کریمه مرادی
اعضای خانواده نفسیه تازه دور سفرهی صبحانه نشسته بودند که صدای مهیب انفجاری را شنیدند. فقط مروه و پدرش دور دسترخوان نبودند. پدر به مراسم ختم قرآن رفته بود و مروه هم در آموزشگاه کاج بود. نفیسه هیچ تصور نمیکرد که این صدای وحشتناک همان ناقوسی است که به صدا درآمده و زندگیاش را از بنیاد ویران میکند.
چند دقیقهای نگذشته بود که همسر نفیسه زنگ زد. «میگویند در ساحه سرپل انتحاری شده.» با قطع شدن تماس، یکباره ترسی در جان نفیسه رخنه میکند. «دست و پایم بیحس شد. با خود گفتم که همین انفجار در کورس نباشد.»
نفیسه چپن سیاه خود را بر تن میکند و از خانه بیرون میشود. آوازهی انفجار در آموزشگاه کاج در میان مردم محل میچرخد. آتش ترس در جان نفیسه شعله میگیرد. «در مسیر راه چندبار پایم بند شد. افتادم. بلند شدم. در راه میدویدم و نام مروه را چیغ میزدم.»
عقربهی ساعت، ۲ بجه پس از چاشت را نشان میدهد. نفیسه و شوهرش تا این زمان شفاخانهها را زیر و رو کرده اند؛ اما نشانی از مروه نیافته اند. برادر مروه از طب عدلی بر میگردد. او وضعیت خواهر خود را بیان میکند: «کاسه سرش نبود. لباسهایش چلوصاف واری شده بود.»
نفیسه، مادر مروه اصغری است. زنی با سواد که آموزش فرزندانش خط سرخ زندگیاش بوده است. نفیسه در رشتهی ژورنالیزم دانشگاه کابل تحصیل کرده است. او بیش از ۲۰ سال است که در مکتبهای دولتی آموزگاری کرده و به کودکان افغانستان درس زندگی داده است. اکنون مدیریت یک مکتب دولتی را بر عهده دارد. مادر پنج فرزند است: چهار دختر و یک پسر. مروه دختر سوم نفیسه بود. دختری که به گفته مادرش، آدم با سلیقهای بود. اما در نهایت، جنگ زندگی او را گرفت.
مروهی ۱۸ ساله یکی از دهها قربانی حمله مرگبار هشتم میزان بر آموزشگاه کاج بود. او دوست داشت پزشک شود. مروه برای رسیدن به اهدافش برنامهریزی دقیق و تلاش بیوقفه کرده بود. دستکم دو سال آمادگی کانکور خوانده بود. حرفی را که مروه چندروز قبل از حملهی انتحاری گفته بود، مادرش آن را بازگو میکند: «با خنده و شکرگزاری گفت که مادر جان به دو آرزویم رسیدم: رسیدن به صنف نخبگان کانکور و گرفتن کارت کانکور.» آخرین آرزوی مروه راهیافتن به دانشگاه کابل بود.
مروه، سال گذشته مکتب را با درجهی عالی به پایان رسانده بود. در حالی که قطرههای اشک نفیسه هنوز بیوقفه روی گونههایش سُر میخورد، میگوید: «هر زمانی که از وظیفه به خانه بر میگشتم، میدیدم که مروه سرگرم درس خواندن و یا تلاوت قرآن کریم است.»
به قول نفیسه، شب قبل از حادثه، مروه متفاوتتر از شبهای قبل، بیشتر غذا خورد. «شباش بسیار غذا خورد. لوبیا و برنج پخته کرده بودیم.» مروه آن شب سر سفره با مادر و خواهرش بهطور غیرمعمول زیاد صحبت و خنده کرده بود. قرار بود که نفیسه چندروز بعد، محفل شیرینیخوری پسرش را برگزار کند. همه سرگرم آمادگی برای جشن بودند؛ اما مروه بیوقفه فقط درس میخواند.
عقربهی ساعت، ۱۰ شب را نشان میدهد. هرکس به اتاقش میرود که بخوابد. مروه صورت مادرش را میبوسد و با گفتن شب بخیر به اتاقش میرود. صبح زود بر میخیزد. به قول نفیسه، «مروه مرغ سحرخیز» مادرش بود. نفیسه قبل از رفتن، دو عدد کیله به دخترش میدهد. مروه وقتی از خانه بیرون میرود به مادرش دست تکان میدهد. «همان برآمدن آخرش شد.» نفیسه هنوز روزها را از آن لحظهای که دخترش را در دل خاک سپرده، میشمارد. او در حالی که اشکهایش را پاک میکند، میگوید: «خدا هیچ مادر و پدری را داغ فرزند نشان ندهد.»