مهرین راشیدی
کمربندش را میبندم و کالسکهاش را هُل میدهم. آفتاب بر پیشانیام میتابد، صورتم گرم میشود. ماسکم را برمیدارم تا گرمی آفتاب به تمام صورتم برسد. گرمی آفتاب دمِ دیگر را بیشتر از آفتاب اول صبح دوست دارم، بهویژه در پاییز که هوا رو به سردی میرود، گرمی آفتاب برایم خواستنیتر میشود.
از دور میآید و لنگلنگان گام برمیدارد. دختری در بغل دارد. نزدیک که میرسد، دختر را از بغل پایین میکند و میگوید: «ایی کُشتی مره!»
میایستد و به کالسکهی باران نگاهی میاندازد و میگوید: «چقه خوب که ای ره گرفتی، راحت استی. مه خو مُردم از بغل کدن.»
میایستم و برایش میگویم: «ها، راحت است.» بعد برای اینکه خیالش را راحت کنم، میگویم: «مه هم نو نگرفتم، قیمت است. از کهنهفروشی گرفتم. از همی کهنهفروشیای که چند قدم پایینتر است.»
میگوید: «خو مادرش نگرفته دیگه، حالی مه د غم ماندیم.»
کنجکاو میشوم و میپرسم: «شما مادرش نیستی؟»
میگوید: «نه، عمهاش میشم.»
به دختر کوچک نگاه میاندازم، صورت استخوانی و لاغری دارد. به چشمهایش خیره میشوم؛ گرد و سیاه و آبزدهاند. خطهایی از دُم چشمهایش پایین آمده، از گونههایش گذشته و به پایین صورتش رسیده است. با دو دست، پاهای عمهاش را محکم گرفته و خود را به او چسپانده است. عمهاش با تکان زانو، تیلهاش میکند و میگوید: «دور شو محدثه! اییی مره کشتی بیخی.»
با دیدن خطهایی که از غلتیدن دانههای اشک بر صورت استخوانیاش ایجاد شده، دلم برایش میسوزد. میگویم: «نان میخوره؟ چرا ایقه لاغر است؟»
عمهاش میگوید: «ها، نان خو میخوره، ولی همیشه گریه میکنه و غمگین است. هیچ مره نمیمانه. همیشه د مه چسپیده است. از تو خو خوب است که دختر ته بین کالسکه میشانی و پیش روی خودت میگردانی، مه مجبور ای ره بغل کنم و دُکانبهدُکان پشت سودا بگردم و بگیرم. دوونیمساله دختر است. کاش راه بگرده آدمواری. دلش است که همیشه د بغل باشه.»
حرفش را قطع میکنم و میپرسم: «مادرش کجاست؟»
آهی میکشد و میگوید: «پاکستان است. داکترا جواب کده. گفته سرطان جگر داره. لالایم اینجه چقه مصرف کد که جور شوه، نشد. حالی که پاکستان برده هم داکترا جواب کده. ای ره (دختر) پیش مه مانده، د غمش ماندیم.»
به سمت دختر میبینم، دوباره پاهای عمهاش را بغل کرده، دستهای کوچکاش به هم نمیرسند. چشم از باران بر نمیدارد. دلم بیشتر میسوزد، آهی میکشم و صورتش را لمس میکنم. به سمتش لبخند میزنم و میخواهم بغلش کنم؛ اما نمیآید و خود را محکمتر به پاهای عمهاش میچسپاند.
سرم را بلند میکنم، به عمهاش نزدیکتر میشوم و میگویم: «نباید جلو او از مریضی مادرش بگویی. او به خوبی متوجه گپای ما میشه. از دل او خدا خبره!»
از صورتش معلوم است که از حرفهایم خوشش نیامد. انتظار دارد تا تحسین شود که دختر برادرش را این طرف و آن طرف در بغل میگرداند و خسته میشود.
از زیر بازوهای دختر میگیرد، او را بغل میکند و به راه میافتد. من هم کالسکهی باران را هُل میدهم و حرکت میکنم، ولی دور میخورم و پشت سرم را نگاه میکنم. سرش را به روی شانهی عمهاش مانده و چادر سیاه او را با دستش محکم گرفته است. هرچه دورتر میشود، چشمهای گردِ سیاه و نمزدهاش درشتتر به نظر میرسند و خطهایی که از دُم چشمها تا پایین صورتش آمده است، برجستهتر معلوم میشوند. دورتر میشود، باران دستاش را بلند میکند و به سمت او تکان میدهد.
دور میخورم و به راهم ادامه میدهم. از دُکان سر کوچه برای باران چند تا کیله میگیرم. دلم بود تا پایین بازار قدم بزنم، ولی پایم پیش نمیرود. کیلهای را برای باران پوست میکنم و به دستش میدهم. دوباره به سمت کوچه دور میخورم و حرکت میکنم.
به مادرش فکر میکنم. شاید اکنون در پشتِ مرز، در انبوه کامیونهای مهاجران گیر مانده است. گوشهی چادرش را جلو بینی و دهنش گرفته تا کمتر سرفه کند. به کامیونها خیره مانده است. شاید به خودش نگفته باشد که خوب نمیشود و سرطان جگر دارد. حتما بیشتر از خود به دخترش فکر میکند. اگر میدانست که در نبود او دخترش همیشه غمگین است، چه حالی پیدا میکرد؟ اگر صورت پژمرده، چشمان نمزده و خطهایی که از دم چشمها تا پایین صورت دخترش رسیده را میدید، چه میکرد؟
با صدای باران از فکر بیرون میشوم. به سمت اشارهی دستش میبینم. دخترک در گوشهی دیوار ایستاده است. پاهایش کامل معلوم نمیشوند. از دیدنش دلم آب میشود. میدَوم و بغلش میکنم. صورتش را میبوسم و موهایش را نوازش میکنم. باران را از کالسکهاش پایین میکنم و دختر را مینشانم. کمربندش را میبندم. کیلهای پوست میکنم و به دستش میدهم. حس میکنم خوشش آمده است. عمهاش میرسد، میگوید: «ویییی مه گفتم ای کجا شد. پس د کوچه برآمده.»
سلام میکنم و میگویم: «ای کالسکه گرچه کهنه است، ولی یک چاره میشه. د دخترم خوردی میکنه. بان پیش شما باشه.»
اول اصرار میکند که لازم نیست، ولی میگویم: «خیر، امانت باشه.»
عمهاش کالسکه را هُل میدهد و به راه میافتد. دختر کیله میخورد و به سمت باران میبیند. باران هم دوباره دست تکان میدهد. او هم دستش را کمی بالا میآورد، ولی زود پایین میکند. حس میکنم خجالت میکشد. به باران میگویم: «برایت کالسکهای کلان میخرم.»
میخندد؛ اما من همچنان به قصهی پرغصهی دختری فکر میکنم که چقدر زود در چنبرهی سختیهای زندگی و خشونت ممکن است مچاله شود.