نویسنده: تمنا رضایی
با آمدن طالبان به کابل، زندگی من و تمام زنان این سرزمین زیر و زیر شد. سیاست در این سرزمین همیشه چنین بوده. چون صاعقهای سهمگین بر زندگی ما زنان فرود آمده است. تحولات سیاسی در این دیار آنقدر سریع اتفاق میافتد که منطق و عقل سلیم معموملآ از هضم و فهماش عاجز میماند.
مثل صبح روز ۱۵ آگوست که گویی زمان با شتابی جنونآسا به عقب و به عصر قرون وسطی بازگشته باشد. یا نه به عصر بردهداری. بلی. این دقیقتر است. ما زنان با آمدن طالبان به دوران بردهداری بازگشتهایم.
به روزگاری که حتا ایدهی کرامت بشری و اصل منزلت انسانی زنان افسانه است. افسانهای که ما مبارزان زن از خط مقدم تا اینجا تلاش کردیم از همان آغازین روزهای تسلط سیاهی، با اصرار در حافظهی جمعی و تاریخیمان زنده نگهاش داریم. با این دورنما که تاریخ روزهای سختی و ایستادگی زنان بیدار آغاز شده است.
طالبان پس از تسلط شان بر پایتخت، تمام مجرمین به شمول قاتلین پدرم را آزاد کردند. تمام شهر را وحشت فرا گرفته بود. از یک سو وحشت طالبان که هجوم آورده بودند و از سوی دیگر آزادی جنایتکاران حرفهای و مجرمین سابقهدار در داخل شهر که هنوز دستشان بوی زُخْمِ خون میداد.
شهرعملن در دستهای آلوده و آغشته به خون دهها زن و فرزند بیگناه این سرزمین بود. مردانی خشمگین و پرکین که در صدد انتقامجویی و تصفیه بودند.
من از آن روز، مثل هزاران دختر دیگر جز حق تنفس، تمام آزادیهای اجتماعی و روانیام را یک شبه باختم. شغلام را؛ عاملیتام را؛ اختیار و ارادهی انسانیام را؛ استقلال اندیشه و عمل را؛ از آن دم، هر آن چه مرا به جهان انسانها پیوند میزد را از دست دادم.
طالبان مرا و هزاران چون من را به ساحت بردگان راندهاند. به ساحت بیصدایان و بینامان. به ساخت زندهبه گوران تاریخ. به اندورنی سیاه و تاریک تاریخ مذکر.
آن روز، قاتلین پدرم آزادانه در شهر پرسه میزدند و حالا به صفوف نیروهای امارت اسلامی پیوسته بودند. آنان مترصد فرصتی بودند تا از من و خانوادهام انتقام مجازات و به زندان رفتنشان را بگیرند. این تصور قلبم را از سینه کوچ می داد!
خواهرانام، یکی پس از دیگری خانه نشین شدند و از مکتب و دانشگاه رفتن بازماندند. روی رویای مادر و پدرم که تکمیل تحصیلات عالی فرزندان شان بود، تا مدت نامعلومی خاک حسرت ریخته شد.
همه نومیدانه و ناباورانه، محدود و محصور شدیم به چهار دیواری خانه! به گامهای تند و بیهدف داخل حویلی… به اضطراب بیپایان در این حصر اجباری!
روزها به کندی و فرسایندگی میگذشت؛ مدتها درگیر شوک روانی و افسردگی بودم. حسی در من واقعیت جاری را نمیپذیرفت؛ اصلا باورم نمیشد ماهیت مشترک ما : عدالت، کرامت و انسانیت و هر آن چه به اصل منزلت انسانی ما مرتبط بود اینگونه تهی از معنا شده باشد.
انگار این مقولههای مسخ شده در حد یک بازی گنگ زبانی تقلیل یافته باشند. من با قاتلین زیر آسمان شهر نفس میکشیدیم. هر یک در موقعیتی و مکانی اما آنان در موضع صدرنشین یک جانی و من در موقعیت آسیبپذیر یک قربانی.
