نویسنده: ذکیه اخلاقی( اسم مستعار)
اشاره: این داستان واقعی از یک زن در کابل است که از زبان شخص اول روایت شده است.
چهارده سالم بود. قد و قامت بلندی داشتم. در قریهی ما چهارده سالگی موعد ازدواج بود. خواستگارها صف میکشیدند و در فرجام با توافق دو خانواده، دختر به خانه بخت میرفت.
یه یاد دارم که من نیز گهگاهی در دلم دربارهی ازدواج و زندگی مشترک فکر میکردم. گاهی خودم را در لباس و مراسم جشن عروسی میدیدم ولی تعریف و درکی از معنا و مسوولیت واقعی آن نداشتم. در اثنای همین روزها یکی از بزرگان منطقه به خانهی پدری برای خواستگاری من آمد.
پیشاپیش میدانستم که انتخاب و ارادهی من در این باره هیچ نقشی ندارد. برایم روشن بود که با توجه به موقعیت اقتصادی و طبقاتی برتر خواستگار، پدر و مادرم موافقت با این ازدواج میکنند و عروسی برگزار خواهد شد. این اتفاق هم افتاد.
والدین من موافقت کردند و برادرانم آمادگی عروسی مرا گرفتند. دست بر قضا در مقایسه با وضعیت مسلط، با گزینهی مناسبی سرخورده بودم. شوهرم مرا لت و کوب نمیکرد. این خودش کم امتیازی نبود. پنج سال از زندگی مشترک ما گذشت. من و همسرم خوشحال بودیم.
همیشه پیش خود میگفتم: زندگی یعنی همین! سقفی برای آرمیدن. ثبات و آرامشی برای زیستن و امنیت خاطری برای تکیه کردن. تا اینکه برادرم با خسرم [پدر شوهرم] سر یک موضوعی جنگ و دعوا کردند و با هم دشمن شدند.
در نهایت برادران با همراهی پدر و مادر ظرف یک هفته طلاقام را گرفتند. من راضی نبودم. زندگی مشترک و همسرم را دوست داشتم ولی اعتراض هم کارساز نبود. کنار آمدن با این آوار برایم ساده نبود. سنگین بود و نمیشد به سادگی هضماش کرد.
با این اوضاف، در طول پنج شش سال با این واقعیت کنار آمدم. هر چه بود گذشت. عادی شد و رنگ عادت به خود گرفت. با آغاز روزمرگی و شروع دوبارهی زندگی، روزی از روزها پدر و مادر آمدند که آماده شو؛ مهمان داریم. هزار سئوال داشتم.
آماده شدن من با آمدن مهمان چی ربطی دارد؟ تا بخواهم بپرسم، مادرم گفت: برادرت دخترِ فلانی را خوش کرده. پیش شرط آنها هم برای درخواست ازدواج برادرت تو هستی. منگ شدم. گفتم: یعنی چی؟ گفت یعنی تو در ازای توافق آنها برای ازدواج برادرت با دخترشان، باید با پسرشان عروسی کنی.
من از روی تجربه میدانستم حق هیچ اراده و انتخابی برای من و خواست من قائل نیستند. حرفی نزدم و دوباره دل به تقدیر سپردم. حتا اگر میخواستم، چه میتوانستم بگویم؟ منی که تمام امورم به دست پدر و برادرانم بود.
زن مطلقهای بودم که بر اساس برداشت مروج، نانخور و سربار خانوادهی پدریام. در حد حیوان دوپایی تلقی میشدم که گاهی افسارش در دست پدر گاهی در دست برادر است. وجود مشروط به خواست و صلاحدید آنها بود.
در فرجام، برادر به وصال دختر دلخواهاش رسید و عروسی مجدد مرا هم به عنوان پیششرط خوشبختی خودش رقم زد. پدر و برادر و مادرم به خود میبالیدند که با یک تیر دو نشان زدهاند. هم عروسی دختر مطلقهشان و هم عروسی پسرشان انجام شده بود.
من اما عملآ در آتش سوختم! در همان آغازین روزهای ازدواج در حد مرگ لت و کوب شدم. چرا؟ با این توجیه که این زن یکبار طلاق شده است، باید خوب تربیت شود.
زندگی سیاه من در سایهی خشونتها و لتو کوبهای مفصل می گذشت. بهانهای هم نیاز نبود. هر مسئلهای میتوانست بهانهی تنبیه و مجازات روحی و جسمانی من شود تا زن مطلقه را رام و مطیع کنند.
چون زن مطلقه، سزاوار برخورداری از شأن انسانی نبود. عملآ با من چون یک برده رفتار میشد. ملکف بودم تمام کارهای شاقه و سنگین را دواطلبانه و بدون کمترین شکایتی انجام دهم تا حداقل در ازای بیکاری، به من بی احترامی نکنند.
شبها از زور خستگی و فرسودگی مثل یک کودک میخوابیدم. سالها گذشت و صاحب سه پسر و یک دختر شدم. شوهرم که گویا تازه دیده و برسمیت شناخته بود که با من ظلم میشود، از خانه پدرش جدا شده و به کابل آمد.
