رسانه رخشانه
  • خبر
  • گزارش
  • تحلیل و ترجمه
  • پرونده
  • روایت
  • گفت‌و‎گو
  • ستون‌ها
    • عکس
    • دادخواهی
    • آموزش
  • درباره
    • هیات امناء
    • اصول و خطوط کاری
English
پشتو
حمایت
نتایجی یافت نشد
نمایش همه‌ی نتایج جستجو
رسانه رخشانه
حمایت

دشنام‌ها دردآورتر از مشت‌و لگد بود: چشم‌دید یک دانشجوی داکترا از اخراج مهاجران افغانستان از ایران

۲۵ میزان ۱۴۰۴
دشنام‌ها دردآورتر از مشت‌و لگد بود: چشم‌دید یک دانشجوی داکترا از اخراج مهاجران افغانستان از ایران

عکس تزئینی است/ سایت بی بی سی فارسی

خادم بهزاد (نام مستعار)

من، خادم بهزاد (نام مستعار)، دانشجوی دکتری در ایران هستم. درس‌ها و آزمون جامع خود را سپری کرده و اکنون در حال نوشتن رساله‌ام هستم. روز جمعه (۱۸میزان)، به منظور بررسی بعضی منابع و مشورت تحقیقی، به دیدار دوستی رفتم که دانشجوی دانشگاه المصطفی است. در این یادداشت از این دوستم با نام مستعار محمد ستاری یاد می‌کنم. او هم که در حال نوشتن پایان‌نامه‌ی دانشگاه خودش است، همزمان، برای تأمین مصارف تحصیلی‌اش، از یک ساختمان در پردیس تهران، نگهبانی می‌کند.

هر دو نشسته و سرگرم صحبت بودیم. ساعت یازده پیش از ظهر بود. ناگهان دو سرباز ایرانی سرزده وارد اتاق شدند. بدون معطلی از ما مدرک اقامتی خواستند. صفحه‌ی اقامت پاسپورت و کارت دانشجویی را نشان دادیم. اما آن‌ را نپذیرفتند و گفتند که با آن‌ها باید برویم. من استدلال کردم که ما دانشجو هستیم و مدارک ما قانونی است، لطفا شما دقیق‌تر بازنگری کنید. جواب این استدلال سیلی محکمی بود که به صورتم خورد. به تعقیب آن دشنام‌هایی را که باری از نفرت و تحقیر نژادی داشت، شنیدم. پاسپورت را از دستم گرفتند و به جای آن دستبند زدند.

غرور و شخصیت انسانی‌ام ذره‌ذره آب می‌شد و زیر چکمه‌های آن سربازان با خاک یکی می‌شد. با این وجود، باز هم اعتراض کردم و گفتم که اگر «افغانی» هستم، دزد و جانی نیستم که چنین رفتار می‌کنید. گویا زبانم در اختیارم نبود. اما هیچ چیزی سربازان خشن ایرانی را قانع نکرد؛ کمی بعد خود و ستاری را در چوکیِ موتر سمند ایرانی دیدم که به راه افتاده بود.

پیش هر ساختمان نیمه‌کاره ایستاد می‌شدند تا اگر به تعبیر خودشان اگر «کارگری کثافت و بیشعور افغانی» است، جمع کنند و کوچه و خیابانی را که با دستان آنان ساخته شده‌اند، پاک کنند؛ اما آن ساختمان‌ها از وجود سازندگان خود خالی شده بودند و شاید هم به همین خاطر تاکنون نیمه‌کاره باقی مانده بودند. سربازان خودشان هم تعجب کرده بودند و می‌گفتند: «یه وقتایی، روزی سه تا چهار تا اتوبوس از این کثافت‌ها رو جمع می‌کردیم».

این مطالب هم توصیه می‌شود:

 سازمان ملل: افغانستان آماده‌ی پذیرش بیش از ۲ میلیون مهاجر بازگشته ‏نیست

سازمان ملل: زنان باردار و کودکان در وضعیت بحرانی از ایران به افغانستان بر می‌گردند

با دور زدن به کوچه و پس کوچه، دو کارگر مهاجر دیگر را هم گرفتند و همه‌ی ما را به فرماندهی امنیه منطقه بردند. نام و مشخصات ما را ثبت کردند و تمام  وسایل ما را روی هم در صحن حویلی ریختند. پس از بازرسی، دروازه‌ی اتاق تنگ و تاریکی به روی ما باز شد که شمار دیگری از هموطنان ما هم آن‌جا بودند. در میان آنان مردان کهنسالی بودند که مدرک اقامتی معروف به کارت آمایشی داشتند و می‌گفتند نزدیک به چهل سال است که در ایران زندگی می‌کنند.