هیچ راه و روزنهای نمیدیدم تا اینکه واقعیت مسلط با تمام سنگینی و سختیاش رفته رفته ته نشین شد. کم کم به خود آمدم؛ اغلب به افکار و نجواهایی درون ذهنم گوش میدادم. آیا میبایست تسلیم این کوردلان و سیاه اندیشان شوم؟
مگر نه این است که به قول فروغ: نجات دهنده در کور خفته است؟! مگر نه این است که حق ستاندنی و نه دادنیست؟! مگر من کم دربارهی تاریخ مبارزهی برای آرمان و ارزش خوانده یا شنیده بودم؟!
چرا نباید خود مبارزه میکردم؟ چرا نباید حنجرهی میلیونها زن و انسان دیگر میشدم که در صدایشان در گلو خفه شده بود! اگر مبارزه حالا و اکنون و در برابر این دژخیم نه؛ پس مبارزه در چه متن و در برابر چه نیرویی میتوانست مشروعیت یا اولویت داشته باشد؟
آن شب و روز با این افکار و احساسات شورانگیز کلنجار میرفتم؛ در میان آن همه بن بست عینی، در تخلیات ذهنی افقی از امکانها را مبارزه مرور میکردم. به تصویر خودم و صدها تن دیگر در خیابان با مشتهای گره شده و صدای رسا جان میدادم.
آن روزها به تحقق انقلاب تمام محرومان، بیچیزان و زنان میاندیشیدم. دیوار سخت سرکوب را ما زنان افغانستان باید میشکستیم. باید در عمل ثابت میکردیم که دیگر تاریخ انقضای ستم جنسیتی به سر آمده است و زن امروز، زن چند دهه قبل نیست.
قبل از هر چیز مبارزهی مدنی و برابریخواهی با تمام خطرات و تهدیدات امری اخلاقی بود.
وقتی به این راه پرخطر قدم میگذاشتم، با خودم عهد بستم که بخاطر رسیدن به خواستهای انسانی همنوعان و همسرنوشتهایم از هیچ کار و کوششی دریغ نکنم. با خودم تعهد کردم که در این راه از جان و دل هزینه کنم.
می خواهم در امتداد تاریخ مبارزهی خاموشمان بایستم. در سلسلهی سوداها و سرودهای محزون آزادی در زمزمههای مادران و مادرکلانهایمان. میخواستم دیگر فریاد آزادی در این سرزمین مهجور و محذوف نباشد.
ایدهی مبارزهی مشترک در میان جمع کوچکی به سرعت سرایت کرد. در آن جمعهای کوچک و بسته پی بردم که بیگمان آگاهی و بیداری اموری مسریست. حال دشمنی و دئانت طالبان را در برابر آگاهی خاصه بیداری زنان در مییافتم.
در تمام آن مدت گویی کافی بود ایدهی مبارزه یک بار چون پرتاب سنگریزه ای به میان برکهی راکد بیفتد تا امواجی از جوشش و جنبش بیافریند. من در آن جمعهای مؤمن سرایت شجاعت را در صراحت و صرافت همسرنوشتهایم در عمل میدیدم.
برنامه ریختیم با شعار « نان، کار، آزادی» اولین تظاهرات خیابانی را در شهر نو برگزار کنیم. در نشست برنامهریزی، به آن جوانب و احتمالاتی که به وسع تجربه و تحلیلمان از مبارزهی سیاسی اجازه میداد مشمول تهدیدها و خطرها مکث کردیم.
در گروههای معدود متفرق شده و راس ساعت مشخصی به محل مورد نظر در پارک شهرنو رسیدیم. از تجمع ما پاسی نگذشته بود که مردان ژندهپوش و مسلح طالبان با آن ظاهر خشک و خشن و میلهای تفنگ نشانه رفته به سمت ما، رسیدند؛ دست و دلم واضع و آشکار میلرزید!
اگر شلیک می کردند چه؟ اگر جویی از خون براه میانداختند چه؟ من که هنوز آخرین حرفهایم را نگفته و ننوشته بودم؟ آیا تجربهی ترس در آن دم توجیهپذیر و اخلاقی بود؟ آیا دیگران هم به آنچه به ذهن من خطور میکرد، میاندیشیدند؟ به آنان می نگریستم. همسنگران من با تمام اراده و انرژی شعار میدادند!
