کریمه مرادی
۸ میزان بیشتر از هرکسی، روز سیاه برای خانوادههای قربانیان انفجار آموزشگاه کاج بود. در این روز، آرزوهای زیادی نابود شد و خانوادههای زیادی به گلیم غم نشستند. سر دروازه خانههای زیادی در غرب کابل پارچه سیاه آویخته شده است. اما پارچه سیاه که بر سر دروازه محمد نعیم در کوچه مختار در غرب کابل آویخته شده، متفاوت از دیگران است؛ دوقربانی از یک خانواده.
هنگامه و اسما احمدی دو خواهر از یک خانواده که در انفجار آموزشگاه کاج جانشان را از دست دادند. هردو باهم ۱۲ سال مکتب و دوسال آمادگی کانکور را در شهر کابل تمام کرده بودند. اسما و هنگامه بزرگ شده کابل و هر دو فرزند بزرگ یک خانواده ۸ نفری بودند. هنگامه ۱۹ ساله و اسما ۱۸ ساله بود. هنگامه کارت طلایی آموزشگاه را نیز داشت.
با رفتن اسما و هنگامه برای همیشه، یک باره فضای خانواده هشت نفری محمد نعیم و مسعوده خالی و تاریک شد. به قول مادرش، هردو برای آینده خود آرزوهای زیادی بافته بودند. هنگامه همیشه میگفت که اگر روزی صاحب کار شود، تمام بدیهیهای پدرش را پرداخت میکند. محمد نعیم، تازه برایش در کابل سرپناهی ساخته است. ساخت خانه او را زیر قرض برده که تا کنون توان پرداخت آن را نداشته است.
اما قرضداری پدر، بیشتر از خودش دخترانش را رنج میداد. برای همین، بارها پیشنهاد کردند که پدرش خانه را بفروشد و با پول آن بدیهی را پرداخت و مقدار پول دیگری که میماند بهخاطر امنیت و آرامش، ایران بروند. این خانواده پس از به قدرت گیری دوباره طالبان بارها میخواست از افغانستان مهاجرت کند. میخواست جایی بروند که دست جنگ به آنها نرسد. محمدنعیم به دلیل شرایط سخت روزگار و مشکلات اقتصادی هنوز فرصت مهاجرت پیدا نکرده بود. تا این که جنگ و خشونت پیشدستی کرد و در یک روز دو فرزند جوان محمد نعیم را بلعید.
مسعوده، مادر هنگامه و اسما است. مادری که بعد از ازدست دادن دو دخترش با جای خالی آنها زندگی میکند. او از روز جمعه سیاه روایت میکند. میگوید، هرگز به ذهنش خطور هم نمیکرد دو دخترش را یکجا زیر خاک کند. مسعوده خبر ناگوار انفجار آموزشگاه را از همسایهاش میشنود. در وهله اول، دست به دامن شوهرش میشود که احوال سلامتی دخترانش را بیاورد. خودش تلفن را بر میدارد. پشت سر هم گاهی به هنگامه و گاهی به اسما زنگ میزند؛ اما هیچ پاسخی نمیگیرد. این بار مادر هراسان و سراسیمه به طرف آموزشگاه حرکت میکند. در محل حادثه به غیر از یک فاجعه تمام عیار، خبری از هردو دخترش نیست. کسی برایش میگوید، به مسجد «امام خمینی» در همان نزدیکی برود، جایی که چند قربانی آورده شده؛ اما چهرههای شان قابل شناسایی نیست.
مادر خودش را زود به مسجد میرساند. اما هیچنشانی از دخترانش نیست. با این که جنازهها مربوط به هیچ کدام از دخترانش نیست، اما همانجا پاهایش سست میشود. توان ایستادن ندارد. اشک بیاختیار روی گونههایش میغلطد. وقتی میبیند که دختران کاج حتی صورتهای شان قابل تشخیص هم نیستند، حرف هنگامه یادش میآید که گفته بود: «مادر از این کشور بریم در کشور امن مهاجر شویم.»
مسعوده از آنجا به شفاخانه وطن میرود، دراین شفاخانه در میان زخمیها به دنبال دخترانش است. به این امید که هنگامه و اسما فقط زخمی باشد. اما هیچ جا سر نخی از آنها نیست. از آنجا سراسیمه و با پاهایی که توانش را از دست داده و به سختی استوار است، میرود در خیابان. انگار در غرب کابل قیامتی شده است. صدای آمبولانس، بوغ و کرنای رنجرهای پولیس طالبان، مردم سردگردان، خانوادههای که نالان به دنبال عزیزان خود هستند، وحشت مسعوده را بیشتر میکند. اگر لحظهای موتر در راهبندان گیر میکند، مادر پیاده شده و شروع میکند به دویدن. به سختی خودش را میرساند شفاخانه «محمدعلی جناح»؛ جایی که بیشتر قربانیان همینجا آورده شده است.
