رسانه رخشانه
  • خبر
  • گزارش
  • تحلیل و ترجمه
  • عکس
  • پرونده
  • روایت
  • دادخواهی
  • آموزش
  • گفت‌و‎گو
  • English
مطلبی یافت نشد
مشاهده همه نتایج
رسانه رخشانه
  • خبر
  • گزارش
  • تحلیل و ترجمه
  • عکس
  • پرونده
  • روایت
  • دادخواهی
  • آموزش
  • گفت‌و‎گو
  • English
مطلبی یافت نشد
مشاهده همه نتایج
رسانه رخشانه
مطلبی یافت نشد
مشاهده همه نتایج

شب‌های نحس؛ روایتی از چهار شب در بند طالبان

9 دلو 1401
شب‌های نحس؛ روایتی از چهار شب در بند طالبان

عکس نزئینی است/ منبع: شبکه‌های اجتماعی

رضا فرزاد (مستعار)

هوای تابستان خیلی گرم بود. آن هم تابستان سوزناک مزارشریف. تمام مردم در فضای خفقان به‌ سر می‌بردند؛ با روحیه‌های خسته و ناآرام. انگار شهر به خاطر وجود طالبان به زندان بزرگی تبدیل شده بود. بازرسی‌ها و بازداشت‌های خودسرانه و برخوردهای خشونت‌آمیز طالبان امان مردم را بریده بود.

طبق معمول، شام از محل کارم، از همان مسیر همیشگی به خانه برگشتم. با صرف نان شب از خستگی کار روز، زود به خواب رفتم. نیمه‌های شب همسرم سراسیمه مرا از خواب بیدار کرده و گفت که دروازه‌ی خانه به شدت کوبیده می‌شود. من به خاطر صدای بلند کولر، صدای کوبیده شدن دروازه را نشنیده بودم. رفتم که دروازه را باز کنم؛ اما لحظه‌یی تردید کردم که چه کسی می‌تواند باشد.

اگر همسایه‌ها هستند پس چرا اول زنگ نزدند؟ دل نا دل به صحن حیاط خانه رسیدم. تردید داشتم که در را بازکنم یا نه. ناگهان صدایی از پشت سر گفت: «تکان نخوری. دست از دست خطا نکنی.» فهمیدم که نیروهای طالبان اند. دو نفر دست به ماشه روی بام خانه ایستاده‌اند.

یکی از دو طالب در حالی‌که سلاح‌اش را به طرف من نشانه گرفته بود، روی بام خانه ماند و دیگری پایین آمد و دروازه‌ی بیرونی خانه را بازکرد. یک موتر «هایلکس» و یک موتر «رنجر» حدود ۱۵ متر دورتر از خانه ایستاده بود. حدس زدم که حدود ۲۰ نفر در محل هستند.

به محض این‌که درباز شد، افراد مسلح اصلا اجازه‌ی سوال ندادند. خریطه‌ی سیاهی به سرم انداختند و مرا به داخل یکی از موترها سوار کردند. یکی از آن‌ها دهانم را با دستمالی بسته کرد. دستمال آن‌قدر بوی می‌داد که نزدیک بود استفراغ کنم. اندکی که از خانه دور شدیم، یک طالب دهانم را باز کرد. فرصت کردم که حرف بزنم. گفتم،  گناه من چیست؟ گفت: «گناه تو را شب باز برایت می‌گوییم.» گفتم، مرا کجا می برید؟ گفت: «به قبرستان.»

این مطالب هم توصیه می‌شود:

دیده‌بان حقوق بشر: طالبان در ماه‌های اخیر منتقدان خود را هدف قرار داده‌اند

بازداشت مطیع‌الله ویسا واکنش‌های گسترده‌ای به همراه داشت

طالبی که طرف چپم نشسته بود، پیوسته سیلی‌های محکمی به صورتم می‌زد. می‌گفت: «لباس کفری را چرا پوشیدی؟»  با لباس خواب رفته بودم که دروازه را بازکنم. حتا فرصت نداده بودند که لباس عوض کنم. هرچه می‌گفتم، این لباس خواب است، به خورد کسی نمی‌رفت.

