رسانه رخشانه
  • خبر
  • گزارش
  • تحلیل و ترجمه
  • پرونده
  • روایت
  • گفت‌و‎گو
  • ستون‌ها
    • عکس
    • دادخواهی
    • آموزش
  • درباره رخشانه
    • هیات امناء
    • اصول و خطوط کاری
En
حمایت
نتایجی یافت نشد
نمایش همه‌ی نتایج جستجو
رسانه رخشانه
حمایت

روایت از خط مقدم رزم؛ از سقوط تا عروج

۴ حوت ۱۴۰۰
روایت از خط مقدم رزم؛ از سقوط تا عروج

یکی از اعتراضات زنان. عکس: ارسالی به رسانه‌ی رخشانه.


نویسنده: سیما

شبی که کابل سقوط کرد، تمام امیدها، ‌آرزوها و دل‌خوشی‌های یک ملت نیزسقوط کرد. یاد آن شب برایم تلخ‌ترین خاطره‌ی بیست و سه سال زندگی‌ام است. چه وحشت عجیبی آن شب حکم‌فرما بود. آن ‌شب در خانه، بلوایی برپا شده بود.

 به چهره‌ی هر کسی می‌دیدم جز یآس و نامیدی و ترس چیزی مشهود نبود. یا یادم است که آن شب مادرم آش‌سبزی پخته بود هر زمانی که مادرم آش‌سبزی می‌پخت در خانه جشنی برقرار می‌شد. همه با شوق دور سفره جمع می‌شدیم و کنار هم خوش و خندان غذا می‌خوردیم؛ اما آن شب، انگار نه سفره‌ی غذا که سفره‌ی عزا پهن شده بود.

 هیچ کسی غذا نخورد. همه با چهره‌هایی رنگ‌پریده و ترسیده با غذا بازی می‌کردیم و از نگاه کردن به هم طفره می‌رفتیم.‌ خواهر کوچکم در گوشه‌ی خانه نشسته بود و آرام آرام اشک می‌ریخت. هیچ کس حال کسی را نمی‌فهمید.

 انگار آخرالزمان شده باشد و آخرین روز زندگی روی کره‌ی زمین باشد. برادرم به سختی بغض‌اش را قورت می‌داد و سعی می‌کرد به ما دلداری دهد. هر چند او هم ترسیده بود.

این مطالب هم توصیه می‌شود:

هشدار طالبان به رانندگان؛ حمل مشترک زنان و مردان در موترهای شهری ممنوع است

اعتصاب غذایی یک فعال حقوق زنان در اعتراض برای به‌رسمیت شناختن آپارتاید جنسیتی در افغانستان

 خواهرم آن شب تمام کتاب‌هایش را جمع کرد؛ تمام مدارک مکتب‌اش را؛ گواهی نامه‌های مکتب‌اش را و یاددشات‌هایش را… با بقچه‌‌ای از امید به آینده یک جا همه را تا کرد و به کناری گذاشت.

به بسته‌ی قطور کتاب‌ها نگاه می‌کرد و هق هق اشک می‌ریخت. آخر او امید خانواده بود در آموزش. از صنف اول تا صنف نهم اول نمره‌ی عمومی مکتب‌اش بود. آن شب او یک‌باره زانوی غم بفل گرفت و خودش و جهان‌اش را باخت. آخر تمام دنیایش درس و مکتب‌اش است.

 در گوشه‌ی دیگر مادرم به دو دخترش نگاه می‌کرد و از خاطره‌های بیست سال پیش گروه تروریستی طالبان می‌گفت. از آن همه بغض و بدویت. مادرم با آه و افسوس می‌گفت: آنان دوباره آمدند.‌

 مادرم نتوانسته بود از سی سال پیش سال پیش به خاطر محدودیت‌های مجاهدان و بعد طالبان درس بخواند.‌ او همیشه دوست داشت یک معلم باشد اما خشونت و بدویت طالبان این حسرت را در دلش کاشته بود.