زمان به آهستگی پیش می‌رفت و به شمار ما و به قول سربازان ایرانی «کثافت‌ها» چهره‌های خسته و ناامید کارگران افزوده می‌شد. لباس‌های کاری و دستان پینه‌برداشته‌ی آنان داد می‌زدند که بر ما چه می‌گذرد. شمار ما به ۳۶ تن رسیده بود که صدایی با خشونت تمام از ما خواست تا بیرون شویم. مانند اسیران جنگی، ما را با سیلی و اهانت وادار کردند تا روی سنگ‌فرش حویلی به زمین زانو بزنیم. از آن شمار، یک نفر ناشنوا بود و امر و نهی و تهدید سربازان را نمی‌شنید. او را «شتر»، «کوره‌خر» و فحش‌های بسیار غیرانسانی می‌دادند. صدایش می‌زدند و با گوشمالی به قول خودشان «ادب» می‌کردند.

دستان دو نفر را یکجا دستبند زدند و سوار اتوبوسی کردند تا به گفته‌ی سربازان «مثل سگ گم» شویم و دیگر «پیدایمان نشود.» با التماس زیاد، برای چند دقیقه گوشی‌های ما را دادند؛ اما فرصت پیام دادن و زنگ زدن را ندادند و دوباره گرفتند. پیرمرد مریض بود و با صدای خسته به سربازان التماس می‌کرد که کمی پنجره‌ی اتوبوس را باز بگذارد. نفس‌اش بند می‌آمد، اما دشنام ناموسی جواب پس می‌گرفتند و برای چند دقیقه‌ای ساکت می‌شدند. او چندین بار مقداری آب خواست، اما برایش ندادند. همه تشنه و گرسنه شده بودیم؛ اما آن پیرمرد مریض تشنه‌تر و خسته‌تر از همه بود و اگر بی‌رحم‌ترین انسان هم صدای او را می‌شنید و حال زارش را می‌دید، شاید رحم‌اش می‌آمد. اما ما به قول معروف، اسیران «سربازان امام زمان» بودیم.

 پرده‌های اتوبوس کشیده شده بود و کسی حق دست‌زدن به آن‌را نداشت. بیرون را نمی‌دیدیم و نمی‌دانستیم به کجا رسیده‌ایم؛ اما می‌دانستیم که زمین و زمان دست به دست هم داده و بر ما سخت می‌گیرند؛ خیلی سخت. اتوبوس پس از سه ساعت ایستاد شد و دروازه‌اش روبه‌روی دروازه‌ی اردوگاه عسکرآباد باز شد. اکنون سربازان دیگر، با القاب و فحش‌های تلخ‌تر از ما پذیرایی می‌کردند. باید همگام با صدای آنان زانو می‌زدیم و کج و راست می‌شدیم. کمترین کژیِ در این حرکت‌ها با سیلی و مشت راست می‌شد.

آن پیرمرد مریضی که قطره‌ای آب می‌خواست، توش و توانش را از دست داده بود و در گوشه‌ای به زمین افتاد و استفراغ کرد. سربازی، با سر دادن دشنام و فحش ناموسی به سویش دوید و او را زیر سیلی گرفت. پیرمرد با صدای خسته می‌گفت بخدا دست خودم نیست؛ دست پیرمرد را باز کرد و گفت: «با دستان کثیف خودت کثافتت را پاک کن.»

 شماری از مسوولین اردوگاه گویا منظره‌ی مضحکی را دیده بودند و از اهانت و سیلی خوردن آن پیرمرد مریض لذت می‌بردند و قاه‌قاه می‌خندیدند. از یک جهت، این قاه‌قاه، خنده بر رخ یک ملت بود و یک کشور و یک سرزمین را نشانه می‌رفت که روزگاری مشرق‌ها را مشعل‌داری می‌کرد و مولاناها و سنایی‌ها و بوعلی‌ها را بر دامنش می‌پروراند. سرزمینی که بوم و بر کهن دارد و بوی رستم و رودابه و سهراب و تهمینه می‌دهد؛ اما اکنون جوخه‌های انسان بی‌پناه این سرزمین بود که اهانت و زهرخند سربازان ایران اسلامی را به نظاره نشسته بودند.