مسعوده از شفاخانه وطن، افتاده و خیزان خودش را رسانده شفاخانه دیگر تا از سرنوشت دخترانش خبر شود، اما افراد مسلح طالبان اجازه ورود نمیدهند. ضجههای مادری که دل سنگ را آب میکند، برای جنگجویان خشن و مسلح طالب اثری ندارد. انگار سالها جنگ و خشونت قلبهای آنها را از سنگ هم سختتر کرده است. با سختی غیر قابل وضف، خودش را از دروازه بیرونی شفاخانه به داخل صحن میرساند. پدر اما مدتها است که پشت دروازه بسته مانده است.
مسعوده دوباره در داخل شفاخانه به بنبست میخورد. این بار نیروهای طالبان اجازه نمیدهد وارد بخش اصلی شفاخانه شود. مادر همچنان با نالههای جگر سوز و این که دو دخترش در آموزشگاه بوده از این مانع هم عبور میکند. در آن لحظه به یاد ندارد که در هردو دروازه با او چه رفتاری شده و چه شنیده است. مسعوده مستقیم منزل دوم که جای زخمیها است، میرود. یکی یکی اتاقها را زیر و رو میکند؛ اما دخترانش نیست. دوباره بر میگردد، به امیدی که شاید چشمانش درست ندیده، اما نتیجه همان است. کسی برایش میگوید، در طبقه پایین جنازهها را ببیند. مسعوده با عالمی از ناامیدی به منزل پایین میرود.
او هرگز تصور نمیکرد که دخترش را در میان خون ببیند. در قطار اول قربانیان، هنگامه را در میان خون میبیند. به قول مادر، مثل این که خوابش برده بود. میدود سویش: «همتو چادرش حجاب کده بگویی خوابش برده. گفتم ای دختر مه است.» مادر با دیدن جسد بیجان هنگامه توانش را از دست داده است؛ اما برای مسعوده این آخر ماجرا نیست، او باید خودش را سرپا نگهدارد. زیرا هنوز از دختر دیگرش خبر ندارد. اسما در میان قربانیان شفاخانه محمدعلی جناح نیست. به همسرش که پشت مانع طالبان مانده، زنگ میزند. مادر در کنار پیکر بیجان هنگامه زار زار میگرید.
حالا نوبت پدر است که اسما را پیدا کند. محمد نعیم تمام شفاخانههای شهر را جستجو میکند، اسما در هیچ شفاخانهی نیست. ساعت از ۱۲ چاشت گذاشته و هنوز هیچ نشانهی از اسما نیست. تنها جایی که مانده طب عدلی است. پاهای پدر توان این را ندارد که به طرف طب عدلی برود. طب عدلی جایی است که امیدی به زنده بودن کسی در آنجا نیست. با عالم از ناباوری محمدنعیم جنازه اسما را در طب عدلی پیدا میکند. اسما و هنگامه تا ساعت ۲ بعد از ظهر، با عالمی از امید و آرزو میروند زیر خاک سیاه.
مسعوده و محم نعیم با از دست دادن دو دختر جوانش شکسته و درمانده شدهاند. آنها، دو دختر قدونیم قد دیگری هم دارند. سلما صنف ۸ مکتب است. اما این روزها خانهنشین است. زیرا طالبان مکتب را بر روی دختران بالاتر از صنف ششم در افغانستان بستهاند. تا قبل از حمله انتحاری بر آموزشگا کاج، سلما نیز به آموزشگاه میرفت. اما دیری است که پدر میترسد او را هم از دست دهد: «میترسم که در کورس انفجار نشه.»
بیش از یک ماه از آن روز سیاه گذشته است؛ اما برای مسعوده داغ دخترانش تازه است و هر دقیقه که به یاد دخترانش میافتد، درد میکشد: «دخترهایم را به چه جرمی کشتند؟ دخترهایم بیحجاب نبود که کشته اند. حتی یک تار موی هنگامه برآمده نبود تا شهید شد. سیخکهای چادرش در چادرهایش بند بود. در یک روز هر دویشه از پیشم بردند. خانهام خالی و تاریک شد.»
اشک به مسعوده امان صحبت نمیدهد. میگوید، سالها هر روز بااین ترس زندگی کرد دخترانش سالم به خانه گردند ونکند که «خدای نخواسته» کدام شان طعمه جنگ و انتحار شود. اما در نهایت از بلای که میترسید، بسیار بزرگتر بر سرزندگیاش آمد. مسعوده دو دخترش در یک روز و در یک حادثه از دست داد و هر دو را در همان روز کنارهم به خاک سپرد: «کاشکی حداقل یکیاش زخمی میشد.»