 می‌گفت آنان را نمی‌بخشد که مانع تحقق این آرزوی او شده بودند.  او در همان آوان جوانی‌ از تمام امیدها و آروزهایش دست شسته بود و حالا دلشکسته و ترسیده بود که تاریخ حسرت برای دختران‌اش نیز تکرار می‌شود. او آن شب بیشتر از من و پیش‌تر از هر کسی دیگر نگران بود.


بیرون فضای ماتم‌زده‌ی خانه، فضای مجازی نیز پر شده بود ازعکس‌های بیرق امارت در ارگ، فرار اشرف غنی، و هجوم مردم به میدان هوایی… تصاویر واقعیت‌های زننده‌ای که یکی از دیگری تکان‌دهنده‌تر و تلخ‌تر بودند.

به یکی از هم صنفی‌های دانشگاه‌ام تماس گرفتم. او همیشه شوخ طبع‌ترین صنف ما بود. هیچ گاهی ندیده بودم که غمگین باشد. او را همیشه و در همه حال با لبخندی پهن و چهره‌ای پرنشاط می‌دیدی.

 او پسر بذله‌گو و اجتماعی‌ای بود که بدون نگاه جنسیت‌زده معمول با همه مهربان بود.‌ به او زنگ زدم شاید کمی دل‌داری‌ام بدهد. شاید بگوید نگران نباش! این فقط یک بازی و شوخی شور است.

اما آن طرف خط تلفن برعکس همیشه، صدای گرفته و خسته و پر از بغضی حرف می‌زد که نشناختم‌اش. آری! با صدای لرزان می‌گفت: کابل سقوط کرد. ما هم با شهر سقوط کردیم.

بعد بدون هیچ احوال پرسی و حرفی بغض‌اش ترکید و شروع به گریه کرد. آن شب با تمام وجود برای خویش و وطن‌مان گریستیم. از آن شب درد بی وطن شدن را شناختم. کشف دردناکی بود.

آنقدر دردناک که سرایت سوزش‌اش را تا مغز استخوانم حس می‌کردم.‌ شبی که کابل سقوط کرد، تنها یک نام یا شهر یا جفرافیا سقوط نکرد؛ یک ملت سقوط کرد.
دو هفته‌ی تمام از خانه بیرون نشدم. نه این که نمی‌خواستم؛ دلم برای هوای تازه و تماشای شهر تنگ شده بود؛ اما جرات بیرون شدن نداشتم. در خیالم شهر را زامبی‌ها تصرف کرده بودند.

 از دیدن طالبان با آن ظاهر خشن و چهره‌های درهم کشیده و پاچه‌های بلندزده و شانه‌های افتاده زیر وزن اسلحه، می‌ترسیدم. من آن روزها از هر کسی و حرکتی و صدایی می‌هراسیدم.


چند هفته‌ی دیگر نیز در رخوت و رنج، گذشت. در فرجام یک روز با هزار اضطراب و احتیاط در پل سرخ کابل قدم زدم. دلم می‌خواست دیوارهای شهرم را ببوسم. چقدر دلتنگ‌اش بودم. شهری که انگار در این همین مدت کوتاه حسابی پوست انداخته بود و تغییر کرده بود.

اولین چیزی که متوجه شدم تغییر کافه سمپل به یک لباس فروشی بود. به یاد جمع‌های کوچک دوستانه‌مان در کافه سمپل دلم کوچ کرد. به یاد خوشی‌های کوچک اما کافی‌؛ به یاد خنده‌ها و سرخوشی‌های ساده اما صمیمی و یه یاد کافه؛ این پاتوق امن و همیشه زنده!

