکرد. او راننده بود و چندباری هم از سوی طالبان تهدید شده بود.
از تصرف شهر و سقوط کابل، یک ماه گذشت. ما خودمان را در خانه حبس کرده بودیم. هیچ کدام به هیچ بهانهای بیرون نمیرفتیم. بعد از یک ماه، پدرم برای سرکشی از اوضاع از خانه بیرون شد. شب که به خانه آمد میگفت شهر دوباره نسبتا به زندگی روزمره و جاریاش ادامه میدهد. آن شب در خانه نیز همه چیز عادی به نظر میرسید.
آن شب بالاخره با کمی آرامش خوابیدیم. اما صبح وقتی بیدار شدم، پدرم نبود. از مادرم پرسیدم پدرم کجاست؟ آیا طالبان او را با خود برده است؟ مادرم گفت: نیمهی شب به پدرم زنگ آمده است. گویا کسی از اقاربش به طالبان دربارهی اینکه او با نظامیها و خارجیها کار میکرده است، اطلاعات داده است. مادر میگفت پدر باید بدون فوت وقت، خانه را ترک میکرده و قرار بوده زنگ بزند. بعد از آن روز، پدر غیب شد و من و مادرم نیز نتوانستیم سراغی از او بگیریم. از سویی روابط ما با خویشاوندان و خانوادهی پدری هم خوب نبود. آنان در بسیاری از ارزشها همسوی طالبان بودند. با آموزش و اشتغال و استقلال زنان مخالف بودند. روزها و شبها در بیخبری و بیسرنوشتی میگذشت. ما تمام آذوقه و اندوختهی خانه را مصرف کردیم. دیگر هیج پولی نداشتیم تا کرایهی خانه و مصارف خانه را بپردازیم. قرض روی قرض. بعضی از آشنایان و دوستان با ارسال مبالغ ناچیز پولی به ما کمک میکردند. با خیریه یک ماه دیگر هم گذشت. هنوز سر شب بود که به تلفن مادرم از یک شمارهی ناشناس زنگ آمد. پدرم بود. صدایش خسته و ترسیده به نظر میرسید. صدایش منقطع بود و نمیشد درست و دقیق شنید. با اینحال از محتوای حرفهایش دریافتیم که میخواهد تذکره برقی و پاسپورت گرفته و از کشور خارج شود. گفت: به زودی به ما خبر میدهد.
از آن تماس به این سو، من و مادرم از سرنوشت پدرم هیج خبری نداریم. از ترس شناسایی و بازرسی طالبان، تمام اسناد و مدارک کاری و آموزشی و… را به آتش کشیدیم. هیچ کورسو و چشم اندازی برای گذار این وحشت در کار نیست. زمان، به کندی می گذرد و روزها را با کمکهای خیریه سپری میکنیم. از وقتی طالبان آمدهاند مثل زندانیها در خانه ساکن هستم. بدون هیچ حقی. بدون هیچ حمایتی. بدون هیچ شانسی. مادر حالا بیمار است. غیب شدن شوهرش و رنج آیندهی من زمینگیرش کرده است. بعد از غیب شدن پدرم، چند بار تصمیم گرفتیم از راههای غیرقانونی راهی ایران شویم. ولی راهی شدن دو زن تنها در این راه، هزار خطر را در کمین می گذارد.
جایی نرفتیم و در کابل ماندیم. بیشتر شبها برای صرفهجویی در مخارج، غذایی برای خوردن نداشتیم. به خاطر جدول نتایج امتحانات به تذکرهی الکترونیکی ضرورت داشتم. مادرم هم که اصلن تذکره نداشت. مراجعه کردیم اما گفتند: تا مرد و محرممان نباشد راهی برای اخذ تذکره نیست. از بخت خوش، پدر یکی از دوستانم در یکی از شعبههای ثبت احوال نفوس کار میکرد. او کمکمان کرد تا بایومتریک شویم. برای لحظهای وقتی به عمق فاجعه اندیشیدیم از این سرزمین بیزار شدم. از میهنی که وجود زن در آن بدون قیم مرد رسمیت ندارد. ماههاست ما زنان در یک قفس به نام وطن نفس میکشیم. میدانم که در این سرنوشت شوم و شُوکرانی تنها نیستم. چون من و هزاران دختر و زن دیگر با زخمها و دردهای ناشی از حقارت هیچانگاشته شدن دست به گریبانند. میدانم که در تجربهی این حس شرمآور من تنها نیستم اما همزمان این را نیز میدانم که کنار آمدن با این واقعیت که هیچ نقش و اختیاری در زندگی نداشته باشی ساده و سالم نیست. خصوصا حالا که طالبان تلاشی خانه به خانه را آغاز کردهاند، هر لحظه منتظرم مبادا فاجعهای دیگر رقم بخورد. مبادا مرا به بهانهی بیسرپرستی و تنهایی به ازدواج اجباری ببرند. مبادا…
من و نسل من ماههاست بر مزار آرزوهایم نشستهایم و سوگواری میکنیم. من میخواستم و میتوانستم در سایهی خانواده و حمایتشان، یک داکتر شوم. میخواستم و میتوانستم به انسانهایی چون خود و در شرایط خود مؤثر و مفید باشم. میخواستم و میتوانستم جبر زیستن در این جهنم را کمی تعدیل کنم. دردا که آنان نگذاشتند. طالبان نگذاشتند و وطن، قفس بزرگی شد برای امثال من و نسل من.
*. اسم نویسنده مستعار است.