کریمه مرادی
ساعت ۵:۵۰ دقیقه صبح روز جمعه، سراسیمه از خواب بر میخیزد. گویا حسنیه، زمان زیادی ندارد تا خودش را به آموزشگاه برساند. مثلی که در کتابچه خاطراتش در تعریف زمان گفته: «سریع، زمانی که ناوقت شده باشد.» او راه طولانی آموزشگاه را با شتاب میرود. حتا فرصت نکرده است کتاب و کتابچهاش را داخل کولهپشتی بگذارد. آنها در دستش گرفته است. خودش را قبل از شروع امتحان آزمایشی کانکور، به آموزشگاه میرساند. حسنیه در چوکی دوم جا خوش میکند. هنوز از خستگی راه، نفسنفس میزند که برگههای امتحان توزیع میشود. حسنیه تازه روی برگهی امتحان میخکوب شده که ناگهان جرقهی یک حادثه خونبار کلید میخورد. در یک چشم بهم زدن، مهاجم وارد صنف میشود. در اولین لحظه، گلوله بر جبین حسنیه مینشیند. سرحسنیه روی برگهی امتحان خم میشود و خون کاغذ را فرا میگیرد.
پاییز برای خیلیها فصل زیباییها است. فصل برگ ریزان درخت. انسانها از رنگ زرد درختان احساس لذت میکنند. اما برای درخت، این یعنی جدایی. جدایی که تنها خودش درک میکند. درخت، برگهایش را در حال ریزش میبیند. نمیتواند کاری برای نگهداشتن برگهایش انجام دهد. اما تفاوتی که بین درخت و انسان است، درخت میتواند سال دیگر، دوباره برگهایش را سبز ببیند. دوباره از سر میروید. اما انسانها با از دست دادن عزیزانش دوباره سبز نمیشوند. دوباره نمیتوانند عزیز از دست رفتهاش را به دست آورند. مثل زینب که نمیتواند دوباره حسنیه را ببیند. دوباره با خواهرش راز دل کند. از سختیِ بودن زیر یک سقف با یک مرد معتاد بگوید و در نهایت جدایی و از مشقت زندگی بهعنوان یک زن بیسرپرست در سایه حکومت طالبان درد دل کند. انسان مانند فصل هم نیست که دوباره سبز شود. برعکس، انسانها با گذاشت هر فصل شکستهتر میشود. برگشت به گذشته برای انسان، یک آرزو است. مثل آرزوی زینب که دوست دارد به قبل از آن حادثه در روز جمعهی سیاه برگردد و در مقابل اصرار حسنیه برای رفتن به آموزشگاه کوتاه نیاید.
زینب عظیمی، خواهر حسنیه عظیمی است. هردو، شب قبل از حادثه، به خانه خواهر دیگرش که در کابل زندگی میکند، مهمان میشوند. فردا که در حقیقت حسنیه به طرف مسلخش میخواهد برود، زینب تلاش میکند او را از رفتن منصرف کند. اما حسنیه کوتاه نمیآید. او گپهای خواهرش را پشت گوش میکند. گویا این روز برایش خیلی مهم بود. قرار بود پس از امتحان، بامشوره آموزگارانش رشته مورد علاقهاش را برای امتحان کانکور انتحاب کند و روز بعدش برای شرکت در امتحان به ولایت غزنی برود.
زینب، با رفتن حسنیه که تاجلو دروازه او را بدرقه کرده بود، دوباره بر میگردد به درون خانه. خیلی دیر نمیگذرد که کسی به دروازه خانه خواهرش میکوید. زینب برای بازکردن دروازه میرود. پشت دروازه مردی بل برق خانهها را توزیع میکند. زینب در حال تحویل گرفتن بل برق است که گفتوگوی یک مشتری با دکاندار نزدیک خانه خواهرش را اتفاقی میشنود. صحبت آن دو در مورد خبر ناگواری است؛ انفجار در مرکز آموزشی کاج. زینب از جا تکان میخورد و بلند میگوید: «خواهرم آنجا است.»