آخر آن‌جا میعادگاه خاطره بود. آن‌جا کانون اهل هنر و اهل فرهنگ بود. پس برنامه‌های حلقه‌ی کتاب‌خوانی و شعرخوانی چه می‌شدند؟ وقتی کافه سمپل بسته شده بود، یعنی یگانه دریچه‌ وصل من به جهان نیز ویران شده بود. برگشتم به خانه! دیدن چهره‌های زمخت و زننده‌ی طالبان حالم را به هم می‌زد.
چند روز بعد، در شبکه‌های مجازی دیدم که زنان در برابر این بیداد اعتراض و دادخواهی کرده‌اند. بعد از کمی جستجو با یکی از دختران فعالِ جنبش زنان آشنا شدم. فوری مرا در گروه هماهنگی دادخواهی‌شان افزود و این‌گونه من زیر ساطور ستبر دژخیم در اولین دادخواهی‌ای که در شهر نو کابل برگزار شد، اشتراک کردم. مطالبه‌ی ما آموزش برابر بود.


دانشگاه‌ها هنوز به روی ما بسته بود. به صلاح دید طالبان، هزاران دانش‌آموز و دانش‌جوی به صرف جنسیت‌شان از آموزش در مقطع متوسطه و عالی محروم شدند. خواهرم نیز خانه نشین شده بود.

 اغلب روزها را غرق در پریشانی و افسردگی می گذارند. هیچ کورسوی امیدی برایش باقی نمانده بود. او چون سوگواران از بام تا شام در انتظار معجزه‌ای بود که قرار نبود و نیست اتفاق بیفتد. انگار همه روی لبه‌ی انتظاری گنگ، کاهنده وجان‌کاه ایستاده بودیم!

تا این‌که به تمام ترس‌ها و تردید‌هایم فایق آمدم و چرخه‌ی انتظار را شکستم. آن‌روز در پیش هوتلی برگ جمع شدیم و برای مطالبه‌ی حقوق‌مان شعار دادیم. تجربه‌ی حضور در آن جمع پرشور و بارقه‌ای از شعور بود.

 برای من که اولین بار بود در یک تجمع دادخواهی اشتراک می‌کردم آن روز آغاز مسیری سراسر بکر و تازه بود. شانه به شانه و دست به دست کنار هم فریاد می‌زدیم: کار، نان، آزادی!

آزادی! این پرنده‌ی پریده از بام وطن را در کوی و برزن میهن می‌جستیم.

آن روز من و خواهرانم، با نماد وحشت و دهشت دو دهه از بهترین سال‌های زندگی‌مان مواجه شده بودیم. با گروهی تروریستی که تا به یاد می‌آورم بربادی و تباهی آفریده بودند. من در فرجام  با آنان روبرو شده بودم.

 آن‌روز با آنان که هم‌زمان می‌ترسیدم و بیزار بودم، مقابل شدم. برعکس پیش‌بینی‌ام، در آن لحظات نمی‌لرزیدم؛ خشمگین بودم. خشمی عمیق و تعدیل نیافتنی مرا و تمام معترضان را به یک پارچه آتش بدل کرده بود.

 متحد و محکم کنار هم راه می‌رفتیم و شعار می‌دادیم. مقصد ما، مقر سازمان ملل در کابل بود. می‌خواستیم جهان بداند آن‌چه در قبال ما مرتکب شده، فراموش شدنی و وپذیرفتنی نیست. دردا و دریغا که کارِ جهان همواره چنین بوده؛ انکار ما!


طالبان آن‌روز یک‌بار دیگر نشان دادند که گروهی تروریست و جنابت کارند. آنان بدون هیچ ملاحظه‌ی با قنداق تفنگ به زنان حمله می‌کردند. هدف‌شان متفرق کردن ما بود. غافل ازین‌که زنان امروز چون کوه آتش‌فشان، آماده‌ی فوران بودند.

