امین آرمان
دوازده سال پیش از روستا به شهر آمد. در شهر برای دنبالکردن آرزوهایش تقلا میکرد. بامدادها، هنگامی که خروس بانگ بر میآورد و ملا اذان میداد، دختری از خواب بلند میشد، اتاقش را مرتب میکرد، صبحانهاش را میخورد، لباس مکتبیاش را میپوشید و راهی مکتب میشد تا به آرزوهایی که از روستا به شهر با خود آورده بود، دست پیدا کند.
این داستان نجیبه مظفری، یکی از دهها زخمی حملهی مرگبار انتحاری بر مرکز آموزشی کاج است. بامداد روز جمعهی خونین ۸ میزان ۱۴۰۱، نجیبه و همصنفیهایش در حال نوشتن پاسخ به پرسشهای امتحان آزمایشی کانکور در مرکز آموزشی کاج بودند که تروریست و حمله کنندهی انتحاری وارد مرکز آموزشی شد. نجیبه که حافظهاش هنوز خوب کار نمیکند، حتا ساعت و دقیقههای پیش از حمله را به خاطر ندارد.
نجیبه مظفری ۲۱ ساله، فرزند مریم و محمدامیر از ولسوالی پنجاب ولایت بامیان است. صنف اول مکتب را در روستا شروع کرد. روزانه باید یکونیم تا دو ساعت راه را پیادهروی میکرد تا به مکتب میرسید. دوری مکتب و نبود امکانات آموزشی مناسب در روستا باعث شد که نجیبه طبق تصمیم پدر و کاکایش به کابل بیاید. او ۱۲ سال پیش، در سال ۲۰۱۰ از زادگاهش روستای «جنگلک» ولسوالی پنجاب به کابل آمد و در خانهی کاکایش محمدعلی مظفری زندگی میکرد.
نجیبه در کابل شامل مکتب شد. هر سال که از عمرش میگذشت، او به پایان مکتب و سقوط کشور به دست طالبان نزدیکتر میشد. با گذشت هر روز، آرزوهایش تغییر میکرد. برای رسیدن به هدفهایش برنامه و تقسیماوقات مینوشت. دختری که در روستای جنگلک فقط ده خانوادهی دیگر همسایهی پدرش بود، در آنجا دختران کوچک روستا، همبازیهایش بودند. آنها باهم «پیشپو[۱]، بیریکَنَی[۲] و آپو[۳]» بازی میکردند. نجیبه در روستا فقط یک دختر کوچک با بازیهای روستایی بود که گندم بریان، کچالوی تنوری و آبآوردن از چشمهی روستا دغدغههای زندگیاش را تشکیل میداد.
آمدن در کابل، وسعت دید و آرزوهایش را از ریشه تغییر داد. هر روز که زرنگتر، هوشیارتر و جوانتر میشد همینطور خواستها و آرزوهایش هم پختهتر و بزرگتر میشد. در مورد انتخابها و تصمیمگیریهایش جدیتر میشد. آزادی و آموزش از اولویتهایش بود؛ اما نمیدانست که سال ۱۴۰۰، سال سقوط کابل و سال ۱۴۰۱ سال پرپرشدن شاخههای کاج در ایستگاه نقاش برچی در غرب کابل خواهد بود. سرانجام او یکی از شاخههای کاجی شد که به گفتهی خودش خم شد؛ اما نشکست. زخمی شد؛ اما تسلیم نشد. او هنوز قویتر از پیش برای آیندهاش میاندیشد و مصمم است که درس بخواند و آرزوهای بلند انسانیاش را به ثمر بنشاند.
آن روز جمعه، نجیبه زودتر از روزهای دیگر از خانه بیرون شد و به مرکز آموزشی کاج رسید تا اینکه در یکی از چوکیهای پیشروی صنف جای بگیرد. کاج، روزهای جمعه را برای آزمون آزمایشی کانکور اختصاص داده بود. در این روز، علاوه بر دانشآموزان این مرکز، دانشآموزان از مرکزهای آموزشی دیگر نیز برای اشتراک در آزمون میآمدند. این آزمونهای تمرینی اهمیت بسیاری در سرنوشت دانشآموزان دارد.
ساعت هفتونیم بامداد بود. نجیبه و همردیفانش پرسشها را یکی پس از دیگر میخواندند و پاسخ میدادند. ناگهان یک تروریست انتحاری با کشتن محافظ کاج، وارد مرکز آموزشی شد و بمب بستهشده در کمرش را در پیش روی صنف انفجار داد. همان صنفی که در آن نجیبه در حال نوشتن پاسخ به پرسشهای کانکور بود در یک چشم بهم زدن، به جهنم واقعی مبدل شد.
دختران و پسران کاج، سرخط خبرها شدند. خانوادهها، مادران، پدران، برادران و خواهران سراسیمه به هر سو میدویدند که زنده و کشتهی فرزندان خود را بیابند. نجیبه که مثل شماری از همصنفیهای دیگرش دور از پدر و مادر خود زندگی میکند، باید کاکایش سراغ او را میگرفت.
