کریمه مرادی
عقربهی ساعت، ۸ صبح را نشان میدهد. دروازهی حویلی محکم کوبیده میشود. شمسیه با عجله خود را پشت دروازه میرساند. مادر دوست زهرا، پشت دروازه است. تندتند نفس میزند. گویا کل راه را دویده است. او خبر ناگوار انفجار در آموزشگاه کاج را با خود آورده است.
شمسیه بسیار دیر از واقعه خبر شده است. با عجله از خانه بیرون میشود. میداند که به جای وقتکشی، باید مستقیم به شفاخانه برود. با خود میگوید که ممکن است زهرا به خون نیاز داشته باشد. زمانی بر بالین زهرا میرسد که او دیگر نفس نمیکشد.
جبارخان ساحه فقیرنشینی است که اکثر ساکنان آن را هزارهها تشکیل میدهند. مردمانی عمدتا کمدرآمد که زندگی خود را از راه کارگری روزمزد به سختی میگذرانند. اما سختی روزگار بیشتر در فصل زمستان فرا میرسد. کار کمتر میشود و هزینهی زندگی زیادتر. موازنه برهم میخورد و تمامی حساب زندگی را بههم میریزد. یکی از ساکنان ساحه جبار خان، اسدالله احمدی است. خانهی گلی دو اتاقه دارد.
اسدالله احمدی، وقتی خبر مرگ دخترش زهرا را در انفجار آموزشگاه کاج شنید، در دنیای کارگری در ایران به سر میبرد. احمدی، پنج سال قبل به ایران رفته بود و با پول اندکی که از کار نگهبانی به دست میآورد، خرج خانوادهی ۸ نفریاش را تامین میکرد. او پس از شنیدن خبر مرگ زهرا دخترش، با پول قرض به کابل برگشت.
اسدالله احمدی پدر زهرا احمدی، ۱۲ سال قبل از ولسوالی ناور ولایت غزنی به کابل کوچ کرده بود. او با خانوادهاش در دهکدهای در ولسوالی ناور زندگی میکرد. در آنجا از راه زراعت و مالداری زندگیاش را میگذراند. یکی از روزها زمانی که زمینها را قلبه و آمادهی کشت میکرد، او را تراکتور زیر میگیرد. در این اتفاق، طرف راست بدنش دچار زخمهای عمیقی میشود. او با این جراحات، دیگر آن آدم سابق نمیماند. سالها است که هنوز زیر درمان قرار دارد. به قول خودش، وزنی بیشتر از دو کیلو گرام را حمل کرده نمیتواند. هرگز توان انجام کارهای شاقه را ندارد.
ساعت، ۸ صبح به وقت ایران است. کسی به اسدالله زنگ میزند و خبر انفجار در آموزشگاه کاج را به او میدهد. اسدالله پیدرپی به گوشی زهرا دخترش زنگ میزند. جوابی از او نمیشنود. پدر به دختر کوچکترش شمسیه زنگ میزند. اما گوشی شمسیه را زنی دیگر جواب میدهد. «یک دخترت شهید شده. دختر دیگرت ضعف کرده.» اسدالله احمدی بدون لحظهای درنگ، لباسهایش را در کولهپشتی گذاشته و با گرفتن مقدار پول قرض، راه کابل را در پیش میگیرد. سه روز بعد به کابل میرسد. او زمانی میرسد که دیگران دخترش زهرا را دفن کردهاند. زیرا به دلیل خونریزی زیاد، بدن زهرا قابل نگهداری نبوده است.
شمسیه سه سال از زهرای ۲۱ ساله کوچکتر است. زهرا دختر بزرگ خانواده بود. او پنج خواهر قد و نیمقد کوچکتر از خود داشت. آنها تنها یک برادر ۱۲ ساله دارند. اکنون دردناکترین تصویر برای شمسیه لحظهی دیدن زهرای خونین در میان قربانیان در شفاخانهی محمدعلی جناح است. شمسیه به محض دیدن زهرا، ضعف میکند و نقش بر زمین میشود. «خواهر خود را هیچ نشناختم. بار دوم در میان شهیدها دور زدم. زهرا را از لباسش شناختم. آن روز، لباس مرا پوشیده بود. لباس آبیرنگ.»
زهرا سال گذشته نیز در امتحان عمومی کانکور شرکت کرده بود. او با گرفتن ۲۷۶ نمره بینتیجه مانده بود. به قول خواهرش، زهرا به خاطر سهمیهبندی در کانکور بینتیجه شده بود. از نظر شمسیه، سهمیهبندی در کانکور بیعدالتی آشکار برای مردم هزاره است.
زهرا زمستان سال گذشته را با ناامیدی و افسردگی سپری کرد. حتا نمیخواست دوباره در امتحان عمومی کانکور شرکت کند. با آمدن بهار، امید در دلش جوانه زد و دوباره برای آمادگی کانکور به آموزشگاه رفت. زهرا دفعهی اول بهخاطر هزاره بودنش قربانی تبعیض شد. اما این بار، قربانی جنگ شد. به قول شمسیه، زهرا دوست داشت پزشک شود.
شمسیه میگوید که زهرا سه هفته پیش از امتحان آزمایشی، شدیدا مریض شده بود. «از بس که زیاد درس خوانده بود، ضعیف و لاغر شده بود. سه هفتهی مکمل همرایش پیش داکتر رفتیم. روز پنجشنبه کمی صحتش خوبتر شده بود. لباسهای قشنگ پوشیده بود. خود را آراسته کرده و برای بایومتریک به مکتب رفت. آن روز خیلی خوشحال بود.» خوشحالیِ که فقط تا صبح فردایش بیشتر طول نکشید.
با جان دادن زهرا، خانوادهاش غرق در ماتم شده است. اسدالله، از همه بیشتر رنجور و تکیده شده است. پدری که مصیبت مرگ زهرا و رنج بیکاری استخوانسوز را به تنهایی روی شانههایش حمل میکند.