روایت زنان؛ قصهی پرغصهی محدثه
کمربندش را میبندم و کالسکهاش را هُل میدهم. آفتاب بر پیشانیام میتابد، صورتم گرم میشود. ماسکم را برمیدارم تا گرمی ...
کمربندش را میبندم و کالسکهاش را هُل میدهم. آفتاب بر پیشانیام میتابد، صورتم گرم میشود. ماسکم را برمیدارم تا گرمی ...
آخرین دیدگاه ها