در مسیر راه هرچه فکر می‌کردم که ممکن است گناه من چه باشد، پاسخی نداشتم. بیش‌تر از هرچیز نگران این بودم که مبادا افراد شان در خانه مانده باشند و بلایی سر خانواده‌ام بیاورند. اصرارهای من به این که گناهم چیست بیهوده بود. کسی پاسخ نمی‌داد. با وجود خریطه‌ی سیاه بر سرم، چشمانم نمی‌دید که به کدام طرف در حرکت هستیم. یک بار شنیدم که یکی از سرنشینان موتر به زبان پشتو می‌گفت: «خبیث دی. هزاره دی.»

حدس زدم که موتر حدود ۲۰ دقیقه راه پیموده است. موتر که ایستاد، مرا پیاده کردند و چند متر پیاده راه رفتم. خریطه را از سرم برداشتند. سرم را  که بالا کردم، فهمیدم که دریک تهکوی هستم. فقط یک گروپ روشن بود.  سه نفر مسلح در اطرافم ایستاده بودند. دروازه‌ی زیرزمینی را بسته کردند.

گفتم، حد اقل اگر نیروهای امنیتی طالبان هستید بگذارید من به خانه‌ام تماس بگیرم؛ اما اجازه ندادند. مبایلم که وقت در بازکردن دروازه به دستم بود را گرفته بودند. روی زمین کانکرتی یک فرش نازک پهن بود. یکی از طالبان فرش را جمع کرد و به گوشه‌یی انداخت. دست‌ها و پاهایم را «ولچک» زدند.

از گرمی زیاد عرق از تمام بدنم می‌ریخت. زیرزمینی حتا یک هواکش هم به بیرون نداشت. هوای گرم و خفقان‌آوری داشت.  لحظه‌یی بعد؛ دیدم یک نفر قدبلند، با موهای ژولیده، چهره‌ی خشن و کلاه قندهاری که بر سر داشت و با کیبلی در دست، وارد زیرزمینی شد. بدون هیچ سوال و جوابی شروع  به زدن من کرد. شاید ۲۵ کیبل را  با همکاری دونفر دیگر که پاهایم را بالا گرفته بودند، در کف پاهایم زد.

در بین خود شان گفتند، این کار اثری ندارد. بلوزی را که بر تنم بود، کشیدند. بالای شکم مرا خوابانده و دوباره شروع به زدن کردند. حساب کیبل‌هایی را که زدند از دستم رفت. بیش‌تر از ۴۰ کیبل. از هوش رفتم. وقتی به هوش آمدم انگار صبح شده بود. هنوز دست و پایم ولچک بودند. از شدت تشنگی زبانم خشک شده بود.

دیدم دو نفر مسلح وارد زیرزمینی شدند. یکی از آن‌ها خطاب به من گفت: «زنده هستی؟» اول هیچ حرفی نزدم، زبانم خشک شده بود. گفتم، یک خواهش دارم. یکی از دو نفر مسلح با لگد به پهلویم زد و گفت: «حرف نزن.»؛ اما فرد دیگر که انگار دلش به حالم سوخته بود، گفت: «بگو!» آب خواستم. مردی که اجازه‌ی حرف زدن داده بود، رفت و با بطری آب برگشت. آب سردی آورده بود. نصف بطری آب را نوشیده بودم که دوباره همان طالبی که اجازه‌ی حرف زدن نداده بود، با لگد بطری آب را از دستم بر زمین انداخت. آب روی کف زمین جاری شد.

