خدیجه حیدری
اشاره: ۲۵ نوامبر از طرف سازمان ملل بهعنوان روز جهانی محو خشونت علیه زنان نام گذاری شده است. اما در افغانستان خشونت بر زنان در حال بیشتر شدن است. حتا قبل از طالبان، این کشور بالاترین میزان خشونت علیه زنان را در سطح جهان داشت. پس از حاکمیت دوبارهی طالبان، وضعیت از این هم بدتر شده است. خشونت علیه زنان هم از نظر آمار بلند رفته و هم متنوع شده است. در ادامه، روایتهایی را میخوانید که از طرف زنان و دختران به مناسبت روز جهانی منع خشونت علیه زنان به رسانهی رخشانه رسیده است. روایتهایی که نشان میدهند، دیگر خشونت بر زنان در افغانستان فردی نه، بلکه کتلهوی است.
«روایت من از خشونت» (۵)
روایت اول. رحیمه در حالی که دستهایش میلرزید و اشک امانش نمیداد، از پشت خط تلفن به زنی التماس میکرد تا حرف «مولانا صاحب» را به زمین نیندازد. زن به جواب رحیمه میگفت: «تو چهقسم یک زن هستی؟ تو دلت به خودت به امباقت (هوو) به اولادهایت، به دختر مردم نمیسوزد؟» اما رحیمه به تقاضای خود پافشاری میکرد و باز هم تاکید میکرد: «به یک مرد چهار زن رواست.» زن به جواب رحیمه میگفت: «دختر من در بین این چهار زن نخواهد بود.»
رحیمه دلش راضی به این نبود که امباق دوم داشته باشد. اما از ترس مولانا و یا به قول خودش از احترام مولانا صاحب حاضر شده بود به خواستگاری زن سوم برای شوهرش برود. مولانا برایش نصیحت کرده بود که اگر زن اول به خواستگاری زن دوم و سوم و چهارم برای شوهرش برود، ثواب زیادی دارد. به درخواست مولانا و ظاهرا بهخاطر کسب ثواب، اول از طریق تلفن صحبت کرد، نتیجه نداد. مجبور شد به خانهی آن زن برود. زن تا که توان داشت به زمین و زمان دشنام داد و رحیمه را از خانه بیرون کرد. رحیمه همچنان باور داشت که به یک مرد، چهار زن روا است. اما تنهایی، تن دادن به زور، دم فروبستن، هیچگاهی اعتراض نکردن، پذیرفتن سرنوشت و از همه مهمتر پنج طفل که به پدر نیاز داشتند او را بیشتر و بیشتر مطیع و فرمانبردار ساخته بود. رحیمه در ۳۴ سالگی دست از همهی آرزوها و رویاهایش شسته بود. به قول خودش، به همهی رویاهایش رسیده بود و حالا موضوع، موضوعِ اولادهایش بود که باید زیر سایه پدر خود بزرگ میشدند و از این لحاظ، رحیمه برای خوش نگه داشتن شوهرش دست به هرکاری زده بود حتا به خواستگاری زن سوم برای شوهرش رفته بود.
روایت دوم. در میان مهمانان، دو زن با هم رسیدند که یکی ظاهرا خدمتگار دیگری بود. زن خدمتگار لباس ساده و بیپیرایه داشت. خسته و محزون مینمود. طفلی را هم در بغل داشت. زن اولی که گویا زن محترم و قابل خدمت بود، لاغراندام و قدبلند بود. زن لاغراندام، با سیاست بود. طرز نشستن و حرف زدنش نشانی از سیاست و صلابت داشت. زن خدمتگار به حرفهای زن لاغر گوش میسپرد و به هر سخنی که از زبان زن لاغراندام میشنید، خندهی زورکی روی لب مینشاند. هردو بعد از معرفی کوتاه گفتند که خانمهای فلانی قوماندان هستیم. اینجا بود که همه به این پی بردند که زن خدمتگار در واقع زن اولی قوماندان است. زن اولی قوماندان بعد از آمدن امباق به یک خدمتگار تبدیل شده بود و هیچ نوع شکایتی هم به کسی نمیتوانست بکند. زن در گوشهای به یکی از زنان حاضر در مهمانی گفته بود: «مه هیچ صلاحیت ندارم. تنها هستم. شب و روز تنها هستم. شوهرم حتا دروازهی اتاقم را باز نمیکند.» زن اولی نه تنها از شوهرش بلکه از زن دوم شوهرش هم میترسید و از ترس آنها حتا یک گیلاس آب را نمیتوانست بنوشد چه برسد به شکایت و حق طلبی.
روایت سوم. یکی از دوستانم گذرش به شفاخانه چهارصدبستر کابل افتاده بود. او از چشمدید خود از آنجا گفت: «یک زن آمده بود که کف دستش نبود. خودش میگفت خودم با مرمی زدم؛ اما داکتران گفتند شوهرش او را با مرمی زده است. زن میخندید و مزاح میکرد. طوری نشان میداد که خفه نیست و بریدگی کف دستش هم بیش از شوخی چیزی نیست. عکس اکسری را به همه نشان داد. در عکس استخوان پنجههایش دیده میشد؛ اما قسمت کف دست مانند یک دایرهی گرد و خالی بود. یک زن دیگر هم همراه این زن آمده بود که گفت هوویش (امباقش) است. هردو زن خیلی خوشحال بودند. همه از خوشحالی و شوخیهای این دو زن حیران بودیم. یک مرد قدبلند که ریش و موهای دراز داشت داخل آمد هردو چادریهای خود را به سر کشیدند و همراه آن مرد رفتند.»
روایت چهارم. همه از او خواستند که این موضوع را پنهان نگه دارد. او گوشش به این حرفها بدهکار نبود. به همه میگفت: «ما در لیست تخلیه هستیم. از میدانهوایی مزار ما را میبره.» شوهرش یک مدت طولانی با خارجیها کار کرده بود. شوهرش استاد دانشگاه و آدم روشنفکر بود. اما زن همچنان به نادانی و نفهمی اصرار داشت. تا اینکه آوازههای زن باعث گم و نیست شدن شوهرش شد. مردم میگفتند: «از بس که زنش پیش این پیش آن گفت که ما میریم. شوهرم همراه خارجی ها بود. اونه شوهرش هم گم شد.»
زن به هرسو دست میانداخت؛ اما نتیجهی نداشت. چهار طفل و خودش تنها رها شده بود. همهی وسایل خود را فروخته بود. زن به یاد نداشت که به چه کسی قصه کرده بود؛ اما همه از خود او شنیده بودند که قرار بود خارج بروند. زن در میان خویش و اقوام آدم مشکوکی را نمیشناخت و همینطور دوست مشکوکی هم نداشت. اما هرچه شده بود شوهرش لادرک شده بود. زن یک طفل در بغل و سه طفل به همراهش به هر زندانی سرزده بود؛ اما هیچ کسی به او معلومات نمیداد. وقت آخر زن به زندان پلچرخی آمده زیاد اصرار کرده بود تا از شوهرش نشانی یا معلوماتی به او بدهند که این اصرارهای پیدرپی او باعث شکستن استخوان دستش شده همچنان بیسرنوشت و بیکس به سرک پرتاب شده بود.