از محمدعلی مظفری، کاکای نجیبه پرسیدم که چگونه از وقوع رویداد خونین کاج خبر شد و نجیبه را از کجا و در چه حالتی پیدا کرد؟
مظفری میگوید، شب پیش از حملهی انتحاری بر کاج، در خانه مهمان داشت. دیرتر خوابیده بود. صبح با تماس خانمش بسما محمدی از خواب بیدار شد. خانمش از او پرسید که کورسی که نجیبه در آن درس میخواند، چه نام دارد؟ او در حالی که خوابآلود بود، تلفن را قطع کرد و دوباره خوابید؛ اما یک بار دلش لرزید که مبادا برای نجیبه اتفاقی افتاده باشد. از جایش بلند میشود و میرود که اتاق نجیبه را ببیند. نجیبه در اتاقش نیست.
دیوارهای اتاق پر بود از کاغذهایی که توسط نجیبه چسبانده شده و در هر کدام از پارچههای کوچک کاغذ، یکی دو فورمول ریاضی و فزیک و یادداشتهایی از ادبیات و تاریخ نوشته شده بود. یکی از کتابچههایش را باز میکند و میبیند که در مورد مرکز آموزشی کاج نوشته است. دوباره به خانمش زنگ میزند و میگوید که نجیبه در کاج درس میخواند.
مظفری میگوید: «هیچ نفهمیدم که چطور در پل سوخته رسیدم. از پل سوخته به سوی برچی دور زدم و خود را در میان وحشت و ازدحام یافتم. آژیر آمبولانسها و دیدن انسانهای خسته در دو سوی جادهی مزدحم برچی ضربان قلبم را تندتر میکردند. در پیش دروازهی شفاخانه محمدعلی جناح ازدحام بود و مردم همه به دنبال فرزندان خود آمده بودند. ما از آنجا گذشتیم و تا ایستگاه سر پل رفتیم؛ اما دیگر راه بسته بود و به هیچ موتری اجازه نمیدادند که پیشتر برود. موترم را در گوشهای پارک کردم و به سوی ایستگاه نقاش و مرکز آموزشی کاج دویدیم. سه نفر بودیم.»
طالبان به کسی اجازه نمیدادند که به محل حملهی انتحاری نزدیک شود. به همه گفته میشد که کشتهها و زخمیها را به شفاخانهها انتقال داده اند. محمدعلی مظفری در نهایت دختر برادرش را با بدن خونین روی بستر در شفاخانه محمدعلی جناح پیدا میکند. نجیبه زنده ماند. برای تداوی تا پاکستان هم رفت. حالا فقط چشم چپش خوب نمیبیند. هنوز حافظهاش هم بهبود نیافته است. یادفراموشی پیدا کرده و تمرکزش برای مطالعه را از دست داده است.
نجیبه دردهای زیادی را کشیده تا بهبود پیدا کرده است. اما بدتر از همه این است که او نتوانست در آزمون کانکور اشتراک کند. در حالی که فاطمه امیری و شماری از همصنفیهای زخمیاش در این آزمون مهم شرکت کردند و کامیاب شدند. نجیبه میگوید که از آزمون نهایی دانشگاه آسیایی برای زنان در بنگلهدیش هم محروم شده است. او مرحلههای اول برای پذیرفته شدن در بورسیه را موفقانه سپری کرد؛ اما ایمیلی که باید از طریق آن نجیبه آزمون نهایی برای رفتن در بنگلهدیش را سپری میکرد، وقتی آمد که دیگر این کاج سبز سربلند و سرسخت کابل، نتوانست آن را پاسخ دهد. حتا رمز تلفنش را فراموش کرده بود.
محمدعلی مظفری در این مورد میگوید: «پیام دانشگاه آسیایی برای زنان به ایمیل نجیبه آمده بود. ما هیچ خبر نشدیم. در روز انفجار، تلفن نجیبه در کورس مانده بود. پس از آن تا ده روز نجیبه در شفاخانه بود. وقتی در خانه آمد هم همهچیز از یادش رفته بود و رمز تلفنش به یادش نمیآمد. اگر این طور نمیشد، بدون شک که نجیبه در این دانشگاه راه مییافت؛ اما مهم نیست. نجیبه مبارزه خواهد کرد. ما امیدوار هستیم که بورسیهی دیگری در کشور دیگری برایش پیدا شود تا بتواند محرومیتش از دو آزمون سرنوشتساز را جبران کند.»
از نجیبه در مورد روزهای پیش از حملهی انتحاری، آرزوهایش، از دست دادن ۵۸ نفر از همصنفیهایش و تصمیمش برای آیندهاش پرسیدم. ادامه این روایت پاسخ نجیبه است. دختری که از دهان مرگ پس آمد.
