روایت زنان؛ تلخی یک رابطهی شیرین
دردی که مجبورم کرد تا بنویسم و روایت کنم و آنچه را که این روزها تجربه میکنم با دیگران شریک...
بیشتر بخوانیددردی که مجبورم کرد تا بنویسم و روایت کنم و آنچه را که این روزها تجربه میکنم با دیگران شریک...
بیشتر بخوانیدبا این سقوط، تمام امید و آرزوهای ما نیز نابود شد و برنامههای که برای جشن فراغت گرفته بودیم، برای...
بیشتر بخوانیدبا این حال، پلکهایم را میبندم و تلاش میکنم به مدد تمرکز، آنچه که در این مدت دیده و زیستهام...
بیشتر بخوانیدتمام بدنم درد میکرد و پشتم مثل گذازهی آتش میسوخت. از خانم برادرم خواستم تا ببیند چه بر سرم آورده...
بیشتر بخوانیدرها* روزها و شبها گذشته است؛ اما ترس و اضطراب تمامنشدنی آن هنوز در من آرام نگرفته است. خوب به...
بیشتر بخوانیدپیشنهادم این بود که از فردای آن روز، همهی ما با پوشش همیشه و تلویحآ لباسهای رنگی و شاد از...
بیشتر بخوانیدتصمیم گرفتم به راهی برگردم که در تمام این سالها پیموده بودم. باید به میدان مبارزهی مدنی و مشروعمان باز...
بیشتر بخوانیدثریا* روزهای قبل از سقوط که خبری از حضور و زورگویی طالبان در خیابانهای پایتخت نبود، من، مادرم، دختر خالهام...
بیشتر بخوانیدبهار* تاریخ هفتم حوت، دانشگاهها با قوانین جدابودن صنوف دختران و پسران، رعایت حجاب اسلامی و منع عکس و فلمبرداری...
بیشتر بخوانیدحسنیه خالقیار* نسل ما در پایتخت، با طالب و ذهنیت آنان پیش از تصرف کابل، به واسطهی اخبار فجایع مکرر...
بیشتر بخوانید