شکریه سلطانی: «مادرم اصلا باورش نمیشد که زنده ماندهام»
آنچه که شکریه از آن لحظه به خاطر دارد، تلخ و وحشتناک است. «صدای وحشتناکی بلند شد. خودم احساس کردم...
بیشتر بخوانیدآنچه که شکریه از آن لحظه به خاطر دارد، تلخ و وحشتناک است. «صدای وحشتناکی بلند شد. خودم احساس کردم...
بیشتر بخوانیداو که تنها نانآور خانوادهی هشت نفریاش است میگوید، بعد از برگشت دوبارهی طالبان، زندگی برایش طاقتفرسا شده است. او...
بیشتر بخوانیدخوشحالی زهرا یک دلیل اصلی داشت. او نه سال در جامعهای درس خوانده بود که هنوز باور دارد که جای...
بیشتر بخوانیدمریم و خانوادهاش بهخاطر ترس از گذشتهی سیاه طالبان، در روز اول حاکمیت دوبارهی این گروه ترجیح میدهند تا مرکز...
بیشتر بخوانیددانشگاه ما تقریبا هر روز مهمانانهای ناخواندهای داشت: افراد امر به معروف و نهی از منکر طالبان. آدمهایی بالباسهای سفید...
بیشتر بخوانیداین اولین جمعهای بود که فایزه به آموزشگاه کاج رفته بود. «چانس بد فایزه، هر جمعه به دیگر کورسها بهخاطر...
بیشتر بخوانیدحالا از آن شش نفر، تعدادی در داخل افغانستان و شماری هم مثل من مجبور به ترک وطن شدیم. من...
بیشتر بخوانیداز نظر من، استخدام دختران در کافه، تابوشکنی بزرگی بود که من کردم. زیرا کارکردن دختران درکافه و رستورانت از...
بیشتر بخوانیدرحیمه دلش راضی به این نبود که امباق دوم داشته باشد. اما از ترس مولانا و یا به قول خودش...
بیشتر بخوانیدوضعیتی که من با آمدن طالبان تجربه کردم، دردناک، ناامید کننده و تلخ است. حتا یاد آوری آن برایم آزاردهنده...
بیشتر بخوانید