اشاره: به دنبال نشر فراخوان از سوی رسانهی رخشانه در مورد روایت دختران دانشآموز، یک دختر دانشآموزش ۱۸ ساله که به دلیل قوانین محدود کننده طالبان، از رفتن به مکتب باز مانده است، به اسم مستعار حصین حسینی، روایتاش را از زندهگی در سایه حکومت طالبان به رسانهی رخشانه فرستاده است.
این روایتها تحت فراخوان ویژه برای بالا بردن صدای دختران دانشآموز که از رفتن به مکتب باز ماندهاند، منتشر میشود.
نویسنده: حصین حسینی
شب و روز برایم یکسان است. هر طرفی بروم تاریکی میبینم. ناامیدی تمام وجودم را فرا گرفته و گه گاهی با قطرههای گرم اشکم بغضام را در سکوت و به تنهایی، خالی میکنم. من سه ماه میشود داروی ضد افسردهگی استفاده میکنم. گفتنش آسان ولی استفاده از دارو برای درمان افسردهگی تحت نظر داکتر، سخت و طاقت فرساست.
من این روزها به یاد سالهای گذشته «دوره جمهوریت» از صبح تا شب غصه میخورم. به یاد سالهایی که شب و روز تلاش میکردم و درس میخواندم. آن زمانها انگیزه و تلاشام در مکتب ما مثال زدنی بود. به اسم اول نمرهی عمومی اکثر شاگردان مرا میشناختند. وقتی به آن روزهای شیرین اما کوتاه فکر میکنم، بغض راه گلویم را بسته و اشکهایم ناخودآگاه جاری میشود. بیاختیار پناه میبرم به اتاق خود و در کنجی از اتاق ساعتها غرق رویاپردازی و خیالبافیام میشوم. هزار خیال به فکرم میرسد که چطوری از این منجلاب خودم را نجات دهم.
من زمستان سال ۱۴۰۰ نیز دچار افسردهگی شده بودم. وقتی به داکتر مراجعه کردم، به مدت یکماه داروی ضد افسردهگی استفاده کردم. آن زمان نیز ناخودآگاه، انگیزهام را از دست داده بودم و زندهگی برایم پوچ و بیمعنی بود. حتا شوق رسیدن به رویاهایم را نداشتم. همه شوق و نشاط من از بین رفته بود. انگار این شروع یک بدبختی دیگر بود.
بعد از یک ماه، به مشوره داکترم، دیگر از داروی ضد افسردهگی استفاده نکردم. خیلی خوشحال بودم که دوباره سرحال خواهم شد؛ اما غافل از اینکه با تمام شدن دارو و باز نشدن مکاتب بهروی دختران دوباره نشانههای افسردهگی بروز میکند.
وقتی حالم دگرگون شد، به ناچار دوباره به داکتر مراجعه کردم و داکتر گفت که این بار دچار افسردهگی طولانی مدت شدهام. به یکبارهگی دنیا پیش چشمانم سیاه شد و امیدم را از دست دادم. اصلا فکر نمیکردم دختر شاد و با تلاشی مثل من، درست در سن سرنوشتساز زندگیام « ۱۸ سالگی» به این بیماری مبتلا شوم.
روزها میگذرد و من منتظرم که این کابوس تمام شود. پس از آن که دیگر نمیتوانم به مکتب بروم، احساس میکنم شب و روز بهصورت غیرطبیعی، خیلی طولانی شده، اکثر روزها را در کنج اتاقم میگذرانم و هنوز امیدوارم دوباره مکتبم باز شود و من مثل پرنده به سمتش پر بکشم.
امسال، آخرین سال مکتبم است. من هرگز دوست ندارم این آخر سال سفر دوازده سالهام را با نشستن در خانه و دور از استادان و همصنفیهایم بگذرانم.
در تمام این سالها، هرگز فکر هم نمیکردم که با چنین وضعیتی روبهرو گردم. تحمل این روزها سختتر از آن چیزی است که فکرش میکنید. من از بیسرنوشتی خستهام و این بی برنامهگی کلافهام کرده است.
متاسفم که صنف ۱۲ من با بیسرنوشتی آغاز شد و پایانش نیز مبهم و نامعلوم است. آرزو دارم دروازهی مکتب ما دوباره باز شود و آخرین سال تحصیلیام را به خوبی به پایان برسانم.