رها*
روزها و شبها گذشته است؛ اما ترس و اضطراب تمامنشدنی آن هنوز در من آرام نگرفته است. خوب به یاد دارم، ساعتهایی را که برای زنده ماندن از در، به دری دیگر میرفتم. به یاد میآورم که هربار به خودم تلنگر میزدم: باید آزاد بمانم! باید ادامه دهم تا صدای گلوی بریده و خاموششدهی آنانی شوم که در برابر وحشت و بربریت طالب همهی هست و بودشان را باختهاند.
از آغاز مبارزهی مدنی ما تا دستگیری من، دست کم پنج باری، پناهگاهم را عوض کردم. هربار همینکه در مکانی ساکن میشدیم، چند روز بعد روشن میشد که طالبان موقعیت مکان را کشف کردهاند و محل را یافتهاند. دیر وقت شب بود که مطلع شدیم دوست ما «مرسل عیار» دستگیر شده است.
با مسوولانی که مکان اقامتمان را تهیه کرده بودند، به تماس شدیم. حالا حتا حرف زدن دربارهی آن دقایق جهنمی نیز برایم کار سادهای نیست. ولی مینویسم تا اینجا به یادگار بماند و همه بدانند ما زنان مبارز افغانستان بارها از مرز ترس و مرگ گذشتهایم؛ اما به آزادی و رهایی نرسیدهایم.
این اعتراف به معنی ضعیف و ناتوان بودن ما و دال بر قدرت دشمنان نیست. رونوشتی از تباهی جمعی ما در سرزمینی است که زیر اشغال یک مشت وحشیِ کور دل مانده است.
آنشب، قابلی پلو پخته بودم. سفره پهن شده بود که پیامی از دوستی برایمان رسید که گویا «مرسل عیار» را طالبان دستگیر کردهاند. او یک روز قبل برای سرکشی از ما به پناهگاه ما آمده بود و آدرس موقعیت را میدانست. من و دیگر دوستان با مسوولان خانهی امن تماس گرفته و دربارهی وضعیت پیش آمده توضیح دادیم.
در آن لحظات هر یک از ما مستأصل و پریشان به دنبال یافتن سرپناه امن دیگری بودیم. اما کجا باید میرفتیم؟ به چه کسی باید پناه میآوردیم. خانه و خانوادههایمان تحت نظارت طالبان بود. ترسیده بودیم. گوشی بهدست راه میرفتیم و ترسمان را پشت داد و فریادهایمان پنهان میکردیم.
ساعتها از دستگیری «مرسل عیار» گذشته بود و هر لحظه ممکن بود طالبان به محل اقامت ما حمله کنند. بدیهی بود که زیر فشار تحقیق، ترس و شکنجه، آدرس و محل ما افشا شود. باید هر چه زودتر آن محل را ترک میکردیم. مسوولان مکان، ما را به حفظ خونسردی و آرامش دعوت میکردند. اما چگونه ممکن بود بدانی یک گروه تروریستی تشنهی خونت است و تو آرام بمانی؟ آدرس یک مکان جدید را دادند و گفتند: بایدخودمان را به آن مکان برسانیم.
تمام سختی و تلخی هم، مسالهی تصمیم برای تنها و بیهمراه راهی شدن شبانه بود. ما به طور قطع تصور میکردیم آن محل باید زیر محاصره و نظر طالبان باشد. در آن شب و روز بیرون شدن چند زن و کودک در نیمه شب به اندازهی کافی شکبرانگیز و مخاطرهآمیز بود، چه رسد به اینکه تحت تعقیب باشی و شبانه بیرون شوی.
آن شب کسی از کارمندان آن محل و مجتمع برای همراهی ما تا مقصد بعدی در دسترس نبود و این شرایط را هولناکتر و پیچیدهتر میکرد. از هر سو، وضعیت ناگواری بود. هفده روز بود بدون هیچ امید و افقی در آن محل مخفی شده بودیم. در تمام این مدت به خاطر مسایل امنیتی، از درب ساختمان هم بدون هماهنگی بیرون نمیشدیم؛ اما حالا و در شرایطی که ممکن بود محل افشا شده باشد، حتا یک راهنما و همراه نبود که تا آدرس جدید همراهیمان کند.