انگار ترس در برابر آن همه بی باکی وبُرندگی یک افسانه بود! دوباره قدرت به صدایم بازگشت؛ مشتهایم را بالاتر بردم و بلندتر فریاد میزدم:
نان،
کار،
آزادی،
مشارکت سیاسی!
با هر شعار، نیرویی وصفناشدنیای در جمع ما جریان مییافت. با قوت گرفتن صدای ما، آنسو هر لحظه بر تعداد طالبان نیز افزوده میشد.
لحظاتی نگذشته بود که ما را در میان کمربندی انسانی محصور کرده بودند؛ میگفتند: اگر متفرق شده به خانههای مان نرویم شیلیک خواهند کرد! بعد از کلی جدال و جنجال لفظی و درگیری فیزیکی، ما را با قنداق تفنگ متفرق کردند.
در آن سراسیمگی و آشفتگی که هرکس به سمتی فرار میکرد، با چند دوست دیگر به سمت یک موتر شهری حرکت کردیم. تمام راه را با وحشت به پشت سر نگاه میکردیم تا مبادا تعقیب شده باشیم.
یا در پستههای امنیتی دستگیر نشویم. در میان بیم و باک، سالم به خانه رسیدیم. هرچند آن روز تمام شد ولی طعم گس تجربهی همزمان ترس و تحقیر و شجاعت و عاملیت چون ردی در من ماند. ردی که نمیدانم زمان با آن چه خواهد کرد؟!
از آن روز، چند روزی گذشت و قرار شد یک راهپیمایی دیگر بخاطر وضع تبعیضها و محدویتهای جدید طالبان دربرابر آزادیهای اجتماعی زنان برگزار کنیم.
طالبان درآخرین فرمان دستور داده بودند که زنان برای سفر مکلف به همراهی محرم و پوشیدن برقع هستند. در جلسهی هماهنگی توافق کردیم که در این اعتراض هم چنان برای مفقودشدگان قهری منسوبان امنیتی پیشین و توقف فوری قتلهای هدفمند آنان از سوی طالبان نیز دادخواهی کنیم.
ما شام گاه ۲۷ دسامبر ۲۰۲۱. م با دوستان برنامهریزی کردیم. برای تجمع فردا تمام کارها تقسیم شده بود. من مسوول چاپ شعارها بودم. شب را با هزار اضطراب و اضطرار سحر کردم.
ساعت ۸ صبح به اتفاق خواهرم حرکت کردیم تا به مطبعه رفته و شعارها را چاپ کنیم. ولی در کمال ناباوری مسوولان اولین مطبعه همین که فهمیدند بخاطر تظاهرات شعار چاپ میکنیم، از چاپ شعارها خودداری کردند و ما را از مطبعهشان بیرون کشدیدند.
بالاخره و بعد از سرگردانی در چندین مطبعه، یکی از آنان حاضر به چاپ شعارها شد. آن هم در نتیجهی مدتها بحث و مجادله که ترسشان برای افشا شدن بیمورد است.
ترس! ترس! این ترس لعنتی! این ترس کی قرار است بدل به خشم شود؟ خشمی که شعلهی عزم برای رزم باشد؟! خشمی که خوشه و خرمن این سیه دلان را بسوزاند و برباد دهد؟ این تخم ترس کی به خوشهی خشم مینشیند؟! این دونی و زبونی جمعی را آیا هرگز پایانی هست؟
دلم میخواست اینها را به مرد مسوول چاپخانه بگویم؛ دلم میخواست از او بپرسم: در برابر این همه فاجعه چگونه میتواند بیاعتنا باشد؟ شب چگونه سر بر بالین میگذارد؟ چطور میتواند وانمود کند هیچ فاجعهای رخ نداده است؟ ولی به جای اینها به او اطمینان دادم که اگر در برابر پول پوسترها را چاپ کند، به هیچ کسی چیزی نخواهیم گفت.
این حرفها کمی کارساز بود. قبول کرد مواد را چاپ کند. وقتی شعارها چاپ شد آمادهی حرکت به سوی محل قرار در کارتهی چهار شدیم.