کریمه مرادی
برای لحظهای هم چشمان خود را باز نکرد. یک هفتهی تمام از طریق دستگاه مصنوعی نفس کشید. مرمی و چرهی انفجار به سرش خورده بود. مغزش کاملا از بین رفته بود. از طریق دستگاه، به فرشته شیر و آبمیوه میخوراندند. در حقیقت خط زندگی فرشته به آخر رسیده بود. او از طریق دستگاه مصنوعی نفس میکشید. تقریبا اعضای درجه یک بدنش از کار افتاده بود یا در حال از کار افتادن بود.
مادر، یک هفته تمام، دعا، نذر و نیاز انجام میدهد تا برای یک یک بار هم که شده فرشته چشم باز کند و حرفی بگوید. گویا فرشته التماسها و گریههای مادرش را نمیشنید. اگر هم میشنید، قادر نبود به آن واکنشی نشان دهد. در نهایت، فرشته نتوانست با دستگاه هم نفس بکشد. سرانجام تسلیم مرگ شد. خانوادهاش او را با کولهباری از آرزوهای بزرگ، زیر خاک کرد.
فاطمه رضایی، مادر فرشته، دخترش را مثل یک فرشته بزرگ کرده بود. هرچند شرایط زندگی ایدهآل هم نداشت، اما نمیگذاشت فرشته دست به «تر و خشک» بزند. فرشته، کوچکترین دختر و نازدانهی مادرش بود. به همین خاطر، او در ناز و نعمت بزرگ شد و هیچ چیزی در زندگیاش کم نداشت. اما فرشته نیز کوه محبت خانوادهاش را بیجواب نگذاشته بود. او خودش را وقف درس و مکتب کرد. اول نمره مکتبش بود و انگلیسی را تا سطح عالی تمام کرده بود. برای یک خانوادهی هزاره چیزی ارزشمندتر از این نیست که فرزندش در درس و مشق خود چنین بدرخشد.
۱۰ دقیقه به ساعت ۶ صبح مانده است. فرشته در حیاط خانه در حال آماده شدن برای رفتن به آموزشگاه کاج است. هنوز برس کردن دندانهایش تمام نشده که دروازه بیرونی خانه تکتک میشود. پشت دروازه، سعدیه دوست فرشته آمده است. هر دو، دوستان نزدیک هم هستند. بیشتر اوقات با هم درس میخوانند و با هم به آموزشگاه میروند. هر دو دانشآموز ممتاز آموزشگاه و مکتب بودند. مادر، دروازه را به روی سعدیه، باز میکند. فرشته بدون این که دوستش را زیاد منتظر بگذارد، زود آماده میشود. وقت رفتن دستش را برای خدا حافظی با مادرش تکان میدهد. همان لحظه، یک لبخند مخصوص و زیبا نثار مادرش میکند و دروازه بیرونی خانه را آهسته و بیصدا پشت سرش میبندد و در حقیقت برای همیشه از خانه میرود.
با رفتن فرشته، آهسته و آرام همه اعضای خانواده بیدار میشوند. یکییکی دور دسترخوان صبحانه جمع میشوند. قصه گرم است که تلفن فاطمه زنگ میخورد. پشت خط یکی از دوستان سعدیه است. با شنیدن خبر انفجار، خیلی زود خنده از لبان مادر گم میشود. وقتی خبر انفجار به همه اعضای خانواده میرسد، همه از دور دسترخوان پراکنده میشود. یکی خودش را میرساند شفاخانه و دیگری راه آموزشگاه را در پیش میگیرد. تنها فاطمه در خانه میماند. مادری که نگران دخترش است، اما خبری از او ندارد. گاهی به یک پسرش زنگ میزند گاهی به پسر دیگرش؛ اما هیچکدام جوابی برای مادر ندارد. آنها هنوز نتوانسته فرشته را پیدا کند. در شفاخانههای وطن و محمدعلی جناح، نشانهای از فرشته نیافته است. در حقیقت، برادران خواهرش را نشناخته است. یک پسرس به مادر خود زنگ میزند و میگوید: «ما که نشناختیم. زخمی و شهید زیاد است. خونآلود است.» مادر اینبار عروسش را به شفاخانه میفرستد. در طبقه دوم شفاخانه محمدعلی فرشته در جمع زخمیها است. زیر آکسیجن، خونآلود روی بستر افتاده است. چره انفجار و مرمی به سرش اصابت کرده و زخمهای عمیقی ایجاد کرده است.
فاطمه اشکهایش را با گوشهی چادرش پاک میکند. در یک هفته که فرشته میان مرگ و زندگی دست و پا میزند، مادر نه نان و نه آبی از گلویش پایین رفته است. تسبیح میگرداند، نماز میخواند و نذر به گردن میگیرد، اما گویا هیچکدام کارساز نیست. پزشکان به مادر گفته، مغز فرشته کاملا از بین رفته است. شاید غیرمستقیم به مادرش گفته است که دست از دخترش بشوید. همین هم میشود. درست یک هفته بعد، جمعه شب، قلب فرشته از حرکت باز میماند و فرشته، مثل یک فرشته از این جهان پرواز میکند.
فرشته رضایی ۱۷ سال داشت. مکتب را با درجه اعلی تمام کرده بود. درسهای زبان انگلیسیاش را پیش از آمادگی کانکور به سطح «ادونس» تمام کرده بود. تنها دو هفته مانده بود که او نتیجه زحمتهایش را بگیرد و برای خانوادهاش باعث سربلندی شود. به گفته خانوادهاش، قرار بود بعد از آخرین امتحان آزمایشی، رشته خود در دانشگاه را انتخاب کند.
فرشته به گفتهی مادرش، فرشتهی خانه بود. مادر وقتی از خاطرات دخترش حرف میزند، صدایش گم میشود. گویا در ذهنش همان لحظه خود فرشته را تصور میکند. مادر، کتابها و برگههای فرشته را نشان میدهد که در هر گوشهی آن معادلات پیچیده ریاضی را حل کرده است.