کریمه مرادی
«امروز دوباره متولد شدم. قشنگترین، خوشحالترین، مهربانترین و خوشاخلاق تر از همه. روز آغاز میشود. بار دیگر، چیزهای نگفته آغاز میشود. امروز وعده میدهم تا برای رسیدن به آرزوهایم بسیار زیاد تلاش [کنم]. از خداوند کمک، یاری و توفیق میخواهم تا برای رسیدن به آرزوهایم توفیق و یاری نماید. از همه چیز مهمتر، سلامتی، عزت، آبرو، سربلندی… میخواهم. [خداوندا] برای همه نعمتهایی که تا به حال به من دادی، سپاسگزارم. چیزی که امروز از خداوند میخواهم، درس خواندن در امتحان کانکور است. برای رسیدن در مرحله برتر کانکور یاری و توفیق میخواهم.» این بخشی از یادداشت روزانه لطیفه است. خاطراتی که در روزهای اول آمادگی کانکور برایش نوشته بود. سمیه با اندوه، یادداشتهای خواهرش را میخواند.
علیحسین، پدر لطیفه با صدای گرم و محزون در پاسخ به تسلیتی که برایش گفتم، گفت: «خداوند به هیچ کس داغ اولاد را نشان ندهد.» لطیفه دختر نازدانه و به گفته علیحسین «اولاد پس کرکی» یعنی فرزند آخرش بود. او پس از داغ لطیفه، رنجور و گوشهنشین شده است. به گفتهی خودش، لطیفه را که دلیل لبخندش بود، از دست داده است. علیحسین میگوید: «چه بگویم. دخترم را بیگناه شهید کرد. نان و آب میخورم ولی مزه حس نمیکنم.» وقتی از خاطرات دخترش میگوید، گاهی مکث میکند، انگار خاطرههای لطیفه را در ذهنش مرور میکند. دختری که هر صبح، صبحانه پدر را آماده میکرد و در اتاقش میبرد. پس از لطیفه، پدر کم حرف میزند و دلش پشت چهرهی زیبا و خندان دخترش تنگ شده است.
سمیه، یادداشتهای روزانه خواهرش را چندروز پیش از الماری کتابهای لطیفه یوسفی پیدا کرده است. او میگوید وقتی این یادداشتها را خواندم: «خیلی جگرخون شدم. برای آرزوهای خواهرم برای هدفهایی که داشت. هر ورق را با اشک خواندم.» سمیه کمتر از دوسال از لطیفه بزرگتر است. لطیفه فرزند کوچک خانه بود. به همین خاطر مورد توجه همه اعضای خانواده و نازدانهی خانه بود. از دست دادنش برای پدر بیشتر از همه سخت میگذرد. سمیه از روز حادثه میگوید: «مادرم در شفاخانه کار میکند. یکییکی زخمیها را میآورد. مادر میپرسد کجا انتحاری شده؟ میگن در کورس. سراسیمه به طرف کورس میره. در راه مردم میگه که در کورس نرو مستقیم شفاخانه برو. زخمیها و شهدا را در شفاخانه وطن بردن. مادرم وقتی در شفاخانه وطن میرسد، خواهرم را در تهکوی شفاخانه میبیند که شهید شده است.»
سمیه در خانه مصروف کارهای خانه بود که همصنفی لطیفه سراسیمه خبر انتحاری به آموزشگاه کاج را برایش میگوید. «در آموزشگاه کاج انتحاری شده. به لطیفه زنگ بزن که از آموزشگاه بیرون شده یا خیر؟» تلفنی در خانه نیست که به لطیفه زنگ بزند. او سراسیمه به طرف آموزشگاه میرود. اما در محل حادثه، خبری از لطیفه نیست. در نهایت، پدر، مادر و خواهر هر سه جنازه لطیفه را به مسجد میبرند. سمیه پس از مکث کوتاهی میگوید: «هنوز باورم نمیشود که خواهرم شهید شده. فکر میکنم از دروازه کوچه میآید. تمام جریانهای روز که در کورس اتفاق افتاده را قصه میکنه. خیلی روزها برایم سخت تیر میشه. شوخیهایش، بحثهایش یادم نمیره.»
لطیفه بیشتر از یک سال میشد که در آموزشگاه کاج میرفت. اول اساسات ریاضی میخواند، بعد آمادهگی کانکور. نمراتش هر هفته که امتحان میداد، بلندتر میشد. این آخرین امتحان آزمایشی لطیفه بود. قرار بود بعد از سپری کردن همین امتحان آخر، رشته دلخواهش را با مشوره خانواده انتخاب کند. روز پنجشنبه امتحان کانکور کابل بود. قرار بود همین روز، لطیفه در کنار همصنفیهایش امتحان بدهد. او برای این روز لحظه شماری میکرد. شب و روزش را برای این که این روز را ببیند، دقیق برنامهریزی کرده بود. سمیه میگوید: «خیلی جگرخون هستم و افسوس میخورم که خواهرم این روز ندید. نتیجه تلاشهای خود را ندیده، به خاک رفت.»
لطیفه ۱۸ ساله را اعضای خانواده با وجود فقر و فرازونشیب زندگی با ناز و نعمت بزرگ کرد؛ اما او یک دختر پر تلاش به بار آمد. سمیه میگوید: «دختر خیلی مهربان بود. وقتی در بیرون فقیر یا پیرمرد را میدید در خانه قصه میکرد. میگفت خیلی ناراحت میشم وقتی انسانها در چنین وضعیت بدی به سر میبره. کاشکی کاری از دستم بربیاید.» سمیه مکث کوتاهی میکند و میگوید که خیلی دختر سرمست و سرشار بود، همیشه لبخند به لبانش جاری بود. او دلیل خندههای پدر ومادرش هم بود.
سمیه از آخرین لحظههای شوخیها و بحثهای خواهرانه که با لطیفه داشت، قصه میکند. یک شب قبل از حادثه سمیه موهای خواهرش را میبافد. لطیفه می گوید: «چه رقم موی مره چوتی کدی. از هر طرف موی هایم برآمده. باز چوتی را باز کرد و دوباره خودش چوتی میکند.» این قصهها آخرین یادگار از لطیفه به خواهرش مانده است. خاطراتی که مرورش هم عذابآور است.