از روی ناگزیری، من و شوهر و کودکانم با جمع کوچکی از همراهان با کوهی از ترس و تردید ساختمان را ترک کردیم. بخشی از راه را پیاده و بخشی را سواره طی کرده و به آدرس جدید رسیدیم. میدانستم که منطقا در کشوری که توسط دشمن اشغال شده است هیچ جای امنی برای معترضان و منتقدان اشغال، وجود ندارد؛ اما این میزان بیمسوولیتی و بیاحتیاطی مسوولان نهادی را که گویا مسوولیت حفظ جان ما را به عهده داشتند را درک نمیتوانستم.
مگر نه این بود که به عنوان یک نهاد، میبایست پیشبین همهی این موارد و جوانب باشند؟ یا دست کم مگر نمیبایست تجربهی مواجه و مدیریت شرایط اضطراری و بحرانی از این دست را میداشتند؟ تا هنوز هم نمیدانم؛ یعنی انتظار زیادی بود که دست کم برای همراهی و انتقال ما تا محل جدید فکری میکردند و همراهی میفرستادند؟
زمانی که به محل جدید رسیدیم فورا هر یک به اطاقهای جداگانه پناه بردیم. من برای حفظ امنیت، تمام راههای ارتباط و سیمکارتهای قبلی را بیرون کرده بودم. شماره و سیمکارت جدید را فعال کرده و خانواده و دوستان معدودم را از رسیدن و مستقر شدن اطمنیان دادم. کودکانم خیلی ترسیده بودند. آنقدر که حتا از گرسنگیشان یادی نکردند و با شکم گرسنه بخواب رفتند. ما همه بیدار و آمادهی فرار ماندیم. آن شب به تمام آشنایان معدود و قابل اعتمادی که سراغ داشتم، پیام گذاشتم تا برای چند روزی به ما پناه بدهند. راستش دیگر به آنانی که مسوول و گویا مامور محافظت از امنیت جانی و روانی ما بودند، اعتمادی نداشتم. دقایق به کندی میگذشت. یادم نیست آن شب نحس چگونه پایان یافت و سیپیده، کی سرک کشید. همین که هوا کمی روشن شد شوهرم را برای سرکشی از اوضاع بیرون محل پناهگاه جدید فرستادم. وقتی برگشت با ویدیویی که در گوشی همراهش ضبط کرده بود نشان داد که محل در محاصره است.
آنقدر ترسیده بودم که صدای دخترکم که میگفت: گرسنه است را نمیشنیدم. باید بلافاصله آنجا را ترک میکردیم. تا روشن شدن کامل هوا ساعتی را در برزخی از اضطراب و نگرانی گذرانیدم. کمی که از روز گذشت و تردد و تراکم مردم در محل بیشتر شد، با قطعیت عازم شدم. درست ساعت هفت صبح، خود را در چادری بزرگ پیچاندم و نقش زنی حامله که گویا زایمانش نزدیک است را بازی کردم. آنچه با تمام وجود میدانستم این بود: من و خانوادهی کوچکم نباید در موقعیت پرخطر میماندیم.
همین که دروازهی خروجی را باز کردم، افراد طالب سوار بر رینجر با لباس نظامی و ملکی به سوی ما خیره نگاه میکردند. من زن حاملهای بودم که درد امانش را بریده بود. بیرون شدم. با اینحال تا چهارراهی بعدی تعقیب شدیم. متوجه شدم، دو نفر موترسایکل سوار دنبال ما میآمدند. میدانستم که باید رد گم کنم و به این خاطر باید خود را به مکان شلوغ شهر میرسانیدم. وارد محوطهی اولین بیمارستان سر راه شدیم. از راهروها گذشته و از درب دیگر بیمارستان، بیرون شدیم. بلافاصله سواراولین تاکسی شده و به سوی بازار رفتیم.
