کریمه مرادی
ساعت ۷ صبح است. مادر، با صدای زنگ خوردن مبایل از تخت خوابش بلند میشود. صدا میزند: «تمنا گوشی مرا بیار.» پشت خط صبرینا همصنفی و دختر مامای شبنم است. بدون مقدمه و کوتاه میگوید: «عمه جان! چطور کنم در کورس ما انتحاری شده. شبنم زخمی شده، اما مه نمیافم. مچم کجا هست. دَ قات (در میان) زخمی هرچه دیدم، نبود. چه کار کنم، چه خاک در سرم کنم؟»
هدیه زبانش خشک و دلش غبارغم شد. دنیا به یکبارهگی پیش چشمش تاریک شد. با قلب بیمارش خبر را به شیراحمد، همسر خود میرساند. پدر و مادر تمنا سراسیمه به سوی آموزشگاه میدوند. در راه، زار زار میگریند: «وای بچیم. وای خدا جان! شبنم. یک پایش نباشه، زنده باشه. شبنم یک دستش نباشه زنده باشه.» اما شبنم هم دستش بود و هم پایش، فقط دیگر نفس نداشت. پدر که زودتر خود را به آموزشگاه رسانده، خبر خلاصی (مرگ) شبنم را به مادرش میگوید. پدر، کیف و کتابچه شبنم را به مادر میدهد. اما مادر کیف و کتابچه را چه کند؟ او شبنم را میخواهد.
با وجود ممانعت شیراحمد از رفتن به محل حادثه، هدیه خود را به محل دقیق انفجار میرساند. در آن لحظه، مادر به غیر از دیدن دخترش به هیچچیزی دیگری فکر نمیکند. خودش را بر سر جنازه شبنم میرساند. «یک دختر از قات (میان) جنازهها گنگس (گیج) بلند شد. میپرسم شبنم را میشناسی؟ میگه شبنم دستش درشانهام بود، افتاد پایین. پایین دیدم که کالایش معلوم میشد. کَشکَش از قات دخترها کشیدم. صدا زدم شبنم، جواب نداد. دستش را بلند کردم که یخ شده بود. دست خوده در گردنش بردم، گرم بود. باز دلم تکیه کرد. گفتم، شکر زنده است. پدرش را صدا زدم که بدو دختر زنده است. گفت، آرام بشین خوده بازی نتِه دختر خلاص شده.»
پدر ضعیف که یک دستش چند روز پیش شکسته بود، توان بلند کردن جنازه شبنم را از زمین نداشت. صدا میزند: «کمک کنید.» اما کسی نبود. اگر هم بود، هر که به غم خود بود. انگار روز محشر است. در همان لحظه، هیچ کسی به فریاد پدر و مادری نمیرسد که توان برداشتن جنازهی دخترشان را از روی زمین و زیر آوارها ندارند. مادر نشسته بر بالین جسم بیجان دخترش و آرزو میکند که زنده باشد. «بلند شو دخترکم. دخترکم خدا نکند که بمیری.»
هدیه مادر شبنم زنی رنجور است. از مشکل قلبی و رماتیزم استخوان رنج میبرد. تا زنده است باید دارو مصرف کند. هنوز لباس عزا بر تن دارد. وقتی نام شبنم را به زبان میآرود، بیوقفه میگوید: «دخترکم.» خاطرات آخرین دیدار و گفتوگوی مادر و دختر را هنوز یک به یک به خاطر دارد. «همان روز جمعه، صبح وقت، گفت مادر جان نمازخواندی؟ گفتم، ها بچیم. دیدم که در پسخانه کلان جای نمازی انداخته و یک چادرنماز کلان پوشیده. تسبیح در دستش دعا میکرد باز چند دقیقه بعد دیدم که قران میخوانه. باز دگه هیچ متوجه نشدم که دوباره میدیدم. خدا مره کور کرد. خواب رفتم که همرایش خدا حافظی میکردم.»
هدیه، شبنم را نازدانه به بارآورده بود. دختری که کوچکترین دختر مادر و «چراغ خانه»ی پدر بود. شبنم وقتی در حمله انتحاری در آموزشگاه کاج جانش را از دست داد، ۱۷ سال عمر داشت. دو سال بدون وقفه برای امتحان کانکور آمادگی گرفته بود. به قول مادرش، شبنم دو آرزوی بزرگ در سر داشت: یکی، روزی بتواند چپن سفید داکتری را بپوشد و دیگربدون دلهره در خیابانهای کابل دوچرخه سواری کند. آرزویی که بیش از یک سال به این طرفناممکن شده بود. زیرا دیگر خیابانهای کابل در اختیار گروهی است که دوچرخه سواری دختر را گناه نا بخشودنی میداند.
به همین دلیل، شبنم میخواست به خارج سفر کند. بارها برای این که مادرش را متقاعد کند، به او گفته بود که در خارج، جان انسانها ارزش دارد. کسی بیگناه کشته نمیشود. مادر هنوز این گفتوگو را به خاطر دارد. «مادر همی خارجیها هیچ اجل نداره. میگفتم، بچیم تمام بندههای خدا اجل داره. هرکس وقت ومکان داره. میگفت، نه مادر، آنها مثل ما کشته نمیشن. ما را ببین هر روز بیگناه کشته میشیم.»
شیراحمد بختیاری، پدر شبنم هنوز در فراق دخترش اشک میریزد. پیش کلکین نشسته در حال قرآن خواندن بود که صدای انفجار را شنید. با خودش گفت، شاید چیزی مهمی نباشد. آخر او در پایتخی زندگی میکند که صدای انفجار به گوش شهروندانش عادی شده است. اما هرچه بود، این بار دستکم برای شیر احمد و دهها پدری مثل او، صدای این انفجار عادی نبود. وقتی هدیه خبر ناگوار را به شیر احمد میدهد، او خودش را در یک چشم بهم زدن به محل حادثه میرساند. داخل آموزشگاه میشود. هنوز نمیتواند آن صحنه غمانگیز را که دیده است، بیان کند. میبیند که دیگر کسی از میان کاجهای به زمین افتاده سر بلند نمیکند. او دنبال شبنم است. چشمش به کیفدستی خونآلود گرم میشود. از زمین بر میدارد و باز میکند. چشمش میافتد به عکسی از نواسهاش. میفهمد که کیفدستی از شبنم است. در همان لحظه پدر، دیگر امید خود را از زنده بودن دخترش قطع میکند. خانوادهی شبنم به این نظر است که در تامین امنیت آموزشگاه سهلانگاری شده است. اما عامل هرچه است، دیگر درد خانواده شبنم را دوا نمیکند. شبنم سه هفته است که پر کشیده و از او انبوهی از عکسهای رنگارنگ گرفته شده در باغ وباغچه برجا ماندهاست. خاطراتی که تکیهگاه دل مادر است. اما هر باری که میبیند، دلش ابری میشود.