رسانه رخشانه
  • خبر
  • گزارش
  • تحلیل و ترجمه
  • پرونده
  • روایت
  • گفت‌و‎گو
  • ستون‌ها
    • عکس
    • دادخواهی
    • آموزش
  • درباره رخشانه
    • هیات امناء
    • اصول و خطوط کاری
En
حمایت
نتایجی یافت نشد
نمایش همه‌ی نتایج جستجو
رسانه رخشانه
حمایت

روایت زنان؛ حدیث رنج

۱۴ سرطان ۱۴۰۱
روایت زنان؛ حدیث رنج

عکس: رسانه‌های اجتماعی.

نویسنده: الهام محبوب

اشاره: این داستان واقعی زندگی یک سرباز ارتش ملی حکومت پیشین افغانستان است که پس از روی‌کار آمدن گروه طالبان، با چالش‌های جدی مواجه شده است. این روایت از زبان اول شخص نوشته شده است.

دو روز از سقوط غزنی می‌گذشت. گروه طالبان در حال تدارک حمله بزرگ به کابل و بود تا تیر خلاص را به پیکرنمیه جان جمهوریت بزند. جنگجویان طالب دو روز بعد به دروازه‌های کابل بودند. محمد اشرف‌غنی، رییس‌جمهور، با شنیدن این خبر از ترس جانش از کشور فرار کرد. این کار او باعث هرج و مرج در سراسر افغانستان و رسیدن طالبان به قدرت شد.

روزی که بیرق سفید رنگ بر فراز ارگ برافرارشته شد و برای دومین‌بار طالبان امارت اسلامی  شان را اساس گذاشتند، ترس سراسر وجود مردم افغانستان را فرا گرفته بود. آن‌ها فکر می‌کردند که دنیا به آخر رسیده است.

اما برای کسانی که در ارتش افغانستان کار می‌کردند، به معنای واقعی کلمه دنیا به آخر رسیده بود. پیش از این که طالبان بر افغانستان مسلط شوند، جوخه جوخه نیروهای امنیتی افغانستان را تیر باران می‌کردند.

این مطالب هم توصیه می‌شود:

روایت زنان؛ زخم‌ خوردم، زندانی شدم، اما هنوز ایستاده‌ام

روایت زنان؛ یک رؤیا، هزار در بسته

 با تسلط بر افغانستان تیغ انتقام طالبان تیزتر شد. بنابراین، هرکسی برای نجات از مرگ راهی می‌پالید. بعضی‌های شان از کشور خارج شدند و بعضی‌های دیگر در نقاط مختلفی مخفی شدند.

پدر من هم یکی از آن‌ها بود؛ فراری و به دنبال راهی برای نجات. او در حکومت پشین افسر ارتش‌ملی بود. شب و روزش در میدان جنگ می‌گذشت. می‌توانست لقمه نانی بر سرسفره بگذارد. زندگی می‌گذشت و روزگار رنگی سفیدی داشت؛ اما ناگهان ورق سیاه زندگی برگشت.

این روایت، حدیث رنج پدری است که با آمدن طالبان نه تنها کارش را از دست داد، بلکه برای نجات از انتقام طالبان پنهان شد. پدرم فقط سه ماه  توانست در زندگی مخفیانه دوام بیاورد. کیسه‌ی کوچکی پس‌انداز پدرم به آخر رسید. به این ترتیب دیگر پولی برای خرید غذا نداشتیم.

پدرم چاره نداشت که به دنبال کار بگردد. چند روزی به تمام دکان‌هایی که برای استخدام شاگرد آگهی داده بودند، مراجعه کرد؛ اما کار گیرش نیامد. هر روزی که می‌گذشت که رنج کرسنگی در خانه‌ی ما بیشتر می‌شد.

سر انجام او کراچی زنگ‌زده‌ی را از گوشه حولی برداشت و شروع کرد به بارکشی. آخ که چقدر از دیدن یک افسر ارتش پشت کراچی دستی دلم گرفت. کار جدیدش را با حمل دو بوجی آرد شروع کرد و از صاجب بار پنجاه افغانی گرفت.

با این‌که اولین دستمزدش کم بود؛ اما از کار راضی بود، زیرا می‌تواست به دست پر به خانه برگردد.  چند روزی همین‌طور گذشت و پدرم هر شب می‌توانست نانی روی سفره بگذارد.

اما از قدیم گفته‌اند که «سنگ د پای لنگ است.» این وضعیت فقط چند روز دوام کرد. نیمه چاشت یک روز که پدرم سرکار بود، ناگهانی مادر بزرگم بی‌هوش به زمین افتاد. مادرم او را با کمک همسایه‌ها به شفاخانه رساند. 

خیلی زود به پدرم خبری داده شد که در چنین وضعیتی انتظار شنیدنش را نداشت؛ داکتران گفتند که مادرش به تومور مغزی گرفتار شده و باید خیلی زود به بیرون از افغانستان برده شود، زیرا بسیاری از داکتران که از دست شان کاری ساخته بود، با آمدن طالبان از افغانستان بیرون شده‌اند. پدرم فهمید که عمق فاجعه افغانستان بسیار بزرگ‌تر از بیکاری او بوده است.