کوهی بلند و استوار که از هر ارتفاع پستی نمی‌هراسد. نزدیک پارک شهر نو، ما را محاصره کردند. می‌گفتند: حق نداریم شعار بدهیم. می‌گفتند: حق نداریم اعتراض کنیم. می‌گفتند: ما گماشته‌گان غرب‌ایم. آه که چقدر این اتهام آشناست!

 در تمام تاریخ ما زنان هربار سربلند کرده‌ایم با این گریز به سر ما کوفته‌اند. ما هربار قدمی برداشته‌ایم، با همین ادعا سد شده‌اند. غافل از این که تاریخ مبارز‌ه‌ی ما، واقعیتی هرچند مسکوت و محتوم؛ اما سیال و پیش‌رونده است و ما زنان، زنان امروزیم.

 ما بخشی از زنان این سرزمین‌ایم که با هزار مشقت و مرارت سنت و انقیاد را پس زده‌اند. درس خوانده‌اند؛ تخصص آموخته‌اند؛ خودکفا شده‌اند؛ و عامیلت‌شان را در کم‌ترین حد و ابتدایی‌ترین سطح به کار بسته‌اند.

 زنانی که در دودهه‌ی پسین با وجود تمام معضلات و مشکلات، طعمِ آزادی و رهایی را مزمزه کرده‌اند دیگر اسارت را برنمی‌تابند. زنانی که به این سادگی‌ها افسار زندگی خویش و هم‌سرنوشت‌ها‌شان را به دست یک مشت تروریست و جنایت‌پیشه نمی‌دهند.

طالبان آن روز ما را با خشونت و وحشت متفرق کردند. پس از آن نیز بارها و بارها با سرکوب اعتراضات زنان، در صدد سرکوب یگانه صدای عدالت‌خواهی بوده‌اند؛ اما آنان در محاسبه‌شان مرتکب اشتباه بزرگی ‌شده‌اند.

 آنان نمی‌دانند که در برابر جریانِ جاریِ رودِ زلال ایستادن، ناگزیر به زوال می‌انجامد. آنان نمی‌دانند که مبارزه‌ی نسل من برای تحقق برابری انسانی، امتداد مبارزه‌ی مادرم و مادرش و مادران ماست.

 آنان نمی‌دانند که ما مبارزه را نخست از مادران‌مان آموخته‌ایم. همان مادرانی که تا امروز پشتوانه‌ی آموزش و استقلال من و خواهرانم بوده‌اند. همان مادرانی که خود قربانیان چرخه‌ی ستم بوده‌اند و از این‌رو عاملان و حامیان ما در شکستن چرخه‌ی معیوب ستم.

طالبان و حامیان آنان  روزی خواهند فهمید که برای در هم شکستن اراده و مطالبه‌ی نیمی از جامعه ناچیز و نانوانند. آنان روزی ناگزیر باید بدانند که من و خواهرانم به عصر برده‌داری باز نخواهیم گشت.

 ما به به عقب باز نخواهیم گشت. ما در فرجام به آنان خواهیم فهماند که هیچ نیرویی با هیچ توجیهی نتوانسته است با سرکوب و استبداد دوام بیاورد و هیچ سدی در برابر رخنه و پیش‌روی آگاهی و آزادی تاب نیاورده است.

دیدگاهتان را بنویسید لغو پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

  • درباره رخشانه
  • هیات امناء
  • اصول و خطوط کاری
  • تماس با ما
FR Fundraising Badge HR

Registered Charity No 1208006 and Registered Company No 14120163 - Registered in England & Wales - Registered office address: 1 The Sanctuary, London SW1P 3JT

Copyright © 2024 Rukhshana

English
نتایجی یافت نشد
نمایش همه‌ی نتایج جستجو
  • خبر
  • گزارش
  • تحلیل و ترجمه
  • پرونده
  • روایت
  • گفت‌و‎گو
  • ستون‌ها
    • عکس
    • دادخواهی
    • آموزش
  • درباره رخشانه
    • هیات امناء
    • اصول و خطوط کاری