اشاره: رسانهی رخشانه در همکاری با فولر پروجیکت(The Fuller Project) که یک رسانهی غیرانتفاعی متمرکز به پوشش وضعیت زنان است، روایتهای زنان افغانستان از زندگی در زیر حکومت طالبان را نشر میکند. پس اعلام فراخوان ویژه از سوی رسانهی رخشانه، شماری از زنان افغانستان تجربهها و روایتهایشان را برای ما فرستادهاند که نسخهی فارسی آن در ویبسایت رسانهی رخشانه و نسخهی انگلیسی آن در ویبسایت فولرپروجکت نشر میشود.
نیل (نام مستعار)، ۲۳ ساله، محصل سال چهارم دانشکده هنرهای زیبا
چهار سال قبل، در یکی از روزهای گرم ماه اسد در حالی که مریض بودم و در دست راستم سیروم وصل بود، با دست چپم تلفنم را که زنگ میخورد، جواب دادم. خواهرم با خوشحالی از آن سوی تلفن گفت:«در رشته هنرهای زیبای دانشگاه کابل قبول شدی.» امسال دوباره در یکی از روزهای همین ماه در حالی که فشارم پایین بود و پشت دروازه بانک برای گرفتن مقداری پول ایستاده بودم، تلفنم زنگ خورد. جواب دادم. خواهرم با صدای لرزانی از آن طرف گفت:«خانه برو که طالبان کابل را گرفته اند و زندانیها را آزاد کردهاند.» من با عجله دست خواهر کوچکترم را گرفته و سعی کردم خودم را به سرکی برسانم که ترافیک نباشد. موتر گیر نمیآمد. من و خواهرم به دو زن دیگر پیوستیم که آنها هم منتظر موتر بودند. بالاخره یک موتر ما چهار نفر را سوار کرد. در مسیر راه، راننده با یکی از این دو زن دعوای لفظی کرد. او با خوشحالی گفت:«طالبان آمده است که شما را جمع کند!»
وقتی به خانه رسیدیم، پدر و مادرم را پیش دروازه یافتیم که با نگرانی منتظر من و خواهرم بودند. برای اینکه پدر و مادرم، ناامیدی و اشکهایم را نبینند، به یک اتاق خالی پناه بردم. تنها چیزی که در آن ساعت ذهنم را مشغول کرده بود، داستان خودسوزی دختران در دوره قبلی حاکمیت طالبان بود. به روایتهایی که خوانده بودم، فکر کردم، به داستان دخترانی که مرگ را بر زندگی در سایه طالبان ترجیح داده بودند. از خودم میپرسیدم، اگر آن دوره تکرار شود، آیا من زنده خواهم ماند؟
من فقط دو ماه تا فراغت از دانشگاه فاصله داشتم. آن روزها که امیدی به پیروزی دولت بود، سعی میکردم که با انگیزه این دو ماه باقی مانده را درس بخوانم و به آینده روشن فکر کنم. اما همه چیز در یک هفته فرو ریخت و امید به آینده روشن زیر خرواری از ناامیدی گم شد. من اکنون خانهنشین شدم. خانهنشینی درست مثل زندان است، دقیقهها و ساعتها کند حرکت میکنند، روزها دیرتر شب میشوند و بعد روزها تکرار میشوند تا جایی که روزهای هفته اهمیتشان را از دست میدهد. دیگر مهم نیست که امروز دوشنبه است یا چهارشنبه، چون من هر دو را در چهاردیواری خانه زندگی میکنم.
دختر جوان و شادی که هر روز دانشگاه میرفت و برای ساختن آیندهای بهتر تلاش میکرد، حالا هر صبح در کنج خانه گریه میکند. من میدانم که این روزها اکثر زنان افغانستان، درست مثل من عزادار هویتشان هستند. بعد از ۲۰ سال تلاش، کابوس ما زنان به حقیقت تبدیل شد. من این شبها دیگر خواب نمیبینم که در حمله طالبان بر دانشگاه کابل در صنف گیر ماندم و فرار نمیتوانم، من این روزها از ترس طالبان در خانهام زندانی هستم.
از زمانی که طالبان کابل را گرفتهاند، من فقط یک بار برای شرکت در یک تظاهرات بیرون رفتم. من بیرون رفتم و با صدای لرزانم در سرکهای کابل آزادی را فریاد زدم هر چند صدای فیر مرمی و شلاق طالبان بلندتر و قویتر از صدای لرزان ما زنان بود. وقتی که از تظاهرات به خانه برگشتم، با صدای زنگ دروازه از جا میپرم و فکر میکنم طالبان آمدهاند.
این روزها تنها کاری که میکنم، دنبال کردن اخبار است، من همه رسانههای افغانستان را برای شنیدن و خواندن یک خبر خوب زیر رو میکنم، اما انگار اخبار چیزی جز تاریکی و درد برای ما ندارد.