تمام مدت تمرکزم به اطراف بود تا ببینم هنوز در تعقیب ما هستند یا نه. کسی به دنبال ما نبود. بدون هدف و مسیر مشخصی سرگردان خیابان بودیم. ساعت ده قبل از ظهر بود که دخترم خواهش کرد تا برایش خوردنی تهیه کنم. به یادم آمد که آنان از دیروز چیزی نخوردهاند. به رستورانت کنار جاده رفتیم که میدان بازی کوچکی نیز داشت. کودکانم که روزها و هفتهها بود هوای باز و نور آفتاب را ندیده بودند، مثل پروانه میچرخیدند و مثل پرندههای کوچک دستهای شان را در هوا گشوده و بازی میکردند.
تماشای آن شادی ناب و کودکانه، همان معجزهای بود در آن لحظات که به آن نیاز داشتم. شاید چند ساعتی همان جا ماندیم. بعد دوباره آوارهی خیابان و کوچهها پس کوچههای کابل شدیم. عصر شد.
هنوز پیامی از هیچ دوست و آشنایی برای میزبانی از ما نرسیده بود. دیگر رمقی برای راه رفتن نمانده بود. پیشنهاد کردم با وجود ریسک احتمالی مثل مسافران تازه وارد به کابل، در مسافرخانهای مستقر شویم تا بتوانم کمی استراحت کنم. در شهرنو، وارد اولین هوتل سر راه شدیم. آوازه بود که طالبان عکس و مشخصات ما را به همهی رانندههای تاکسی و مدیران هوتلها و مسافرخانهها داده بودند تا گزارش بدهند. مسوول هوتل هم از ما عکس و تذکره میخواست. من صورتم را پوشانده بودم و شوهرم تأکید میکرد که از ولایت به کابل آمدهایم. من بیمارم و فردا باید عملیات جراحی شوم. شاید پس از یکساعت استدلال و التماس، اجازه دادند تا ساکن شویم.
وقتی به اتاق هوتل رسیدیم، پاهایم را دراز کردم و از فرط خستگی بیهوش شدم. شاید چند دقیقهای گذشته بود که گوشی همراهم زنگ خورد. پیامی از آشنایی دور دریافت کردم. باهم صحبت کردیم و از وضعیت برایش گفتم. اینکه ممکن نبود آن جا بمانیم. اینکه ممکن نبود به خانه و نزد خانوادههایمان برگردیم. اینکه مکان امنی دیگر در کار نبود و… او بعد از مدت کوتاهی، آدرسی را فرستاد. گویا با آشنای دیرینه و قابل اعتمادی حرف زده بود. گویا آشنای آن آشنا، هنرمند کنج عزلت گزیدهای بود که خود نیز برای آزادی و برابری باورمند بود و تلاش میکرد.
وقت زیادی نداشتیم. پیشنهاد کرد تا گوشیها را خاموش کرده و به سوی آدرس خانهی معرفی شده حرکت میکردیم. با بچهها به راه افتادیم. از چند ایست بازرسی طالبان گذشتیم و بالاخره به محل رسیدیم. در پلهها، بدن متلاشیام را به سختی به بالا میکشیدم.
همین که پشت در آپارتمان رسیدم، مردی خوش برخورد و صمیمی با لبخندی پهن در را باز کرد. با دیدن صمیمت و برخورد انسانیاش حس کردم به خانهی آشنایی قدیمی قدم میگذارم. آن جا و آن محیط در آن لحظات خیلی بیشتر از یک پناهگاه اضطراری بود. انگار پس از هفتهها، دوباره حس امنیت خانه را حس میکردم. خانه! خانه! خانه! مگر ما معترضان چه میخواستیم؟ اینکه سراسر این وطن برای تک تک ساکناناش آشیانهای امن، آباد و آزاد باشد.