جای کیبل‌هایی که شب بر پشتم زده بودند، سوزش طاقت‌فرسایی داشت. حس می‌کردم بلوز به پوست تنم چسپیده است. چون در وقت نوشیدن آب دستم را باز کرده بود، به پشتم دست کشیدم که ترِ تر بود. فکر کردم عرق است؛ اما وقتی به کف دستم نگاه کردم پر از خون بود. پشتم از شدت کیبل‌ها شاریده بود.

دوباره دستم را  ولچک زد؛ اما پایم را که از شدت فشار خون بند کرده بود، بازکرد. هر دو نفر از زیرزمینی بیرون رفتند. چندین ساعت گذشت، درست نمی‌دانم؛ اما حدس زدم باید سر ظهر باشد. دوباره همان مردی که برایم آب داده بود، برگشت. برایم یک نان و یک بُطری آب آورده بود. آب و نان را داد و رفت. آب را نوشیدم و نان را دست نخورده کنار گذاشتم.

شب نحس دوم از راه رسید. دوباره سر و کله‌ی سه نفر پیدا شد. یکی از آن‌ها همان مردی بود که داخل موتر مرا به خاطر لباسم سیلی زده بود. از صدایش شناختم. بدون مقدمه پرسید: «ده میل سلاح را کجا پنهان کردی و در منطقه‌ی تان دیگر کی‌ها سلاح دارند؟» گفتم، من که نظامی نیستم و حتی کارمند عادی دولت هم نبودم. من پول خرید یک بوجی آرد را هم ندارم. مرا به سلاح چه؟ تا هنوز سلاح را در دست هم نگرفتم.

اما این حرف‌ها برایش قناعت‌بخش نبود. فهمیدم که از سنگ حلوا می‌خواهد. طالب بازجو گفت، تا جای سلاح‌ها را نگویی از این‌جا خلاصی نداری. خودش رفت؛ اما باز شب بدتری رقم خورد. همان شکنجه‌گر شب پیش با پیپ آبی بر دست وارد زیرزمینی شد. بدون این‌که حرفی بزند، شروع به زدن من کرد. از شدت درد پیپ، تمام بدنم می‌سوخت. توانایی بدنم هر دقیقه پایین می‌آمد، تا این‌که دست از زدن کشید.

آن شب از زیادی درد نتوانستم بخوابم. شب به سختی صبح شد. همان بازجویی که از من سلاح می‌خواست دوباره آمد. گفت: «تا شب وقت داری که اقرار نمایی، اگر اقرار نکنی مجبورم تیر بارانت کنم.» در آن لحظه جز امید بستن به خدا کاری از من ساخته نبود. نمی‌خواستم به چیزی که از اساس دروغ بود، اعتراف کنم.

حس کردم ظهر شده است. دوباره همان مردی که قبلا برایم آب و نان آورده بود، با قرص نان خشک و بُطری آب به زیرزمینی آمد. نان و آب را که داد، اسمم را پرسید. گفت، چرا اعتراف نمی‌کنی. قسم خوردم که سلاح ندارم. گفت: «امشب تو را می‌کُشد. قبل از این‌که  تیر بارانت کند، اقرار کن.»

فهمیدم، گوش طالبان به گفته‌های من بدهکار نیست. آن‌ها از من اعتراف می‌خواهند. به طالبی که به من آب آورده بود گفتم، یک لطف در حق کن. گفتم، کجا هستم؟ پاسخی نداد. گفتم، موبایل‌ات را بده فقط به خانواده‌ام اطلاع می‌دهم که زنده هستم. قبول نکرد. گفتم، پول کردت موبایل‌ات را می‌دهم.

نگاهی عاقل اندر سفیه به من انداخت و گفت: «خودت با لباس کفری که جیب ندارد پول از کجا می‌کنی؟» گفتم، از این‌جا خلاص شدم حساب می‌کنم. گفت: «به خلاصی از این‌جا اصلا فکر نکن.» فکر کردم این آخرین فرصت است. هرطور که شده باید قناعت این طالب را بگیرم. کم کم به این نتیجه رسیده بودم که به جرم هزاره بودن این‌جا هستم.

