کریمه مرادی
انیسگل، کوچکترین دخترش را در حملهی انتحاری بر آموزشگاه کاج از دست داده است. سمیرای ۱۸ ساله از قربانیان حملهی مرگبار انتحاری این آموزشگاه بود. با گذشت نزدیک به دو ماه، کاسهی چشم انیسگل از گریه خشکیده است. او دختری را از دست داده که ۱۲ سال، دانشآموز برتر مکتبش بود. به قول مادرش، سمیرا با مهرهدوزی خرج و مصرف آموزشگاه خود را تامین میکرد.
انیسگل، صبح آن روز سیاه، مثل هر مادر دیگری سرگرم کارهای خانهاش بود که داد و فریاد دختر بزرگترش سمیه را شنید. سمیه وقتی فهمید که در آموزشگاه کاج انفجار شده، پی برده که عمق فاجعه زیاد است. زبانش بند آمده بود و از طرفی نمیدانست که خبر انفجار را چگونه به مادرش بگوید. در آن لحظه، تنها بهانهای که به ذهنش میرسد این است که سمیرا در آموزشگاه ضعف کرده است. حتا از همین خبر هم دل پدر و مادرش طوفانی میشود.
انیسگل به هر عضوی خانواده التماس میکند که او را پیش سمیرا ببرد، اما کسی جرات نمیکند که مادری را بربالین پیکر بیجان دخترش ببرد. احمد بشیر و سمیه از خانه میروند. ساعتی نگذشته که احمد بشیر مجبور میشود تا واقعیت را از پشت تلفن به مادرش بگوید. در آموزشگاه، انفجار شده و سمیرا شهید شده است. احمد بشیرهمتی، برادر بزرگ سمیرا همتی است. او اولین کسی است که به دنبال جسد بیجان سمیرا در آموزشگاه و شفاخانهها گشته است. او میگوید، شاهد جسدهای زیادی بوده که شناختن آنها توسط خانوادهها به سختی صورت میگرفت. به قول او، بیشتر خانوادهها بارها ازکنار جسد دخترانشان گذشته ولی آنان را نشناخته بودند.
احمد بشیر فکر نمیکرد که هرگز در زندگیاش شاهد چنین فاجعهی غیرانسانی باشد و در میان خون و دود خواهرش را جستوجو کند. اولین باری که خودش را به محل انفجار میرساند، چشمدیدش از آن صحنه تراژدیک است. «دختران بیچاره سر د سر افتاده بودند. یکی پای نداشت، یکی سر، یکی دست و همه بیجان افتاده بودند.» آن روز، نیم ساعت در آموزشگاه خواهرش را جستوجو میکند، اما هیچ نشانهای از سمیرا در آنجا نیست.
مثل هر خانواده قربانی دیگر، راه شفاخانهها را در پیش میگیرد. به شفاخانههای امیری و وطن میرود. سرانجام بعد از جستوجوهای زیاد، سمیرا را در سردخانه شفاخانه محمدعلی جناح پیدا میکند. خواهری به زیبایی یک فرشته در میان دریای خون. در آن لحظه به یاد زحمتهای بیوقفهی سمیرا میافتد و به یاد دستهای پینه بستهی پدرش که چگونه یک عمر در غربت و در سنگبریهای ایران کار کرد تا هفت فرزندش بیسواد نماند.
خانوادهی سمیرا یک دهه پیش، از ولسوالی جغتوی غزنی به کابل کوچ کرده بود. آمدن شان یک دلیل اصلی داشت: تحصیل فرزندانش. زیرا در جغتوی غزنی، زمینهی آموزش فراهم نبود. بهویژه برای دختران که از نظر امنیتی فرصت آموزش محدود بود. آنها در حومهی شهر کابل در شهرک دوازده امام زندگی میکنند.
پدر خانواده با سالها کار هم فرزندانش را به مکتب فرستاد و هم برایش در کابل خانهای ساخت. خانهای که هنوز نیمه کاره است. نزدیک به دو ماه از انفجار مرگبار آموزشگاه کاج گذشته است. اما اتاق سمیرا هنوز دست نخورده مانده است. مادرش میگوید، تا حالا دروازه اتاق سمیرا پس از رفتنش باز نشده است. حتا وقتی چشم مادر به دروازه اتاق میافتد اشک او جاری میشود. چشم انیسگل به هر نشانی از دخترش در خانه که میافتد، تصویر خونآلود سمیرا در ذهنش نقش میبندد.
انیس گل از شب قبل حادثه میگوید، شبی که به یک عروسی دعوت بود و سمیرا بهخاطر امتحان فردایش نخواست آنجا برود. اما به مادرش قول داده بود که فردای همان روز بعد از امتحان در یک محفل شیرینیخوری شرکت کند. لباس مجلسی خود را همان شب به طور امتحانی پوشیده و با برادرزادهاش عکس یادگاری میگیرد. چقدر سمیرا در چشم مادرش زیبا رسیده بود. قرار بود تا فردا ظهر، دخترش در میان مردم به این زیبایی گردن فرازی کند. اما تا همان ساعت فردا، مردم سمیرا را در کفن سفید پیچید و در دل خاک سیاه دفن کرد.