رسانه رخشانه
  • خبر
  • گزارش
  • تحلیل و ترجمه
  • پرونده
  • روایت
  • گفت‌و‎گو
  • ستون‌ها
    • عکس
    • دادخواهی
    • آموزش
  • درباره رخشانه
    • هیات امناء
    • اصول و خطوط کاری
En
حمایت
نتایجی یافت نشد
نمایش همه‌ی نتایج جستجو
رسانه رخشانه
حمایت

تقلا برای نجات؛ روایتی از یک سفر پر چالش

۲۴ سنبله ۱۴۰۰
تقلا برای نجات؛ روایتی از یک سفر پر چالش

KABUL, AFGHANISTAN -- AUGUST 25, 2021: At the intake Abbey Gate, British and American security forces maintain order amongst the Afghan evacuees waiting to leave, in Kabul, Afghanistan, Wednesday, Aug. 25, 2021. (MARCUS YAM / LOS ANGELES TIMES)

اشاره: رسانه‌ی رخشانه در همکاری با فولر پروجیکت(The Fuller Project) که یک رسانه‌‌ی غیرانتفاعی متمرکز به پوشش وضعیت زنان است، روایت‌های زنان افغانستان از زندگی در زیر حکومت طالبان را نشر می‌کند. پس اعلام فراخوان ویژه از سوی رسانه‌‌ی رخشانه، شماری از زنان افغانستان تجربه‌ها و روایت‌های‌شان را برای ما فرستاده‌اند که نسخه‌ی فارسی آن در ویب‌سایت رسانه‌ی رخشانه و نسخه‌ی انگلیسی آن در ویب‌سایت فولرپروجکت نشر می‌شود.

زهراجویا

از آن روز یکشنبه‌ای که کابل به دست طالبان سقوط کرد، من حساب  روزها و هفته‌ها را از دست داده‌ام. انگار همه چیز رنگ باخته است و من در میان موجی از ناامیدی غرق شده‌ام. می‌دانم که من تنها نیستم و هر کسی که از هر راه و طریقی دلش بند این خاک است، در این ناامیدی شریک است. 

من تقریبا دو هفته در کابل زیر رژیم امارات اسلامی طالبان زندگی کردم و این نوشته خلاصه‌ای از تجربه‌ی شخصی من است. در این مدت نظم زندگی مردم افغانستان به ویژه آنانی که برای دولت یا دفاتر خارجی و خصوصی کار کرده بودند، بهم خورده است. 

در این دو هفته من با مشکلات زیادی دست و پنجه نرم کردم، اما مساله‌ای که بیش از هر چیز دیگری حالم را دگرگون می‌کرد، تشویش و نگرانی پدرم بود. او خواب از چشمانش پریده بود و من نگران بودم که مبادا دوباره مریض شود. 

این مطالب هم توصیه می‌شود:

روایت زنان؛ یک رؤیا، هزار در بسته

یونیسف: ۶۰ هزار کودک مبتلا به سوءتغذیه شدید را در کابل درمان کرده‌ایم

برای چندین روز متواتر در اتاقم بودم و از جایگاه خبرنگاری‌ام به منابع و مسوولان تماس می‌گرفتم تا اخبار آنچه را می‌گذرد، با خوانندگان رسانه رخشانه شریک کنم. این یک تلاش جمعی و تیمی کارمندان رخشانه بود. در دو هفته زندگی در حکومت جنگجویان طالبان در کابل، یک ترس عجیبی بر همه سایه افکنده بود که هیچ یک جرات نمی‌کردیم تا آنچه را اتفاق افتاده را نشر کنیم. احساس خفه گی شدیدی به من دست داده بود، من نه‌تنها حق کار و گشت و گذار آزادانه در شهر را از دست داده بودم، بلکه باید تلاش می‌کردم مطالب نشر شده در رخشانه توجه طالبان را جلب نکند.

 من در طول این دو هفته فقط دو بار با تکسی بیرون رفتم. هر باری که خواستم از خانه بیرون شوم، نداشتن لباسی که با معیارهای «شریعت اسلامی» طالبان همخوانی داشته باشد، برایم یک مساله بود. این  نخستین باری بود که در خانه ما، پدر، مادر، خواهران و برادرانم همه به فکر پوشش من بودند «چه لباسی برای زهرا مناسب است؟»

من در ۲۸ سالی که زیسته‌ام، هیچگاهی حتی به فکر خریدن لباس‌های سیاه و دراز نبودم، به همین دلیل چنین لباسی در خانه نبود. من مجبور شدم با لباس معمولی‌ام از خانه بیرون شوم، اما به پدر و مادرم قول دادم که پیاده راه نخواهم رفت. در نخستین لحظاتی که از خانه بیرون شدم، متوجه  ناامیدی‌‌ای شدم که بر زندگی شهروندان کابل سایه افکنده بود. پرچم سفید طالبان که در بخش‌های مختلف شهر به اهتزار درآمده بود، مکررا کنترول طالبان بر شهر را یاد آوری می‌کرد.

