مونسه کریمی (مستعار)
با دلی پر از هیجان چشمانتظار نتیجهی رقابت آخرین دور مسابقه دکلمه آنلاین خود بودم. چندین ماه بود که در این مسابقات شرکت میکردم و هر بار در چنین رقابتهایی مقام اول یا سوم را میگرفتم. حس میکردم دستکم در یک جامعهی کوچک و به دور از محدودیتهای طالبان آزادی داریم.
به روزی که این پنجره هم به روی ما بسته شود، هرگز فکر هم نکرده بودم. دانشجوی سال چهارم دانشکده ادبیات دانشگاه بلخ بودم که طالبان دروازههای دانشگاهها را بستند. من عاشق ادبیات بودم و از همه دلبستهتر به شعرهای میهنی و دلباختهی دکلمهی شعرهای «لینا روزبه حیدری»، همان شاعر زن که با واژههایش از درد و رنج و آزادی زنان میسرود.
از روزی که طالبان برگشتند، خیلی کم جرات میکردم مثل گذشته دکلمههای خود را در حسابهای کاربری خود در شبکههای اجتماعی همرسانی کنم. دلیلاش هم این بود که خانوادهام میترسیدند که طالبان برایم مشکلتراشی کنند. پدر و برادرم با این که با ماهیت کار من مشکلی نداشتند، اما به دلیل همین ترس مانع کارم میشدند.
این تنها خانواده نبود که نگران بود. روزی شعری در مورد اسارت زنان در زندان بزرگی به نام افغانستان دکلمه کردم و در صفحهی فسیبوک خود همرسانی کردم، اما یکی از فرهنگیان شهر بلخ که من به او استاد میگویم، خیلی زود برایم پیام گذاشت. نوشته بود: «مونسه عزیز استعدادت قابل قدر است و صدایت زیباست، اما در شرایط فعلی سر هیچ کسی اعتبار نیست و معلوم نیست کی طرف طالب است و کی نی، پس اگر امکاناش باشد همین را از صفحه خودت پاک بکن که برایت خطرساز نشود.»
با این مقدمه میخواهم بگویم که دنیای زنان و دختران افغانستان، کوچکتر از چیزی شده که تصور می شود. دستهای ناپیدای طالبان حتا آزادی نسبی در شبکههای اجتماعی را هم از ما گرفته است. تا جایی که من مطلع هستم، دستکم در ولایت بلخ، زنان و دختران به طور گسترده به خودسانسوری، رفتن به انزوا و فعالیت با نامهای ناشناس در شبکههای اجتماعی روی آوردهاند.
فعالیت در شبکههای اجتماعی مثل هر موضوع سادهی دیگری حق طبیعی زنان و دختران هم است. اما دختران در سرزمین من، حتی همین حق را هم در حال از دست دادن هستند.
هشت ماه پیش یکی از دوستانم به من پیامی داد که وجودم لبریز از امید شد. نوشته بود: «یک گروپ واتساپ از سوی یکی از کورسها جور شده که در آنجا تعداد زیادی دکلماتورهای دختر و پسر هستند که میتوانند رقابت بکنند؛ تو هم اگر دوست داری به سرگروپ پیام بگذار.»
خیلی خوشحال شدم. برای شرکت در این گروه اجازه پدرم را گرفتم. فقط اجازه داد که با نام مستعار شرکت کنم. هرباری که مجبور به پنهان کردن هویتم میشوم، درد جانکاهی مرا فرا میگیرد. مثل همین یادداشت که از سر مجبوری با نام مستعار برای نشر فرستادهام.
گروه آنلاینی که قرار شد در آن شرکت کنم، حدود سه هزار دنبال کننده داشت. گروهی که در آن، هم دختران و هم پسران در رقابتهای دکلمه شرکت میکردند و در کنار هم، فضای مجازی را با صدای خود پر میکردند. سه بار در این رقابتها شرکت کردم، دوبار مقام اول و یک بار مقام سوم را به دست آورده بودم.
اما شب قبل از اعلام نتایج دور چهارم، خبری ناگوار به گوشم رسید که تمام آرزوهایم را در هم شکست. پیام از طرف ادمین گروه بود که نوشته بود: «از یک شماره ناشناس که خود را عضو امارت اسلامی معرفی کرده برای ما پیام تهدیدآمیز فرستاده شده که باید این مسابقه را بند کنیم و دکلمهها را هم از صفحات برداریم، چون ما را تهدید کردند که در گروپ دختران و پسران هستند و باعث دامن زدن به فحشا میشود.»
روند رقابت به این صورت بود که اعضای گروه به دکلمههای همرسانی شده رای میدادند. به این صورت برنده مشخص میشد. اما برای من، دکلمه نه تنها فرصتی برای بیان احساسات و افکارم بود، بلکه مجالی بود برای آزادی و بیان دردهایی که در دل داشتم.
اکنون باید در دنیای دیگری زندگی کنم، جایی که برایم هیچ فضایی برای بیان احساسات وجود ندارد. حس ناامیدی در دلم عمیقتر از همیشه شده است و حالا تنها با خاطراتی از گذشته، زمانی که آزادی و فضای مجازی جایی برای ابراز خود بود، زندگی میکنم.
باید با دلهره در این دنیای سرشار از تهدید و محدودیت زندگی کنم. جایی که هیچ چیز حتی کلمات و صدا از خطر در امان نیستند. واقعا گاهی خسته میشوم از این زندگی. آیا این کابوس تمامی دارد؟
یادداشت: مسوولیت محتوایی مطالب وارده به دوش نویسندگان است.