هنگام بررسی فرا رسید و گفتند کسانی که مدارک ندارند جدا شوند. از میان آن ۳۶ نفر، شمار کمی مدارک نداشتند که رد مرز می‌شدند و دیگران همه دارای مدارک معتبر اقامتی با پاسپورت و کارت آمایش بودند. نوبت من و ستار رسید. گفتیم که مدارک ما را سربازان‌تان گرفته‌اند و برای ما نداده‌اند. لطفا انگشت‌نگاری کنید. جواب ما جمله‌ی کوتاهی بود که با تندی دادند: «بیشعور هستید.» ما را انگشت‌نگاری نکردند و به فرماندهی امنیه پولیس برگشت دادند. از آن جمع یک مهاجر دیگر را هم برگشت دادند.

 سرباز سخت‌گیر و فحاشی که ما را تا اردوگاه برده بود، قرار شد دوباره ما را برگرداند. او گفت: «کرایه ماشین هشتصد هزار تومان می‌شود که باید شما پرداخت کنید.» ستار اعتراض کرد که این کرایه را ما پرداخت نمی‌کنیم؛ چه اینکه از نگاه قانونی شما مدارک ما را ضبط کرده‌اید و بی‌دلیل تا اینجا آورده‌اید. سرباز با این استدلال نرمتر شد و گویا چیزی برای دفاع نداشت. گفت خوب یک‌جایی با اسنپ می‌رویم تا کرایه سبک‌تر شود. شما در آنجا فقط یک امضا می‌کنید و گوشی‌های خود را تحویل می‌گیرید. وقت شمارش کرایه، می‌خواست تمام کرایه را از ما بگیرد؛ ولی ستار گفت من پول نقد پیشم ندارم و نمی‌دهم. سرباز مجبور شد که سهم کرایه‌ی خودش را حساب کند.

 وقتی به فرماندهی امنیه رفتیم، آن سرباز، ستار را زیر مشت و سیلی گرفت و از ما به همکارانش شکایت کردند که این‌ها در اردوگاه ما را بدنام کرده و گفته‌اند که سربازان مدارک ما را گرفته‌اند. سربازانی که ما را از اتاق برده بودند، دوباره هردوی ما را زیر مشت و لگد گرفتند. ای‌کاش تنها سیلی و مشت، دشنام‌هایش دردآورتر از مشت و لگدهایش بودند. یکی آن سربازان مرا «آقای جانی» صدا می‌کرد. چه اینکه در هنگام بازداشت گفته بودم که من جانی نیستم و هم برایش گفته بودم که دانشجو هستم و در کشور شما به درخواست دانشگاه‌هایتان آمده‌ایم و مدارک ما قانونی است. اکنون تمام آن گپ‌ها را یکبار دیگر یادآوری می‌کرد و یکبار دیگر با فحش و سیلی جواب می‌داد: «به … که دانشجو هستی، گوه خوردی که کشورم برای تحصیل آمدی، مگر شما وحشی‌ها تحصیل حالی تون میشه؟ ما که کشور شما بیاییم ما را گردن می‌زنید. تو را بازداشت می‌کنم تا حالت جا بیاید.»

یک سرباز دیگر، سوال‌هایی در مورد مشخصات و شغل ما پرسید و ثبت دفتر کرد. دروازه‌ی یک تاریک‌خانه‌ی زیر زمینی به روی‌مان باز شد که لامپ کم‌نوری آن‌را روشن کرده بود. از اول صبح که تا آن لحظه حتی یک قطره آب به ما نداده بودند؛ گرسنگی و تشنگی را فراموش کرده بودم، با بوی متعفن زیرزمین هم کنار آمدم؛ اما همسرم هرگز فراموش نمی‌شد. می‌دانستم که او چقدر نگران شده است و چه حالتی دارد. چون برای چند دقیقه‌ای که گوشی‌ام را در جریان روز برایم داده بود، به همسرم پیام مختصری نوشتم که «از اردوگاه آزاد می‌کند و طرف خانه میایم» تا نگران نباشد. اما دیگر گوشی‌ام را ندادند که برایش جریان را توضیح بدهم. آن شب را با بیداری و تشنگی صبح کردیم.