حضور زنان در جاده‌ها و مکان‌های عمومی به صفر رسیده بود. شهر خالی از حضور زنان و دخترانی شده بود که تا صبح روز یکشنبه، بیست و چهارم اسد با لباس‌های رنگارنگ و با چهره‌های بشاش، شور زندگی در این شهر می‌دمیدند. برخی از زنانی که بیرون آمده بودند، با خود همراه مرد داشتند. انگار من به گذشته سفر کرده بودم،‌ به سال‌های دهه‌ی ۹۰ میلادی، زمانی که طالبان برای اولین بار در این شهر حکومت کردند و حضور و فعالیت زنان در امکان عمومی را ممنوع اعلام کردند.

انگار تاریخ مفهومش را از دست داده بود، انگار نمی‌شد ۱۹۹۶ را از  ۲۰۲۱ تشخیص داد. دیگر مهم نبود که من یک زن افغانستانی در ۲۰۲۱ بودم، سرنوشت من، سرنوشت همان زنی بود که در کابل ۱۹۹۶ زندگی می‌کرد. طبق قانون طالبان دو راه بیشتر برای زنان وجود ندارد: یا قوانین محدود کننده طالبان را بپذیرند و مطابق به آن زندگی و هویت‌شان را تغییر دهند یا کشته شوند. برای منی که برای رسیدن به جایگاه کنونی‌ام در جامعه مردسالار افغانستان، سال‌ها تلاش و مبارزه کردم،  هر دو گزینه غیر قابل قبول بود. من چشم‌هایم سال‌هاست به دیدن خانه‌های گلی شهر و گل‌های وحشی تپه‌های کابل بی‌پرده عادت کرده است، چشم‌های من زندگی از پشت میله‌های زندان چادری را نمی‌پذیرند .

در روزهایی که زیر سایه طالبان زندگی کردم، خودم را شبیه پرنده‌ای در قفس احساس کردم، پرنده‌ای که بال پرواز دارد، اما اجازه‌ی پرواز نه. من تمام روزهای هفته را از صبح تا شام در بیرون از خانه کار می‌کردم و جمعه‌ تنها روزی بود که می‌شد مرا در خانه یافت، اما از زمانی که طالبان آمدند، من خانه‌نشین شدم. وقتی هیچ راه حلی به ذهنم نمی‌رسید، در میان حویلی خانه ما قدم می‌زدم. مادرم تلاش می‌کرد مرا دلداری کند و به بازگشت زندگی نورمال امیدوار کند، اما خودش هم می‌دانست که زندگی به این زودی‌ها برای زنان نورمال نخواهد شد. در اواخر هفته اول بود که خبرهایی از تلاشی خانه به خانه خبرنگاران شنیدم. به اصرار خانواده‌ام، برای مدتی جای بود و باشم را تغییر دادم. 

در یکی از روزهای هفته دوم، از سفارت بریتانیا تماسی دریافت کردم که از من خواست بعد از دریافت یک ایمیل، هرچه زودتر خودم را به کمپ باران برسانم. من و خواهرانم بعد از دریافت ایمیل در ظرف سه ساعت خانه را به مقصد میدان هوایی ترک کردیم. وقتی از پدرم در بیرون از میدان هوایی و در میان انبوه جمعیت خداحافظی کردم، نتوانستم او را در آِغوش بگیرم. مادرم را که به اصرار تا میدان هوایی با ما آمد، به آغوش کشیدم و بوسیدم.

به دروازه جنوبی میدان هوایی بین‌المللی حامد کرزی که رسیدیم، با تجمع بزرگی مواجه شدیم. میدان هوایی در محاصره‌ی هزاران انسانی بود که خسته از جنگ، در تقلای فرار بودند. همه نگران و مضطرب منتظر وارد شدن به میدان بودند. جنگجویان طالب با موهای دراز و لباس‌های نامنظم، چوب و لوله‌ی آب به دست، مردم را می‌زدند تا نظم را برقرار کنند! 