در کایل، بدون حمایت خانواده اوضاع اقتصادی و کاری خوب نبود. همسرم من و فرزندانم را در کابل مانده و خودش برای کارگری راهی ایران شد. بعد دو سال، تازه فکر میکردم چرخهی فلاکت گردون از چرخیدن افتاده و زندگی روی مهرباناش به من چرخانده است.
شوهرم آمدنی و راهی خانه شد. کسی نمیداند و تصور هم شاید نتواند که چقدر خوشحال بودم!؟ نه! قطعآ کسی نمیداند! صبح خیلی زود همین که به هرات رسید، زنگ زد. صحبت کردیم. مهربان شده بود. میگفت در رفتارش با من تجدید نظر میکند.
میگفت میداند و میپذیرد که رفتارش باید تغییر کند. گفت دو روز دیگر کابل است. اما لحظه در مسیر بود و میخواست مرا غافلگیر کند. من کلی آمادگی گرفتم. آنروز به کندی و به سختی شب شد. انتظار برای به آغوش کشیدن خوشبختی زمان را سوهان میزند. سختتر و سنگیندلتر از همیشه میگذرد. در فرجام، صبح شد. تازه بیدار شده بودیم. بچهها را حمام کرده و خانه را پاک کردم.
همهی آشنایان و دوستان و اقوام هم کم کم به خانهی ما آمده و منتظر بودند. هرچند این تجمع کمی عجیب بود اما توجیه داشت. همه میدانستند که کارگران عازم ایران، از اماکن مذهبی و مقدس دیدن کرده و باز میگردند و به اصطلاح «زوار» میشوند. آن چه من نمیدانستم و به ذهنم نیز خطور نمیکرد، خبر فاجعهی مرگ او بود.
شوهرم به قراری، در راه فراه در اثر انفجار مواد منفجره جان باخته بود. همه در اینباره میدانستند و تنها عضوی که در میان آن جمع، چیزی نمیدانست من بودم. بعد ده دقیقه برادرم به سراغم آمد و گفت: زندگی سرت باشد! من ناباوارنه پرسیدم: یعنی چی؟ گفت: موتر حامل کریم در مسیر کابل و در فراه به بمب برابر شده و در حین انفجار جان باخته است.
هنوز و با گذشتن مدتها از آن روز، نمیتوانم میزان مصیبتی که در آن لحظه تجربه کردم را شرح دهم. جز اینکه در آن لحظه معنیِ زندگی رنگ باخت. جهان به آسمانی تهی و خاکستری بدل شد که از دلاش سنگ میبارید. در روایت این تجربهی تلخ، هنوز نیاموختهام چگونه میتوان درد را شرح داد؟ با چه زبانی میتوان رنج را بیان کرد؟ چگونه و با چه ابزاری میتوان روایتگر مصیبتی بود که زندگی من و فرزندانم را واژگون کرد.
آنچه این داغ را تلختر و تحملناپذیرتر کرد، فاجعهای عمومیای بود که درکشور رقم خورد. حکومت سقوط کرد و زندگی در سرزمین به نام وطن برای همهي ما ساکنان افغانستان تاریکتر شد.
با آمدن طالبان به قدرت، فقر و فلاکت و فاجعهی جمعی در دامنهای وسیع رقم خورد. زنان بیش از همیشه فقیر شدند. محدودیتهای طالبان حتا اجازه نمیداد تا سرزمین آبایی برگردم و دهقانی کنم. برای روزها فرزندانم گرسنه و تشنه میماندند. اجارهی ماهانه عقب افتاد و صاحبخانه ما را از سرپناه مان بیرون کرد. نمیدانم زیر فشار بیخانمانی و گرسنگی همه به همین موقعیت میرسند که من رسیدهام. من هنوز نمیدانم معنی کلماتی چون رنج، درد و جبر برای همه یکی است؟ هنوز نمیدانم آیا هم در برابر جبر مشابه عمل می کنند یا نه؟
تنها بخشی از تجربهی زندگی زیر فشار جبر و رنج را با شما در میان میگذارم. پس از روزها گرسنگی و بیپناهی خودم و فرزندانام به من پیشنهاد شد به صیغهی موقت مردی در بیایم تا خودم و فرزندانم از گرسنگی و بیسرپناهی نمیریم.
من چون همیشه چارهی نداشتم. پذیرفتم تا فرزندانام ـــ خصوصآ دخترم ـــ قربانی هوس آنی کسی نشود. بار دیگر و اینبار به نام مادر، ناگزیر شدم روی حداقلهای میل و مراد خودم چون همیشه خاک حسرت بپاشم تا حداقلی را برای فرزندانم تأمین کنم. من نیز چون میلیونها زن دیگر در این سرزمین میدانم که ساکن قلمرو دردم. خوب میدانم جنس درد چیست و با چه قدرتی عمل میکند؟ شما از درد و رنج پرسه زدن در قلمرو درد چه میدانید؟