شب و روز قابل تشخیص نبود؛ اما از روی حدس و گمان می‌دانستیم که ساعت نزدیک ظهر است. ستار رفت و از پشت در صدا کرد که آقای مسوول تکلیف ما چه می‌شود؟ صدا آمد که صبر کنید تا یک ساعت دیگر بیرون می‌کنیم. پس از ساعتی ما را بیرون طلبیدند و وسایل و پول نقد ما را کامل پس دادند و بردند به همان اتاقی که دیروز برده بودند. در آنجا شماری دیگر از هموطنان مهاجر را هم آورده بودند. چشمم به چهره‌ی پیرمردی افتاد که از منطقه‌ی ما بود و دوستان صمیمی بودیم. او از طرفداران جدی و ایمانی حکومت ایران بود، گاهی در دفاع از این حکومت وارد مشاجره لفظی با کسانی که از ایران انتقاد می‌کردند هم شده بود.

رفتم کنارش نشستم و گفتم شما دیگر چرا؟ فقط آهی کشید. من هم گپ را جای دیگر بردم آن روز هم مانند روز گذشته همان توهین و تحقیر بود؛ دستبندزدن و به اردوگاه بردن؛ اما سربازی که این‌بار با ما طرف اردوگاه رفت، آدم مهربانی بود و در بین موتر گوشی‌های ما را پس داد تا با فامیل و نزدیکان ما گپ بزنیم. تماس‌های بی‌پاسخ زیادی از طرف همسرم و دوستانم دریافت کرده بودم. برای خانمم زنگ زدم و او گفت: «نیم‌جان شده‌ام» یکی از دوستان ما تمام اردوگاه‌های تهران را گشته بود. دوباره به اردوگاه رسیدیم. جایی که شلوغ‌تر از روز گذشته بود و پیش از ما چندین گروه دیگر را که در جمع‌شان پیرمردان ضعیف و زنان و کودکان کارگر هم بودند، در صف انتظار ایستاد کرده بودند.

دو روز و یک شب می‌شد که نان نخورده بودم و پاهایم در راه رفتن سستی می‌کرد. در گوشه‌ی صحن اردوگاه، دو سه نفر از هموطنان ما خیمه زده بودند و با یک پیاله دوغ و مقداری آب و پنیر و سبزی از ما پذیرایی کردند. از ته دل برایشان دعا کردم. تا نوبت بررسی مدارک ما رسید، آفتاب غروب کرده بود و مانند دیروز دستور داد که منظم صف بکشیم و کسانی که مدارک ندارند از صف جدا شوند. از آن جمع که یک اتوبوس نفر بودیم، تعداد انگشت‌شماری کم شد. کسی که مدارک را بررسی می‌کرد خشن بود و گاهی نفرت خودش را با کلمات رکیک و دشنام نشان می‌داد. دو نفر از هموطنان را که یکی‌شان دانش‌آموز مدرسه بود و کارت آمایش داشت، بخاطر پوشش و خالکوبی‌های گردن‌شان به جمع ردمرزی‌ها اضافه کردند. اسناد من بررسی شد و از اردوگاه بیرون آمدم. جایی که بی‌پناهی را برایم معنا کرد.

دیدگاهتان را بنویسید لغو پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

  • درباره رخشانه
  • هیات امناء
  • اصول و خطوط کاری
  • تماس با ما
FR Fundraising Badge HR

Registered Charity No 1208006 and Registered Company No 14120163 - Registered in England & Wales - Registered office address: 1 The Sanctuary, London SW1P 3JT

Copyright © 2024 Rukhshana

پشتو English
نتایجی یافت نشد
نمایش همه‌ی نتایج جستجو
  • خبر
  • گزارش
  • تحلیل و ترجمه
  • پرونده
  • روایت
  • گفت‌و‎گو
  • ستون‌ها
    • عکس
    • دادخواهی
    • آموزش
  • درباره
    • هیات امناء
    • اصول و خطوط کاری