در آن لحظه، از زینب کار دیگری ساخته نیست. هر دو خواهر پشت سر هم شماره تلفن حسنیه را میگیرند. هرتماس بیپاسخ آنها را بیشتر نگران میکند. حسنیه فقط سه هفته است که از ولسوالی جاغوری به کابل آمده است. پدر و مادرش در جاغوری زندگی میکنند. او دختر نازدانه مادرش است. قرار بود بعد از سپری کردن امتحان آزمایشی، کنار مادرش برگردد. زینب با خانم کاکایش راه آموزشگاه را در پیش میگیرد. وقتی به محل حادثه میرسد، خبری از حسنیه نیست؛ اما آثار یک فاجعه تمام عیار هنوز باقی است؛ دود، بوی خون، ویرانی و طالبان که تفنگ بر دست دارند.
هردو به نزدیکترین شفاخانه میروند. نام حسنیه در میان لیست زخمیها و قربانیان آورده شده در شفاخانه وطن، نیست. ناامید و نگران به سوی شفاخانه محمدعلی جناح میروند. آنجا با برخورد غیرانسانی طالبان با خانوادههای قربانیان مواجه میشوند. به آنها اجازه ورود به شفاخانه داده نمیشود. اما زینب چنددقیقه بعد با دشواری غیرقابل توصیف، خودش را داخل شفاخانه محمدعلی جناح میرساند. یکراست سراغ لیستی از زخمیها و قربانیانی که روی دیوار شفاخانه نصب شده، میرود. نامها را به دقت و یکییکی از چشم میگذراند. اما همچنان نام حسنیه نیست. با خودش میگوید: «شکر خواهرم زنده است.»
زینب این بار راه شفاخانه ایمرجنسی را در پیش میگیرد. به این امید که شاید خواهرش فقط زخمی باشد. هنوز نرسیده به شفاخانه ایمرجنسی، امیدی که چند لحظه پیش در دلش جوانه زده بود، خشک میشود. خواهر دیگرش هم که در جستوجوی حسنیه از خانه برآمده بود، زنگ میزند و خبر ناگواری را میگوید. پاهای زینب سست میشود. به لحظهای فکر میکند که مادرش گفته بود حسنیه برایت امانت است. زینب بیش از هرچیزی به این فکر میکند که جواب مادرش را چه بدهد. جنازه حسنیه شب در سردخانه میماند و درست همان روز که قرار بود با پای خودش به خانه برگردد، جنازهاش روی دوش مردم به خانه میرسد.
حسنیه ۱۹ ساله بود. او مکتب را در جاغوری تمام کرده بود. دختری خیلی آرام بود. به گفتهی خواهرش زینب، حتی آزارش به مورچه هم نمیرسید. همیشه درس میخواند و گاهی هم خاطرات دلتنگیاش را روی کتابچهاش سیاهه میکرد. اما او در اولین صفحه کتاب خاطراتش نوشته است «please smile ». در صفحهی بعدی از بیرنگی زندگی و بیعدالتی دنیا گفته است: «چرا این زندگی بیرنگ گشته/ فلک از غصهام دلتنگ گشته…» در ورق بعدش هدف و آرزویش را در سال ۱۴۰۰ لیست کرده است: «میخواهم بدون استرس و خوشحال زندگی کنم.» پس از فهرست آرزوهایش، حرفی از فروغ فرخ زاد را آورده است: «چه دنیای عجیبی است! من اصلا کاری به هیچکس ندارم؛ اما همین بیآزار بودن من و با خودم بودن من باعث میشود که همه در بارهام کنجکاو شوند.»
به قول خواهرش، حسنیه خیلی دختر گوشهگیر و دلگیری بود. این دلگیریاش هر روز بیشتر میشد. به گفتهی خواهرش، روز پنجشبنه یک روز پیش انفجار به فکر عمیقی فرو رفته بود. وقتی خواهرش علت را میپرسد، در جواب میگوید: «هیچ.» انگار حسنیه از سرنوشتی که در انتظارش بود، خبر داشت. به قول زینب، روزهای آخر طوری بود که گویا از «مردنش» خبر داشت. چند روز پیش از حادثه در آخرین تماس با مادرش گفته بود: «مادر مه شهید میشوم. پشتم گریان نکن. سرجنازهام گریان نکن.» حرفی که در آن زمان، مادرش با شنیدنش فقط اخم کرد؛ اما چند روز بعد به واقعیت پیوست. این بار جگرش را سوزاند و روزگارش را سیاه.