به طالب گفتم، یک چیز دارم که شاید بازار یک هزار افغانی از تو بخرد. اگراجازه دهی از مبایل‌ات به خانواده‌ام تماس بگیرم، آن‌را به تو می‌دهم. گفتم، نقره را می‌شناسی؟ گفت: «آن چیست؟» حلقه ازدواجم را که دستم بود، نشانش دادم. آن‌ حلقه برایم مهم بود؛ اما در آن لحظه پای جانم درمیان بود.

حلقه را به طالب دادم. اول آدرس جایی را که بودم از زیر زبان طالب کشیدم. مبایلش را که داد، شماره‌ی پدرم را گرفتم. پدرم که گوشی را برداشت،  خودم را معرفی کردم. از خوشحالی بغض کرد و نتوانست حرفی بزند. آدرس را به پدرم دادم. تا شب خبری نشد. سومین شب نحس از راه رسید.

این‌بار پنج نفر طالب آمدند. دوباره همان حکایت شب‌های قبل. طالبان محل اختفای سلاح‌‌ها را می‌خواستند و من ناامیدانه التماس می‌کردم که سلاحی ندارم. شکنجه‌گران امشب مرا به ستون وسط زیرزمینی بسته کردند. یک نفر با بشکه‌ آب می‌ریخت،  یکی با کیبل و دیگری با پیپ می‌زد. احساس کردم تمام استخوان‌های بدنم شکسته است. از حال رفتم.

نمی‌دانم چه وقت شب بود که به حال آمدم. از ستون بازم کرده بودند؛ اما دست‌ها و پاهایم در ولچک بود. تا صبح فقط ناله کردم. چند ساعت بعد دوباره همان نفری که حلقه‌ام را گرفته بود، به زیرزمین آمد. گفت:«حالا فهمیدم که تو سلاح نداری. من امشب به مولوی گفتم این آدم شاید بی‌گناه باشد. شاید سلاح نداشته باشد. مولوی گفت، می‌دانم؛ اما هزاره دی. بگذار یک دو هفته باشه می‌توانیم یک مقدار پول از این بگیریم اگر کسی دنبالش نیامد، از دنیا بی‌غمش می‌کنیم.»

من آن روز انتظار پدرم با چند موی‌سفید را داشتم؛ اما خبری نشد. بعدا فهمیدم که نگهبان دم دروازه به پدرم و چند موی‌سفید محل اجازه نداده بود که داخل بیایند. اصلا بودن مرا در آن‌جا انکار کرده بود. آن‌ها به شماره‌یی که من تماس گرفته بودم، دوباره زنگ می‌زنند، از طالب صاحب مبایل هم جواب رد می‌شنوند. او شماره‌ی پدرم را به لیست رد می‌‌فرستد.

ناباورانه شب نحس چهارم هم از راه رسید. تمام بدنم از شدت ضربه‌های شلاق ورم کرده و خون‌چکان بود. بازهم سر و کله‌ی بازجوی طالب پیدا شد. همان مردی که از من سلاح می‌خواست. گفت: «امشب آخرین مهلتی است که زنده هستی. مثل این‌که خانواده‌ات اطلاع پیدا کرده که تو این‌جا هستی. اقرار می‌کنی یا این  که بکشیم؟» حرفی برای گفتن نمانده بود. سکوت کردم. این کار طالب را عصبانی کرد. با قنداق کلاشنیکف به پیشانی‌ام زد. خون روی صورتم جاری شد. سرم گیج رفت. با دست‌ها و پاهای بسته روی زمین خوابیدم.  

نمی‌دانم چقدر زمان گذشته بود؛ اما مرا از زیرزمینی بیرون کردند و سوار موتری کردند. چند دقیقه از راه رفتن موتر نگذشته بود که موبایل همان طالبی که شب‌ها با شکنجه از من سلاح می‌خواست، زنگ خورد. به پشتو جواب داد: «د شادیان سرک روانم.» فهمیدم که طرف دشت شادیان در حرکت هستیم. نمی‌دانم آن‌طرف خط چه گفت؛ اما طالب داخل موتر جواب داد: «ده هزاره‌گی  کشتن.»

