جمیله رویش
آرزوهایی که درد شدند و بر قلبم سنگنیی میکنند. این روزها افسرده و ناامید از آینده در گوشه اتاق مچاله شدهام. به وضعیتی که دارم فکر میکنم. جگرم خون میشود. بهعنوان یک دختر روزهای سختی را گذراندم، تا به دانشگاه راه پیدا کردم. اما اکنون حسرت روزهای گذشتهی را میخورم که تمام تمرکزم مکتب بود و اینکه بتوانم نتیجهی بهتری در امتحان کانکور کسب کنم.
مکتب را در یکی از مناطق محروم و دور دست ولسوالی جاغوری خواندهام. وقتی مکتب تمام شد، برای امتحان کانکور استرس داشتم. تصمیم گرفتم برای گرفتن نتیجه خوب در کانکور به کابل بیایم. موافقت خانوادهام را گرفتم. تا همینجا هم سخت بود. پدر و مادرم نگران امنیتم بودند. برای من نیز دوری از خانواده انتخاب سادهی نبود؛ اما امید به آینده بهتر چیزی بود که همهی سختیها را به جان خریدم.
سرانجام توانستم با گرفتن ۲۸۰ نمره بهترین نتیجه را در میان همصنفیهایم بگیرم. در رشته ساختمانهای صنعتی-مدنی دانشگاه پلتخنیک راه پیدا کردم. اولین فردی در میان خانواده بودم که به یکی از بهترین رشتههای انجنیری در معتبرترین دانشگاه افغانستان راه یافته بودم. این دستآورد، هم برای خانواده و هم برای خودم قابل افتخار بود.
روزهای نخست دانشگاه که هنوز هراس محرومشدن در ذهن هیچکسی خطور نمیکرد، لذتبخش بود. گاهی تنهایی در صحن دانشگاه قدم میزدم. برایم رویا میبافتم. هدف تعیین میکردم. شک هم نداشتم که روزی به رویاهایم دست مییابم. اما دیری نپایید که طالبان بر سر قدرت آمد. برای من و هزاران همنوعم، ناامیدی و سیاه روزی به بار آوردند.
من که کوچکترین فرزند خانواده هستم، همه برای موفقیتم آنچه میتوانستند، دریغ نکردند. از این لحاظ تا زمانی که طالبان نیامده بودند، خودم را خوشاقبال احساس میکردم. برادرانم میگفتند، باید همهی تمرکزم روی درسهایم باشد. نمیگذاشتند دست به سیاه و سفید بزنم.
به یاد دارم روزی را که یک زن از نزدیکان مان، در حضور برادرم گفت، باید یخن دوزی کنم؛ اما برادرم با جدیت تمام مرا از آنکار منع کرد. لذت میبردم از اینکه خانوادهام، آنقدر به درس و تحصیل من اهمیت میدادند. از اینرو، با بستهشدن دروازه دانشگاهها، نهتنها من، بلکه تمام اعضای خانوادهام غمگین شدهاند. امیدی در میان نیست. حالا وقتی سوزن بر میدارم دوخت و دوز میکنم، برادرم مخالفت نمیکند. انگار او نیز از ادامه تحصیلم ناامید شده است. این شدیدا مرا رنج میدهد. درک میکنم که دختر بودن زیر حاکمیت مثل طالبان چقدر رنجآور است.
با محدودیتهای هر روزه طالبان علیه زنان به رفتن از افغانستان امید بسته بودم. این که بتوانم دانشگاه را در بیرون از کشور بخوانم. برای همین سال گذشته ۸ روز کامل ساعت ۳ صبح با یکی از اعضای خانواده، به ریاست پاسپورت طالبان میرفتم و نزدیک شام بر میگشتم. اما موفق نشدم. سرانجام چند ماه بعد وقتی پاسپورت را گرفتم، دیگر سفر زنان بدون محرم به بیرون از کشور منع شده بود.
وقتی آخرین تیرم نیز به سنگ خورد، بیشتر از گذشته ناامیدی مرا در برگرفت.نمیدانم چه کاری کنم. نمیدانم به چه چیزی امید ببندم. در عین حال نمیتوانم روی رویاهایم خط بکشم. شبیه کسی هستم که در زندان است و نمیداند تا چه زمانی آنجا خواهد ماند.
هنوز رویاهایم مرا به آینده امیدوار میکند؛ اما وقتی با خود فکر میکنم، امید و آزادی پیوند عمیقی دارد. هنگامی که انسان در بند است و آیندهی روشنی برایش قابل تصور نیست، امید چیزی بدیست. زیرا یکسر آه سرد، حسرت تلخ و اندوه عمیق به بار میآورد. من بهعنوان یک زن، زیر حاکمیت طالبان چنین حسی دارم. فکر میکنم ماهیت طالبان آزادی را هیچگاهی بر نمیتابد. به عبارت دیگر، طالبان و آزادی مثل شب و روز است. هرگز با هم جمع نمیشود.
این روزها درس نمیخوانم. فقط با کتابهای زبان انگلیسی و رمان خودم را سرگرم میکنم. بعضی رمانها را به تکرار میخوانم. وقتی میخواهم از وضعیت این روزهایم بنویسم، افکاری که سخت رنجم میدهند، به ذهنم هجوم میآورند. میترسم حکومت طالبان دوام کند و من روزی دیوانه شوم.
میدانم زنان افغانستان از روزگاران پیش ستمهای زیادی بر دوش کشیدهاند. اما اکنون زنان و دخترانی که زیر حاکمیت طالبان زندگی میکنند، ستم مضاعفی را تجریه میکنند؛ طالبان برای حذف زنان شمشیر را از رو بسته، در حالیکه جهان نظارهگر است.