طالبان در واقع خانهی جمعی ما را به تصرف خویش در آورده بودند. هیچ قلمرو امن و انسانیای نمانده بودند که آنان تسخیر و مصادرهاش نکرده باشند.
آنجا و در سایهی امنیت آن محیط، پس از هفتهها دربدری، نگرانی و بیخانمانی حس میکردم در خانهی به تاراج رفتهام ساکنم. جایی که آزادانه قدم میزنم. آزادانه میاندیشم. آزادانه عمل میکنم و به آرامی میخوابم. چند روزی در سایهی میزبانی آشنای هنرمندمان به آرامی سرکردیم. دورادور از وضعیت جمع کوچکمان نیز باخبر بودم.
میدانستم آنان نیز در آن محل تحت محاصره نماندهاند و دوستان مشترکمان برایشان سرپناههای موقتی را در خانهی دوستان و اعضای خانواده تهیه کردهاند. با اینحال نگران بودم که مبادا زندگی میزبان و میزبانانمان به خطر بیفتد؛ یا با بیشتر ماندنمان، خلوت و روال زندگیشان مختل شود و بیش از این بهم بریزد.
هرچند میزبان و هم دوست معرفاش، هربار در رفتار و گفتار اطمینان میدادند که آن خانه، خانهی من و خانواده کوچکم است؛ با این حال همواره از آشنای دورم با نگرانی جویای این مسئله و دربارهی این نگرانی میپرسیدم. تا حدود یک هفته بعد از سوی کسانی که برای فعال کردن راههای خروجمان از میدان تعرض و تهدید طالبان تلاش میکردند، پیامی دریافت کردم. گویا راه عملی و امنی برای انتقال ما به بیرون از کشور مهیا شده بود و تیم مشخصی نیز کار روی روند انتقال را آغار کرده بود.
از من جویا شدند که اگر ممکن است تا روز خروج، آنجا بمانم و اگر نه به مکان امنی منتقلمان کنند. من که به اندازهی کافی از تصور ایجاد مزاحمت و برهم زدن خلوت و آرامش میزبان نگران بودم، اصرار داشتم تا هرچه زودتر به مکان امن برویم. هماهنگیهای اولیه انجام شد و بعد ساعاتی انتظار، موتری به دنبال ما آمد و ما خانهی هنرمند آشنا را به قصد پناهگاه جدید ترک کردیم.
تجربهی سکونت در آن خانه، در میان تمام آن دربدری و بیسرپناهی ارزشهایی را دوباره در من بیدار کرده بود. واقعیتهایی از این دست که در سرزمین اشغالی ما نیز، هنوز اعتقاد و ایمان به انسانیت نمرده است. آن لحظهها و در میان و محاصرهی آن همه فقدان و دلهرهی بیپایان، به این امید چنگ میزدم که هنوز میشود به ریسمان ارزشهای جمعی و انسانی آویخت.
هنوز میشد موازی با شرارت، پلشتی، انسانستیزی و تباهیای که طالبان و سیاهدلان در این سرزمین رقم زدهاند حس خوشبختی و زندگی را نیز زیست. هنوز میشد در حمایت حباب زلال و روشن دوستیهای ناب و آشناییهای ماندگار و جاودان قرار گرفت. آرامش، پرندهی مهاجر و رمیدهای بود که گویی پس از سالها و ماهها به خانه بازگشته بود.
باید روزی در فراغت خاطر از تجربهی نابهنگامِ همزمانیِ اینجهانهای موازی و ناهمگون بنویسم. از تجربهی کاشتن خوشهی زیبایی و خوشبختی روی زمین خشونت و وحشت طالبانی. من مصممام تا بدون ترس از قضاوت و این همه وحشت، روزی از تجربهی جوانه زدن در شورهزار روایت کنم و بنویسم.
*. به تقاضای نویسنده مطلب، برایش اسم مستعار انتخاب شده است.