ولی لحظه‌ی بعد جهت موتر عوض شد و دوباره برگشتیم به همان زیرزمینی. دوباره در زیرزمینی تنها شدم. نمی‌دانستم قرار است چه اتفاقی رخ دهد. آیا از مسلخ مرگ برگشته بودم. ذهنم درگیر این حرف‌ها بود که طالبی وارد زیرزمینی شد. گفت: «اگر سلاح داری اقرار کن،  اگر خودت  نداری  بگو که چه کسی داره. باید مبلغ  دوصد هزار افغانی برای ما خانواده‌ات بیاره تا تو را آزاد کنیم. بشرطی که از این‌جا خلاص شدی، کسی نفهمد که ما از تو پول گرفیتم.»  

هشدار داد که اگر از این موضوع کسی بویی ببرد، دیگر زنده نیستی. در مقابل از مرگ حتمی خلاص شدم؛ اما دیگر زندگی برایم یک زندان شده، نه دست ستیز است و نه پای گریز. ماه‌ها است که بدنم از شدت ضربه‌های کیبل و پیپ خوب نمی‌شود.

برچسب ها: افغانستانبازداشت‌های خودسرانهشکنجه غیر نظامیانطالبانمزار شریف
به اشتراک گزاریتوییتچسباندن

مطالب مرتبط

زنان دست‌فروش در بلخ: طالبان از ما اخاذی می‌کنند

10 حمل 1402
زنان دست‌فروش در بلخ: طالبان از ما اخاذی می‌کنند

مقابل شفاخانه‌ی حوزوی ابوعلی سینای بلخی، جایی‌که پس از روی کار آمدن دوباره‌ی طالبان، محل کار شمار زیادی از زنان...

بیشتر بخوانید

دختران هرات و کابوس ازدواج‌‌های اجباری طالبان

8 حمل 1402
دختران هرات و کابوس ازدواج‌‌های اجباری طالبان

یسرا(مستعار) شب‌هنگام این پیام را از طریق واتساپ دریافت کرد. پیام از سوی یکی از نیروهای طالبان در هرات فرستاده...

بیشتر بخوانید

کمبود امکانات صحی در«موسی‌قلعه» هلمند؛ زنان تاوان جنگ را با جان خود می‌دهند

7 حمل 1402
کمبود امکانات صحی در«موسی‌قلعه» هلمند؛ زنان تاوان جنگ را با جان خود می‌دهند

ساکنان ولسوالی موسی‌ قلعه‌ی ولایت هلمند، از کمبود کادر صحی زن در این ولسوالی شکایت دارند. مردم می‌گویند، تنها دو...

بیشتر بخوانید

کتاب‌خانه‌ی«کاتب»؛ پاتوق تازه‌ی دختران بازمانده از مکتب و دانشگاه

6 حمل 1402
کتاب‌خانه‌ی«کاتب»؛ پاتوق تازه‌ی دختران بازمانده از مکتب و دانشگاه

نرگس بعد از 40 دقیقه پیاده‌روی، نفس‌زنان وارد کتاب‌خانه می‎شود. به همه سلام می‌کند و مستقیم به سراغ قفسه‌ها می‌رود....

بیشتر بخوانید

جواب دهید لغو جواب

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

  • درباره رخشانه
  • تماس با ما
Copyright © 2021 Rukhshana
مطلبی یافت نشد
مشاهده همه نتایج
  • خبر
  • گزارش
  • تحلیل و ترجمه
  • عکس
  • پرونده
  • روایت
  • دادخواهی
  • آموزش
  • گفت‌و‎گو
  • English

بازنشر مطالب رسانه رخشانه، تنها با ذکر کامل منبع مجاز است.