راهی دیگری پیش‌پای پدرم نبود. باید کاری برای درمان مادرش می‌کرد. اولین راه،  در خواست کمک پولی از بستگان و آشنایان بود؛ اما دریغ از یک قران.

 به هرکسی روی انداخت فقط اظهار همدردی و تاسف شنید. شاید دیگران هم نداشتند، زیرا همه می‌دانستیم که دامن سیاه فقر در زیر بیرق سفید طالبان چقدر بزرگ شده بود.

سر انجام تصمیمی گرفت که ما انتظار شنیدنش را نداشتیم. او کلیه‌اش را به فروش گذاشته بود. تبلیغات فروش گرده خود  را به شفاخانه‌ها و سر هر چها راه نصب کرده بود.

 تا یک هفته هیچ خبری نشد. اما یک روز شماره ناشناسی زنگ زد. او خریدار کلیه‌ی پدرم بود. کلیه را برای همسرش می‌خواست.

از پشت تلفن التماسش را می‌شنیدم. می‌گفت، اگر کلیه به همسرش نرسد، جانش را از دست می‌دهد. 

پدرم که خوب می‌دانست ترس از دست دادن عزیزی چقدر سنگین است آهی کشید و گفت: «برادر عزیزم، اگر مجبور نمی‌بودم هیچگاه گرده‌ام را نمی‌فروختم. من یک مادر مریض دارم که هر چه زودتر باید تداوی شود و پول گرده را برای هزینه درمان او می‌خواهم. من گرده‌ام را سه لک افغانی می‌فروشم. تو هم می‌توانی رقم پیشنهادی خود را برایم بگویی و بعد با هم به توافق برسیم.»

لحظه‌ی سکوت میان هر دو حکم‌فرما شد. سر آخر شنیدم که گفت: «قیمتی را که شما گفتید خیلی زیاد است و من نمی‌توانم آن را بپردازم، اما حاضرم آن را یک لک افغانی از شما بخرم.»

صدهزار افغانی پولی نبود که مشکل پدرم را حل کند. تا این حد پدرم را عصبانی ندیده بودم: «مسخره است. من تکه از وجودم را می‌فروشم، می خواستند آن را مفت بخرند.»

هر دوطرف معامله همدیگر را شاید در عمر ندیده بودند. اما دو چیز هردو را پیوند عمیق بخشیده بود؛ فقر و عزیزی در سراشیب مرگ.

سه روزبعد، آن مرد دوباره تماس گرفت. گفت، ‌نتوانست بیشتر از دوصد هزار پول تهیه کند. التماس می‌کرد. شنیدم که گفت: «باور کنید ادامه زندگی همسرم به شما بستگی دارد.»

در نهایت پدرم حاضر شد کلیه‌اش را به آن مرد بفروشد. به این امید که کلیه‌اش زندگی همسر آن مرد و پول آن مرد، زندگی مادر بزرگم را نجات دهند.

همه چیز به سرعت برق و باد گذشت.عمل پیوند انجام شد و گرده‌ی پدرمن در بدن انسان دیگری قرار گرفت. پدرم با پولی که گیرش آمده بود، مادرش را برای درمان به پاکستان برد. اما آن‌ها خیلی دیر رسیده بودند. زیرا تومور بیش از حد بزرگ شده بود. پزشکان فقط می‌توانستند، داروهایی برای تسکین درد بدهند.

پدرم با مادر بیمارش ناامیدانه به افغانستان برگشت. شش ماه بعد، یک روز صبح که همه از خواب بیدار شده بودیم؛ مادر بزرگم به خواب ابدی رفته بود.

سقوط افغانستان به دست طالبان در آستانه‌ی یک سالگی‌اش قرار دارد. سال‌ گذشته پدرم در چنین شب و روزهایی جانش در کف دست و در برابر طالبان سینه سپر کرده بود. او یک افسر ارتش ملی  بود و طالبان دشمن درجه یک‌اش. اما امسال با ترس انتقام در سایه‌ی حکومت دشمن زندگی می‌کند.

از نظرپدرم این وضعیت نتیجه خیانت سردامدارانی است که برای خاک شان صادق نبودند.

هیچ وفت فکر نمی‌کردم یک ارتشی شکسته شود. اما پدرم این روزها کاملا شکسته است. حق هم دارد. او مادرش را از دست داده، کلیه‌اش را فروخته، بیکار است و هر روز رنج گرسنگی ما را می‌بیند و تیغ انتقام طالبان هم  هر روز با خون همقطارانش خونین است.

دیدگاهتان را بنویسید لغو پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

  • درباره رخشانه
  • هیات امناء
  • اصول و خطوط کاری
  • تماس با ما
FR Fundraising Badge HR

Registered Charity No 1208006 and Registered Company No 14120163 - Registered in England & Wales - Registered office address: 1 The Sanctuary, London SW1P 3JT

Copyright © 2024 Rukhshana

English
نتایجی یافت نشد
نمایش همه‌ی نتایج جستجو
  • خبر
  • گزارش
  • تحلیل و ترجمه
  • پرونده
  • روایت
  • گفت‌و‎گو
  • ستون‌ها
    • عکس
    • دادخواهی
    • آموزش
  • درباره رخشانه
    • هیات امناء
    • اصول و خطوط کاری