میدان هوایی دبی. عکاس: زهرا جویا

وقتی متوجه شدیم  نمی‌توانیم از این مسیر داخل کمپ باران شویم، راه مان را تغییر دادیم و از وسط کوچه‌های باریک و خاکی روستای «ضحاک»‌ به سمت دروازه کمپ باران رفتیم. وقتی به دروازه کمپ رسیدیم، تجمع به حدی زیاد بود که جای سوزن انداختن نبود؛ زن و مرد، پیر، جوان و کودک همه در تقلای داخل شدن به کمپ بودند. من و خواهرانم بیش از دو ساعت در میان جمعیت و زیر شعاع مستقیم آفتاب سوزناک تابستان کابل، منتظر بودیم. با وجود این که از گرمی عرق می‌ریختم، انگار چیزی در درونم یخ بسته بود. هر لحظه احساس می‌کردم از شدت سرما به خود می‌لرزم. لت‌وکوب مردم توسط طالبان همچنان ادامه داشت. برخی‌ها که خوش شانس بودند، با موتر داخل کمپ می‌شدند و طالبان موتر آنها را اسکورت می‌کرد. هر از گاهی که دروازه کمپ باز می‌شد، یک سراسیمه‌گی عجیبی در میان مردم ایجاد می‌شد. هنوز دروازه باز نشده بود که صدای فیرهای شدید بلند شد و هر لحظه به ما نزدیک می‌شد. طالبان برای پراگنده کردن مردم، دست به شلیک‌های هوایی زده بودند.

هوا کم کم تاریک می‌شد، اما جمعیت نه‌تنها کم نمی‌شد، بلکه لحظه به لحظه به تعداد آدم‌ها افزوده می‌شد. با یکی از دخترانی که به کمپ باران می‌رفت، هماهنگ کردیم. او گفت بهتر است از طریق ابی گیت داخل شویم. راهی که به ابی گیت منتهی می‌شد، یک جوی پر از آب فاضلاب داشت که در حالت عادی، بوی و تعفن آن قابل تحمل نبود. اما در آن وضعیت، تعداد زیادی از مردم خودشان را به داخل این فاضلاب انداخته بودند. یک طرف جوی جمعیتی بود که برای نجات جان‌شان خود را داخل آب فاضلاب انداخته و از نیروهای خارجی کمک می‌خواستند و طرف دیگر سربازان خارجی بودند با تحقیر مردم، فریاد می‌زدند: «در میان این فاضلاب بمیرید!» وقتی آن همه التماس و حقارت را دیدم، ناخودآگاه بغضم ترکید و گریستم. این بار برخلاف همیشه، گریه‌ام را فریاد می‌کردم. مردانی که اطرافم بودند، تلاش می‌کردند مرا دلداری دهند. یکی از آنها گفت: «خواهرک خوبم، گریه نکن. غم تو بزرگ‌تر از غم من نیست، اگر من شروع به گریه کردم، کسی نمی‌تواند آرامم کند.»

مهاجرین در هواپیمای نظامی بریتانیا. عکاس: زهراجویا

بعد از چهار ساعت  ما به سختی توانستیم خود را به نزدیک یکی از سربازان بریتانیایی برسانیم.  وقتی ایمیل و مدارک‌مان را به این سرباز نشان دادیم، اجازه ورود به کمپ را به ما داد. ما یک شب و روز در کمپ باران ماندیم. شب دوم ساعت ۳ بامداد به وقت کابل همراه یک جمعیت سه صد نفری با یک هواپیمای نظامی کابل را با هزاران درد و ناراحتی ترک کردیم. وقتی هواپیما در فضای کابل بود، نفسم تنگ آمده بود، گلویم را بغض گرفته بود و آهسته آهسته تمام مسیر سه ساعته را اشک ریختم. هیچ پنجره‌ای نبود تا برای آخرین بار کابلم را ببینم و خداحافظی کنم. من از جایی که نشسته بودم، مسافران غمگین و آواره را که از فرط خستگی خواب‌شان برده بود، میدیدم و چه منظره غم انگیز و ناراحت کننده‌ای بود!

دیدگاهتان را بنویسید لغو پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

  • درباره رخشانه
  • هیات امناء
  • اصول و خطوط کاری
  • تماس با ما
FR Fundraising Badge HR

Registered Charity No 1208006 and Registered Company No 14120163 - Registered in England & Wales - Registered office address: 1 The Sanctuary, London SW1P 3JT

Copyright © 2024 Rukhshana

English
نتایجی یافت نشد
نمایش همه‌ی نتایج جستجو
  • خبر
  • گزارش
  • تحلیل و ترجمه
  • پرونده
  • روایت
  • گفت‌و‎گو
  • ستون‌ها
    • عکس
    • دادخواهی
    • آموزش
  • درباره رخشانه
    • هیات امناء
    • اصول و خطوط کاری