در یک صبح زود، خیلی زود که آفتاب تازه سیاهی شب را درنوردیده بود، من آماده شدم تا در امتحان آزمایشی کانکور که طبق معمول هر جمعه در کورس کاج برگزار میشد شرکت کنم؛ اما بیخبر از این که آن جمعه مثل جمعههای قبلی نخواهد بود. در آن جمعه خیلی از همصنفانم دیگر هیچ وقت در خانه برنگشتند. آن روز، آخرین جمعه و آن امتحان آزمایشی در حقیقت آخرین امتحان زندگیشان بود. من و دهها همصنفی دیگرم که شدیدا زخمی شدیم، به جای انتخاب رشتههای تحصیلی در امتحان کانکور که قرار بود در هفتههای آینده برگزار شود، باید میان مرگ و زندگی یکی را انتخاب میکردیم. من در انتخاب زندگی موفق شدم؛ اما نتوانستم در دو آزمون مهم (کانکور افغانستان و دانشگاه آسیایی برای زنان) اشتراک کنم.
برای ما دختران که با آمدن طالبان دروازهی مکتب به روی ما بسته شد و از مکتب محروم شدیم، کورسهای آموزشی خصوصا کاج معنای خاصی داشت. کاج تنها جایی بود که دخترانی مثل من را با آیندهیشان وصل میکرد و کاج امید را در ذهن ما سبز نگه میداشت. به همین دلیل بود که تعداد دختران در کورس خیلی چشمگیر و حتا بیشتر از پسران بود.
من سالهاست که از پدر و مادرم دورم تا در کابل درس بخوانم. حداقل در دو سال اخیر با وجود یاس و ناامیدی بهخاطر آمدن طالبان، بیشترین تمرکزم کانکور و آمادگی گرفتن برای این امتحان مهم و کامیابی در رشته دلخواهم (اقتصاد) بود. به تحقق این هدفم فاصلهی چندانی نداشتم. آمادگیام برای امتحان قناعتبخش بود. کارت کانکورم را گرفته بودم. یک هفته بعد از آن جمعهی سیاه امتحان کانکور داشتم. در آن روز، روی حل سوالات تمرکز کرده بودم؛ اما بیخبر از آن که تروریستی تا دندان مسلح با بمبی در بدنش برای نابودی همهی ما پشت دروازه صنف رسیده بود.
من به دلیل این که پارچههای بمب به سرم اصابت کرده است، هیچ چیزی از آن فاجعه دردناک یادم نیست. فقط درد ناشی از آن را تا هنوز در سرم حس می کنم. داکتران در شفاخانهی ایمرجنسی به کاکایم گفته بود که چره به مغز و نخاع شوکی من آسیب رسانده و امکان زنده ماندن من بسیار کم است. این بود که کاکایم تصمیم میگیرد تا پدر و مادرم را که در یک قریهی دوردست در ولسوالی پنجاب زندگی میکنند و اصلا از حادثه بیخبر بودند، خبر کند.
گویا چیزی شبیه معجزه رخ داد تا من زنده بمانم و تلخیها و شیرینیهای بیشتر زندگی را بچشم. خندهها و گریههای بیشتری را تجربه کنم؛ اما وقتی به هوش آمدم، حافظهام کلا پاک شده بود. هیچ چیزی را به یاد نمیآوردم. چیزی که در آن شب و روزها می فهمیدم، درد شدید ناشی از زخمهای سرم بود. بینایی چشمم بیش از اندازه ضعیف شده بود. دست و پای چپم بیحس بود. گلویم درد داشت. صدایم را از دست داده بودم. مهمتر از همه، آرزوی رفتن به امتحان کانکور و کامیاب شدن در رشته دلخواهم را از دست داده بودم. در شفاخانه تعدادی از همصنفیهایم از جمله سیاهموی و نازنین نیز بستری بودند. به گفته خودشان به دیدن من میآمدند؛ ولی من هیچ چیزی از آنها به یاد ندارم. هنوز بهبود نیافتهام. فقط حرکت دست و پایم بهتر شده است. صدایم را بازیافتهام؛ ولی حافظهام هنوز درست کار نمیکند. چشمانم درست نمی بیند. بههرصورت، میخواهم بگویم که من و همصنفانم که زنده ماندهایم، کاجهایی هستیم که «خم شدیم؛ ولی نشکستیم». ما متوقف نخواهیم شد و راه دوستان خود را ادامه خواهیم داد.
[۱] نوعی از رقص هزارهگی که زنان و دختران حلقهای را تشکیل میدهند و باهم میرقصند.
[۲] بازی کودکانه: عروسی بازی، خاله بازی
[۳] بازی محلی کودکانه که روی زمین جدولی را میکشند، یک شی پهن و خرد مثلا سنگ را در داخل خانههای مستطیلی آن جدول میاندازند. سپس بازی کننده یک پای خود را بالا میگیرد و با یک پا داخل جدول میشود و آن شی را بدون این که پای دیگر آن به زمین تماس کند، بیرون میکشد. قاعدهی این بازی در ساحات مختلف اندکی متفاوت است.